مست و مليح 🍁
قسمت ششم
چند وقت گذشت.
صبح هاي زود آقام من و مليحه خانم و ورميداشت و ميبرد مدرسه. توي راه لام تا كام حرف نميزديم .برگشتني هم همينطور.مدرسمون يه كوچه با هم فاصله داشت. من هميشه بعد زنگ آخر خودم و ميرسوندم جلوي مدرسه ي خانم تا بتونم باهاش حرف بزنم.ولي بابا هاشم هميشه قبل من اونجا بود.
يه روز ننم داشت كمي تخم خربزه روي گاز بو ميداد كه برگشت و به بابا هاشم گفت:
- تو گيجي هاشم ! به خداوندي خدا گيچي ، نه من برات مهمم نه اين پسرت و نه اون دخترت كه مجبوره هر روز هزار تا سرخاب سفيد آب بماله بصورتش تا بتونه چند تا رژي،كرمي،زيرپوشي،سرمه اي،يه شرتي مرتي بفروشه.
- خوب چه خاكي بايد تو سرم كنم ؟ تو باغ كه كار ميكنم،هفته اي هم دو سه روز ميرم چند تا خونه تو نياورون نظافت.چيكار باس بكنم كه نكردم ؟
- تا آخر عمرت ميخواي كلفت بموني ؟
- نخير آخر عمري ميخوام سناتور بشم. خوب من كارم نوكري و كلفتي بوده ديگه
- بدبخت ، بيچاره ، اين خونه رو بفروش ، يه دكوني بزن ، يه خونه نقلي ترم ميخريم
بابا هاشم از كنار من بلند شد و رفت سمت ننم و گفت:
- اين خونه مال ما نيست كه
- اي خاك به سرت
- مال يتيم خوردن نداره
- يتيم كجا بود؟من خودم يتيييمم هاااااشم. اين خونه دستمزد توئه،حق من و بچه هامه
بابا هاشم كه كفري شده بود گره ي چارقد ننم و گرفت و صورتش و كشيد سمت خودش و گفت:
- همش منو ديوانه ميكني،عصبيم ميكني اقدس
- چرا شبا ديوانه نيستي ؟ چرا اونموقع ناز دارم ، حرمت دارم ، الان حرفم تلخه ؟
- حالا بعدا حرف مي زنيم
- تو بذار من اين مليحه رو بدم بره
- به كي ؟
- شوهر ،بديم به برادزاده ي خودم ،
- دختر دسته گل و بديم به اون نكبت توفو ؟ غلط كرده مرتيكه كچل
- قربون زلفاي پريشونت بشم ، تو كه مادر زادي تاس بودي . در ثاني سر دختر غريبه برادرزاده من و فحش كش ميكني ؟ چي كم داره ؟ خونه داره ، ماشين داره ، حالا يه چشم نداره كه نداره ؟ كار نداره ؟ داره ، آبرو نداره ؟ داره
- فالگيري شد كار ، رمالي شد كار ؟ دعانويسي شد كار ؟
- نه ، نوكري شد كار !
اينو كه گفت،آقام يه سيلي زد تو صورتش و ظرف تخمه خربزه ها پخش شد تو هوا .
ننم يه نگاه به بابا هاشم كرد و رفت،چند قدم كه رفته بود برگشت و با لخته تف كرد تو صورت بابام ...
- يعني من دختر آقام نيستم اگه اين مليحه رو نچزونم
اين و گفت و با آقام گلاويز شد و با داد و بيداشون حوري و شوهرش اومدن و جداشون كردن . من كه از حرص حرفهاي ننم داشتم آتيش ميگرفتم ، رفتم سمت اتاقم كه چشمم افتاد به در اتاق خانم كه نيمه باز بود و داشت از لاي در به دعوا نگاه ميكرد . يه نگاهي به من كه از جلوش رد ميشدم انداخت و يه قطره اشك از كناره چشمش افتاد رو زمين .
شب بعد نوشتن درس و مشقام گرفتم خوابيدم . نصفه هاي شب ، زور شيكمم از خواب بلندم كرد و تندي رفتم دستشويي . وقتي كه برگشتم در اتاق خانم نيمه باز بود و آقام هم رو پتوي خودش و در حالي كه نور برفك تلويزيون روش بود خوابش برده بود . دم اتاق خانم كه رسيدم ديدم خانم تو قاب در وايستاده . خيلي آروم و طوري كه فقط خودم بشنوم گفت :
- مرده و قولش . من و ببر مادرم و ببينم
دو سه روزي گذشته بود كه يه شب در خونمون و زدن و كمال برادر زاده ي ننم اومد تو ، پسر داييم بود ولي هيچ گونه حس قشنگي نسبت بهش نداشتم . آقام تا چشمش به كمال افتاد كمي از ناراحتي سرخ شد ولي از ترس ننم هيچي نگفت .
سي سالش ميشد ، به سر و صورتش و كناراي سيبيلش تيغ ميزد و هميشه صورتش براق بود ، عينهو كدو . همش ميخنديد و هر وقتم پاش و تو حياطمون ميذاشت ، نريمان و خواهراش داد ميزدن ، كچل كچل كلاچه ، كمال هم دو تا فحش مادر بهشون ميداد و اونا هم ميرفتن تو .
ننم گوجه پلو پخته بود و يه حمد تا ظرف هم ترشي ليته و مخلوط گذاشته بود و كمال هم با ولع ميخورد ، از نگاهاشون و رفتارشون معلوم بود قبلا با هم يه حرف شدن . بعضي وقتها برنجاي تو دهن كمال ميريخت تو سفره و با دست جمع ميكرد و باز ميريخت تو بشقاب .
حوري كمي غذا واسه خانم كشيد و خواست ببره كه ننم مچ دستش و گرفت و گفت :
- كجا ميبري ؟
- واسه مليحه خانم
- شما بيجا ميكني ، شما خودت مهمون مايي ، پررو نشو
آقام قاشق غذا رو نبرده تو دهنش برگردوند و گفت :
- بزار ببره غذاي طفل معصوم و
- من به حرومزاده غذا نميدم
- تو نون باباي اون و ميخوري زن ، چرا دري وري ميگي ،
- اي خاك به سرت ،
- خاك بر سر پدرت
- اي چاه فاضلاب تو حلق فك و فاميلت كه بيغي ، اي ريدم به كله ي كچلت
بابا هاشم همونطوري بشقاب پر از پلوش و پرت كرد سمتش و شروع كردن به كتك كاري . تا ميخوردن همو زدن و كمال هم دو سه تا مشت خورد .
حوري و شوهرشم همش جدا شون ميكردن و باز يكيشون يه فحشي ميداد و باز واويلا ميشد .
ننم محكم قاشق و كرده بود تو گوش آقام و تا يكي دو ساعت ، ازش خون ميومد ، تا بالاخره كمي بهتر شد ولي ميگفت خوب نميشنوه .
كمال بابا هاشم و ورش داشت و رفتن تو حياط ، تا كمي آرومش كنه . منم رفتم دنبالشون ، بابا هاشم تا منو ديد گفت :
- كجا مياي تو
كمال جلو آقام و گرفت و گفت :
- بزار بياد ، بزار اونم باشه ، ببين هاشم خان ، تو عاقلي ، بزرگ مايي ، آخه سر يه دختر غريبه آدم با زنش دعوا ميكنه
- اون دختر غريبه نيست
- ببين هاشم خان ، ببين كي گفتم ، يه روز چوب اين دختر و ميخوري
- ببين كمال ، حرفاي زن من و اندازه پهن قبول نكن ، باور نكن ، من اين دختر و به تو نميدم ، هنوز بچه است
- نده آقا نده ، ولي اين گل پسرت از راه به در شد و تو اين سن و سال بابا شد ناراحت نشي
آقام چند قدم از كمال دور شد و رفت دم شير آب و صورتش و شست و بعد اينكه آب صورتش و گرفت ، گفت :
- فعلا كه خطايي نكرده . كاري هم با كسي نداره ، اگه يه بار پاش و كج گذاشت اونموقع حق با شماست .
تا صبح صداي هق هق و گريه هاي آروم خانم تو اتاقم بود و نميتونستم چشم رو چشم بزارم .
بابك لطفي خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج