خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت هفتم




    تحمل نداشتم خانم رو اون‌طوری ببینم . عذاب و سختی‌هایی كه می‌كشید ، خیلی بیشتر از حقش بود . 
    فرداش صبح اول وقت صبحونه خوردیم و راهی مدرسه شدیم . ننه‌ام دم در یه نگاه به ملیحه خانم انداخت و بعدش برگشت سمت كمال كه داشت صورتش رو تو حیاط می‌شست و گفت :
    - فقط با درس و مدرسه آدم نمی‌شی ، شوهر كنی ، بهتر از این بدبختیه .
    بابا هاشم كه دیگه از حرف‌های ننه‌ام خسته شده بود و با كوچك‌ترین دعوایی سر درد شدید می‌گرفت ، بدون توجه به حرف‌های ننه‌ام راه افتاد و ما رو برد مدرسه . 
    درسم كه تموم شد ، باز از مدرسه بدو اومدم تا شاید قبل از بابا هاشم برسم به ملیحه خانم ، ولی باز هم بابام قبل از من اونجا بود .

     
    جلوی مدرسه‌ی خانم وایستادیم و همه‌ی دخترا با روپوش‌های طوسی و روبان‌های سفیدی كه به موهاشون بسته بودن ، اومدن بیرون . همه‌شون تازه داشتن شیطونی و دلبری رو یاد می‌گرفتن . هر كدوم از جلوی من رد می‌شدن ، یه شكلكی ، قری ، اطواری درمی‌یاوردن . دو سه تا هم پسر كمی سن‌بالاتر روبروی مدرسه وایستاده بودن و نگاه می‌كردن . 
    آروم آروم بیشتر دخترا از جلومون رد شدن ، ولی خبری از خانم نشد .

    بابام رفت تو مدرسه و یكی دو دقیقه بعد بدو اومد بیرون و گفت :
    - نیستش ، نیست . 
    تموم كوچه‌های اطراف رو با بابام این‌ور و اون‌ور كردیم . تمام محله‌مون رو گشتیم ، نبود . از سر ازگل تا تهش رو این‌ور و اون‌ور كردیم . محله‌ی ما آخرش می‌خورد به لویزان و تپه‌هایی كه پر دار و درخت بود .

    آقام كه ترس گم شدن خانم افتاده بود تو جونش، تا جایی كه می‌تونست ، هر چی پارك و باغ و كوچه پس‌كوچه بود رو گشت و خبری از خانم نبود . 
    دست از پا درازتر بر گشتیم خونه . ننه‌ام تا ما رو دید ، پرسید : 
    - خانم كجاست ؟
    - نیست اقدس . زمین و زمان رو به هم زدم ، نیست . خونه نیومده ؟
    -  نگفتم یه خاكی به سرش می‌كنه این دختر . آخرش بی‌آبرویی می‌كنه .
    - به كمال بگو بیاد با ماشین بریم دنبالش .
    - كمال رفته . مگه بیكاره بمونه تو خونه ؟
    بابا هاشم رفت كلانتری تا گم شدن خانم رو خبر بده .

    تو خونه همه‌اش دلهره داشتم و از فكر ملیحه خانم بیرون نمی‌یومدم . جمال كه من رو تو اون حال و اوضاع دید ، اومد نزدیك و گفت :
    - نمیدونی كجا رفته ؟
    - نه ، نمی‌دونم. از بس اذیتش كردین ، بالاخره در رفت .
    - من كه كاریش نداشتم . به خدا اون واسه من عزیزه ، فقط درست داشتم باهاش حرف بزنم . اهل این خونه كه همه خوابن و از بیخ منگن . فقط ملیحه خانم كمی شبیه من بود و حرف‌هام رو می‌فهمید . 
    - برو با همسن خودت درد دل كن . 
    - همسن من خواهر سركاره كه فكرش فقط پیش عشق و حالشه . حالا چرا در رفته ؟
    - می‌خواست بره پیش مادرش .
    جمال كه اینو شنید ، از خونه زد بیرون تا بره دنبالش . من هم رفتم پی‌اش ولی نذاشت باهاش برم و از سر كوچه برم گردوند . تو كوچه سلانه‌سلانه برمی‌گشتم كه نریمان جلوم در اومد و گفت :
    - چه عجب ! شما تو كوچه‌ای !
    - بذار برم ، كار دارم .
    - با انار زدی تو چشم خواهرم ، حالا بذارم بری ؟
    - من امروز پكرم ، به پر و پام نپیچ .
    - یه شرط داره . این نامه رو بده به ملیحه خانم . بگو نریمان فرستاده ، همونی كه از پنجره همه‌ش نگاش می‌كنی .
    ای بابا ، چرا هر كی دلش می‌لرزه ، عاشق ملیحه خانم می‌شه ؟ برو رد كارت .
    اینو كه گفتم ، یقه‌ام رو گرفت و من هم قبل از اینكه اون كاری بكنه ، یكی با زانوم زدم لای پاش . نشست رو زمین و من بدو رفتم تو خونه .
    ...
    بابا هاشم آخرهای شب برگشت و از اینكه خبری از خانم نبود ، خیلی كفری شده بود . جمال هم هی كتاب‌های خانم رو ورق می‌زد تا شاید نوشته‌ای ، كاغذی ، چیزی پیدا كنه . ننه‌م هم تا می‌تونست ، پشت سرش حرف زد و خرابش كرد . 
    همه با اضطراب و دلهره خوابیدیم كه یهو با صدای زنگ خونه از خواب پریدم . بدو رفتم تو حیاط و درو باز كردم . یه پیرمرد شصت هفتاد ساله با یه عرق‌گیر رو سرش ، جلوی در بود . 
    - سلام ، بزرگ‌ترت هست ؟
    - هست .
    - بعضی وقت‌ها مردن دختر آدم از بودنش بهتره .
    - چطور ؟
    - برو بگو بابات بیاد .
    بابام دستش رو گذاشت رو شونه‌ی من و هلم داد كنار و گفت :
    - من باباشم ، امرتون ؟
    - تا حالا شده توی جای درندشتی مثل مدرسه ، وقتی داری تو راهروی خلوت راه می‌ری ، صدای گریه‌ی یه دختر رو بشنوی ؟
    - چیزی شده ؟
    - نصفه شبی دختر شما تو كلاس مدرسه چی‌كار میكنه ؟ خدا داند . پشت بخاری نفتی كلاس قایم شده بود . خدای نكرده كتكش می‌زنید ؟ 
    پیرمرده سرش رو چرخوند و با دست به یكی اشاره كرد كه بیاد جلو .
    - بیا جلو بابا جان.
    ملیحه از توی تاریکی ظاهر شد . پیرمرده گفت :
    - این دختر شما یه مشكلی داره . ترسیده ، خسته است ، حالا چی شده ، نمی‌دونم . ولی هر چی باشه ، دختره. حواس آدم باید بیشتر به دخترش باشه تا كلاهش نیفته زمین . 
    اینو گفت و رفت .

    بابا هاشم كمی به ملیحه كه تو اون تاریكی خسته و به هم ریخته به نظر می‌یومد ، نگاه كرد و بدون اینكه چیزی بگه ، كشید كنار و ملیحه رفت تو . 
    ...
    صبح زود با صدای داد و هوار ننه‌ام بیدار شدم . جلوی در اتاق خانم وایستاده بود و هوار می‌كشید . 
    - من نمی‌تونم با این خانم تو یه خونه بمونم . معصیت داره ، بدبختی داره .
    بابام روبه‌روش به دیوار تكیه داده بود و دست‌هاش رو گذاشته بود تو بغلش و هیچی نمی‌گفت ، یعنی همیشه یه میزان صبری داشت و بعد از اون قاطی می‌كرد . ننه كه موقعیت رو مناسب می‌دید ، گفت :
    - تحویل بگیر آقا هاشم. نگفتم این دختر خانم هوایی می‌شه ؟ نگفتم فرار می‌كنه و می‌شه مهر بی‌آبرویی من و تو ؟
    ننه رفت تو اتاق و دست خانم رو گرفت و آورد بیرون . این اولین بار بود كه ننه‌ام این‌قدر با پررویی با خانم برخورد می‌كرد .

    ملیحه خانم هم بدون اینكه حرفی بزنه ، وایستاده بود. 
    - ملیحه خانم جان ، اگه قراره اینجا بمونید ، یه راه داره ، اون هم شوهره . 
    - من شوهر نمی‌خوام ، اصلاً شوهر رو نمی‌فهمم .
    - نترس خانم ، شب اول می‌فهمی .
    - بذارید من از اینجا برم .
    - كجا بری ؟ كجا رو داری که بری؟
    - خوب زنگ بزنید به داییم یا مادر بزرگم .
    - اوووه ! ما زنگ بزنیم خارج كه به اون بدبختا بگیم بیایید سراغ ملیحه خانم ؟ اونا هم می یان ! خواب دیدی ، خیر باشه . اونا اونجا خركیف زندگی می‌کنن ، با تو چی‌كار دارن ؟
    آقام آروم اومد سمت ملیحه خانم و گفت :
    - خانم جان، تو رو روح منصور خان ، كار خبطی نكن . 
    بعد روش رو کرد به خانم و گفت :
    - چرا دیشب ما رو اون‌قدر زابراه كردی ؟
    - ترسیدم . از شوهر، از اقدس خانم ، از اقا كمال ، از همه .
    - خیلی خوب خانم ، آروم باش . خودم یكی دو روزه می‌برمت مادرت هم ببینی ، ولی دیگه فرار نكن . 
    ملیحه كه خیلی سر كیف اومده بود و خوشحال شده بود ، پرید و بابام رو بغل كرد و بعدش هم دست منو گرفت و گفت :
    - چقدر امروز روز خوبیه .
    ننه كه دیگه تاب نیاورد ، اومد جلوی ملیحه خانم وایستاد و گفت :
    - شوهر منو بغل كردی ، چیزی نگفتم ، ولی دست به پسر من نزن . زشته،  تموم كن این قرتی‌بازی‌ها رو .
    بعد رو کرد به آقام و گفت :
    - آقا هاشم شما هم اگه از بغل گرفتن ملی خانم سیر شدی ، بفرما برو رد كارت . برو دیگه ، مگه قرار نیست بری واسه اثاث‌كشی و نظافت خونه‌ی مردم ؟

    بابا هاشم تا می‌تونست ، كار می‌كرد و خرج خونه رو درمی‌یاورد ، كمی هم به خواهرم كمك می‌كرد . ولی پیری و سر دردهای پشت سر هم خسته‌اش می‌كرد . دنبال راهی بودم كه بهش كمك كنم . یه سری مشتری ثابت داشت كه همه اهل بالا شهر بودن . بعد ازظهرها باهاش می‌رفتم تمیزكاری ، ولی همش به فكر خونه و تنهایی خانم بودم . خیلی نمی‌تونستم دل به كار بدم و بیشتر كارها رو بابا انجام می‌داد . درخت هرس می‌كرد ، خونه تمیز می‌كرد یا هر کار دیگه‌ای که مشتری‌هاش داشتن .


    داشتم تو حیاط درندشت بزرگی كه وسطش یه خونه بزرگ با نمای سنگ سفید بود ، یكی دو تا فرش پادری رو آبكشی می‌كردم . سرمای پاییز باعث شده بود پوست ساق پام سرخ بشه. همین‌جوری كه شیلنگ آب رو توی دستم گرفته بودم ، زل زدم بودم به نمای قشنگ و در چوبی خوش‌طرح خونه كه در خونه وا شد و یه پیرزنه اومد سمت من و گفت :
    - پسر جان ، اونی كه تو خونه كار می‌كنه ، باباته ؟
    - بله ، بابامه .
    - افتاده ، حالش خوش نیست . من نمی‌تونم تكونش بدم . بیا .
    بدو رفتم تو خونه . بابام كنار یكی از مبل‌های سلطنتی روی زمین نشسته بود . رفتم جلوش نشستم و دست كشیدم به صورت عرق كرده‌اش و گفتم :
    - خوبی بابا ؟
    جواب نداد . آروم تكونش دادم . یهو از یه ور افتاد روی سرامیك كف خونه . هر كاری كردم ، به حال نیومد . رفتم جلوی در تا كسی بیارم و ببرمش بیمارستان . هیچ‌كس تو كوچه نبود . رفتم سر خیابون . هر كسی میومد و می‌رفت ، صداش می‌كردم ولی کسی توجه نمی‌كرد . هیچ ماشینی جلوم وانمی‌ایستاد . یعنی اون آدم‌ها با اون همه احساس بزرگی كه می‌كردن ، منو لایق جواب دادن نمی‌دیدن .
    مدتی گذشت تا یه تاكسی جلوم واستاد و با كمك شوفرش بابام رو رسوندیم بیمارستان . 
    تا رسیدیم و حالش رو دیدن ، با عجله بردنش تو . حالش اصلاً خوب نبود و دو سه تا دكتر اومدن بالای سرش .

    یكی از دكترها یكی دو بار پلك بابامو بالا داد و بست ، بعد سرشو چرخوند سمت من و اومد طرفم . 




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۱۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان