مست و مليح 🍁
قسمت هشتم
دكتر روبروم وایستاد و دستش رو كشید به سرم و گفت :
- نترس ، كس دیگهای باهات نیست ؟
- نخیر آقا .
- خیلی خوب ، برو به یكی از بزرگترهات بگو بیاد .
- بابام خوب میشه ؟
- شما برو به بزرگترت بگو بیاد ، انشالله ایشون هم خوب میشه .
بعد برگشت سمت بابام و به یكی از پرستارهای زنی كه كنارش بود ، گفت :
- بفرستیدش پایین .
از بیمارستان اومدم بیرون . نه تو جیبم پول داشتم ، نه اصلاً میدونستم خونهمون كجاست .
در طول زندگیام شاید پنج شش بار تنها و آنقدر دور از خونه بودم . نمیدونستم از كجا و چهجوری باید برسم خونه .
كمی جلوی بیمارستان وایستادم و باز هم بر گشتم تو . توی راهرو یكی از پرستارها وایستاده بود . بهش گفتم :
- خانم جان ، من میتونم برم پیش بابام ؟
- تو كه باز برگشتی . آقای دكتر گفت برو به مادرت یا یكی از بزرگترهات بگو بیاد .
- راستش... چیزه !
- چیه ؟
- هیچی .
روم نشد بهش حرفی بزنم . اون هم كمی بهم نگاه كرد و رفت . تصمیم گرفتم خودم برم سراغ بابام و یه جورهایی یواشكی از جیبش پول بردارم . نه اینکه مثل ننهام بپیچونم ها ، واسه رفتن به خونه مجبور بودم .
یكی از مستخدمای بیمارستان داشت راهرو رو تی میكشید . رفتم پیشش وایستادم . همینطور كه کارش رو ادامه میداد ، یه نگاه بهم انداخت و تی كشیدنش رو قطع كرد .
- كارم داری ؟
- آقا ، از كجا باید برم پایین ؟
- پایین ؟ بچه پایین نمیذارن .
- میخوام برم پیش بابام ، دكتر گفت ببرنش پایین .
- گفتم که ، پایین بچه نمیذارن .
كمی ازش فاصله گرفتم و بعد از اینكه ازم دور شد ، از پلهها رفتم طبقهی پایین . یه زیرزمین با یه راهروی دراز بود . چند تا اتاق داشت ، با درهای طوسی . از جلوی یکیشون رد شدم .
نمیدونستم كجا بیاید برم . از جلوی یكی دیگه از اتاقها كه در بزرگتری داشت و روی درش هم یه دریچهی كوچیك بود ، رد شدم .
وایستادم . در اتاق آروم باز شد و یه مرد میانسال كه دستكشهای لاستیکی داشت و یه ماسك روی دهنش بود ، اومد بیرون . انگار من رو ندید و بدون توجه رفت سمت پلهها . كمی دیگه چرخیدم و باز رسیدم به همون در گنده . خیلی آروم بازش كردم . تقریباً تاریك بود و چیزی دیده نمیشد . بابام رو نمیدیدم . دكتر و پرستاری هم نبود كه ازشون بپرسم . بغل در یه كلید برق بود . زدمش ، چراغهای مهتابی اتاق بزرگی كه توش بودم ، روشن شد .
یك سری تخت چرخدار روبهروم بود با آدمهایی كه توی كیسهی مشكی پلاستیكی زیپدار خوابیده بودن . خُشكم زد . نفسم بالا نمییومد . بوی خاصی به دماغم میخورد و ترسیده بودم . كمی كه گذشت ، بیاختیار داد زدم .
یكی دو نفر اومدن تو اتاق . وقتی من رو دیدن ، شروع كردن به داد و بیداد و دعوا كردنم ، ولی بعد از مدت كمی آروم شدن . یكیشون دستم رو گرفت و برد یه گوشه و گفت :
- اینجا چیكار میكنی پسر جان ؟ كارت چیه ؟
- اومدم دنبال بابام ، دكتر گفت ببریدش پایین .
- مرده كه دیدن نداره پسر جان !
بعدش فقط یادمه جیغ و داد کردم تا بالاخره راضی شدن بابام رو نشونم بدن . وقتی زیپ كیسه رو باز كردن ، چشمم افتاد به آقام . رنگ صورتش پریده بود . خم شدم و صورتش رو بوسیدم ، ولی یك فرقی داشت . اون حس قبل رو نسبت بهش نداشتم . انگار چیزی ازش كم شده بود. انگار جسدش رو نمیتونستم مثل خودش دوست داشته باشم .
آدمها كه میمیرن ، چیزی ازشون كم میشه . اون وجود واقعیشونه . از اینكه توی اون كیسه بود و وقتی خواستن بذارنش تو یخچال ، سرش هی میخورد اینور و اونور ، زیاد ناراحت نمیشدم . احساس زیادی نسبت بهش نداشتم . انگار درون اون كیسه یك جسم خالی بود و بابا هاشم رو باید در جایی دیگر پیدا میكردم .
از توی لباسهاش كه ه گوشه گذاشته بودن ، چند تا پنج تومنی بهم دادن و راهی شدم . وقتی سوار اتوبوس شدم و كمی از بیمارستان دور شدم ، تازه دلم شروع كرد به غصه خوردن . گریهام دراومد و نمیتونستم مردنش رو باور كنم .
خونه كه رسیدم ، ننهام داشت تو حیاط قدم میزد و
از نگرانی سیاه شده بود . منو كه دید ، چارقدش رو محكم كرد و با حرص اومد سمتم و شروع كرد به داد و هوار ، ولی وقتی گریههای از ته دلم رو دید ، كمی آروم گرفت و گفت :
- هاشم كجاست ؟
- بیمارستان .
- چرا ؟
- چون مرده .
ننهام با اینكه بیشتر عمرشو با بابام تو دعوا و بدبختی گذرونده بود ، وقتی مردن شوهرش رو فهمید ، به كل داغون شد . اصلاً باورش نمیشد . هاج و واج تو خونه اینور و اونور میرفت و گریه و زاری میكرد .
حوری كه از سر كار برگشت ، بعد از كلی آه و ناله ، ننهام رو ورداشت و با جمال رفتن بیمارستان .
...
فردا صبح خونهمون پر بود از كل فك و فامیل كه از راوند و كاشان و اینور و اونور اومده بودن . دو تا دیگ بزرگ تو حیاط رو اجاق گذاشته بودن و كمال داشت زیرشون چوب میذاشت . كنار حیاط بغل شمشادها نشسته بودم و بعضی وقتها یكی از برگهاشون رو میکندم و به یاد آقام میزدم زیر گریه .
تو همین حال و هوا بودم كه یه دست گرم نشست رو صورتم . سرم رو برگردوندم . خانم بود . یه دست لباس مشكی و زیبا تنش بود كه كمی هم براش كوچیك شده بود و یه گلسر یشمی براق هم به موهای روشن و مرتبش زده بود . آروم نشست جلوم و گفت :
- خوبی امیر جان ؟ آرومتر شدی ؟
- نه ، نمیشم .
- مراسم باباته ، باید كمی خودت رو جمع و جور كنی . نترس ، من هم كنارتم .
اینو كه گفت ، بغضم تركید و زدم زیر گریه . ملیحه آروم دستش رو كشید پایین چشمم و خیره شده به چشمام .
- مرد گریه نمیكنه .
- من كه مرد نیستم .
- تو چشم من هستی .
اینو که شنیدم ، آروم اشكهام رو پاك كردم و پا شدم . رفتم كنار كمال كه بعضی وقتها زیرچشمی ما رو نگاه میكرد و گفتم :
- شما بفرما تو خونه ، سرده. من اجاق رو گرم نگه میدارم .
وقتی به چشمهام و لحن جدیم توجه كرد ، آروم و بدون اینكه حرفی بزنه ، راه افتاد و رفت تو خونه . خانم اومد پیش من و یه لبخند زیبا بهم زد و شروع كرد به كمك كردن به من .
ظهر قبل از اینكه بریم مسجد ، چند تا سفره تو خونه پهن كردیم و مهمونهایی كه از شهرستان اومده بودن ، نشستن و شروع كردن به خوردن قیمهبادمجونی كه انگار عطر مرثیه داشت. مثل عطر و طعم غذاهای نذری بود كه بابا هاشم بعضی وقتها میگرفت و مییاورد خونه .
خانم به احترام ما بعد از مدتها سر سفره ای نشسته بود كه همه بودن و خیلی مؤدب و با وقار غذاش رو میخورد . یه ظرف سبزی نزدیك من بود . آروم هلش دادم سمت خانم و اون هم خیلی آروم ازم تشكر كرد . ننهام روبهروی خانم نشسته بود ، تا این حركت رو دید ، قاشقشو ورداشت و پرت كرد سمت من . فك و فامیلهاش به خاطر اینكه رفتارهای ننهام رو میشناختن ، به جای تعجب ، تو دلشون یواشكی به من و خانم خندیدن . ننه كه در كنار خانوادهاش احساس قدرت بیشتری داشت ، گفت :
- امیر خان ، اون ملیحه خانمی كه اونجا خیلی سنگین و رنگین نشسته ، باعث مردن آقاته . غیرت نداری . شعور نداری . الاغی . این دختر ، شوهر منو دقمرگ كرد .
این رو گفت و رفت تو حیاط و بعد از رفتنش همه به ما چپچپ نگاه میكردن . ملیحه خانم كه از خجالت قرمز شده بود ، هی سرشو بالا مییاورد و با دیدن نگاههای تند بقیه ، سرش رو میانداخت پایین . آروم برگشت به من نگاه كرد و با چشماش بهم گفت كه چیز مهمی نیست .
سر خاك بابام همهاش كمال تنگ دل ننهام بود . بیشتر كارها رو هم اون روبراه میكرد . یك پیراهن مشكی یقهخرگوشی پوشیده بود و به مهمونا میرسید و بیشتر وقتا هم چشمش به ملیحه خانم بود .
مثل برق و باد همه چیز تموم شد و بابام رو كردیم زیر خاك ، ولی حتی تو لحظهای هم كه خاك روش میریختن ، زیاد ناراحت نبودم . احساس میكردم جای دیگری باید دنبالش بگردم . بیشتر آدمهایی هم كه دور و برم گریه میكردن ، به خاطر مرور حافظه و خاطرهای مشترك از كلماتی بود كه نوحهخون سر قبر میگفت ، نه به خاطر مردن بابام .
احساس میكردم هیچكس مثل خانم از ته دل گریه نمیكنه . شاید هیچكس جز من دلیلش رو نمیدونست . برای آدمی كه هیچچیز نداره ، یك مرد غریبه به اندازهی پدر واقعی ارزشمند میشه . برای من بودن پدرم تمام شده بود ولی برای ملیحه خانم تمام آرامش و تنها امیدش خراب شد بود .
همیشه با علاقه بهش نگاه میكردم . شاید نگاهم گناه بود ، ولی دوست داشتم ببینمش ، میخواستم اون همه خانمی و بزرگی رو ازش یاد بگیرم . حالا این طعم شیرینی رو از كی به ارث برده بود ، خدا میدونست . انگار میشد كاملاً بهش تكیه كرد و برای همیشه ازش آرامش و صبر یاد گرفت .
بعد از ختم آقام و مراسم مختلفی كه داشتیم ، تونستم یه موقع خلوت تو حیاط یه بار ببینمش . كشیدمش كنار و گفتم :
بابا هاشم مرده ، ولی من نمردم . غمت نباشه خانم .
- باشه ، ممنونم . تو بیشتر مراقب خودت باش . زیاد هم دَمپر من نباش .
اینو گفت و خواست بره كه كمال وایستاد جلوش .
- تموم این كارها رو ملیحه خانم کرده .
- من كاری نكردم .
- تو خلوتی ، تو این تاریكی ، با این پسرهی طفل معصوم خلوت كردی ، میگی كاری نكردم ؟
اینو گفت و رفت تو خونه . یكی دو دقیقه نگذشته بود كه ننهام اومد تو حیاط و خودشو رسوند به ملیحه خانم .
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج