مست و مليح 🍁
قسمت دهم
شب بود . همه خوابیده بودن و من چشمم رو نمیتونستم روی هم بذارم . آروم از جام بلند شدم . رفتم تو حیاط . باید مَلی خانم رو میدیدم . جونم داشت بالا مییومد .
طوری كه هیچكس نفهمه ، آروم و بیسر و صدا رفتم از در بیرون . هوا سرد بود و من كه لباس خونه تنم بود ، داشتم یخ میزدم . آرومآروم رفتم سمت خونهمون . از باغ بغل خونه رفتم تو . از دیوار رفتم بالا و پریدم تو خونه . سعی كردم آهسته و پاورچین برسم پیش ملی خانم .
خونهمون ساكت بود و انگار هیچ كدوم از آدمهای اون زنده نبودن . در اتاق ملی خانم رو باز كردم و رفتم تو . روی تختش دراز كشیده بود . تو تاریكی اتاقش میشد صورت معصوم و قشنگش رو دید و لذت برد . بیاختیار دستم رو كشیدم روی صورتش . از سرمای دستم كه خورده بود به صورت گرم و جذابش ، چشماش رو باز كرد و یهو از جاش پرید ، ولی تا منو دید ، آروم گرفت .
- امیر ، اینجا چه میكنی ؟ زهره ترك شدم ، گفتم حتماً كماله .
- آدم كه از نامزدش نمیترسه .
- به جان تو مادرت زورم كرده . بهم گفت با كمال ازدواج كن ، تا هم بتونی درست رو بخونی ، هم میرسوندت به مادرت .
- حرف مفت زده خانم جان .
- خوب چه كنم امیر ؟
- فردا شب بعد از دوازده سر كوچه باش . میبرمت پیش مادرت .
- میترسم .
- دختری كه بترسه ، هر ننه قمری میترسوندش .
...
فردا شب تو تاریكی و سرمایی كه سر و صورتم رو قلقلك میداد ، سر كوچهمون وایستاده بودم . مدتی گذشت ولی خبری نشد . یواشیواش داشتم نگران میشدم . رفتم دم خونه . كمی دیگه هم منتظر شدم . نیومد . از باغ پریدم تو خونه . سگ تو حیاط تا منو دید ، شروع كرد به واقواق و با كلی مكافات آرومش كردم .
آروم رفتم سمت خونه . بیشتر چراغها خاموش بود ، جز اتاق ملی خانم كه نورش افتاده بود تو حیاط . آروم رفتم تو خونه . پشت در اتاق وایستادم . هیچ صدایی نمییومد . در اتاقش رو خیلی آروم وا كردم . چشمم افتاد به تختش . خانم تو اتاقش نبود . به جاش كمال روی تخت دراز كشیده بود و منو كه دید ، زد زیر خنده .
- بچه جان تو یعنی اونقدر پررو شدی كه زن منو میخوای ببری دَدَر ؟!
- از كجا فهمیدی ؟
- جنهام بهم گفتن .
خواستم از اتاق بیام بیرون كه دیدم ننهام پشت سرم وایستاده . تا چشمش افتاد بهم ، یه دونه زد تو گوشم . دستم رو گرفت و برد تو حیاط . كشونكشون منو برد سمت پلههای زیرزمین و گفت :
- تو باعث شدی ملیحه خانم بیفته به این روز .
- كدوم روز ؟
از پلهها رفت پایین و در انباری رو باز كرد . ملی خانم گوشهی زیرزمین روی یه صندوقچهی قدیمی نشسته بود . بعد از ماجرای منصور خان و اسی ، اولین بار بود كه مییومدم تو زیرزمین . مادرم با دستش به سر و وضع به هم ریخته و كثیف ملی خانم اشاره كرد و گفت :
- داشت كیفش رو میبست كه از خونه در بره . میخواست بیاد پیش تو نکبت !
ملی خانم كه سرشو انداخته بود پایین ، آروم سرش رو آورد بالا و گفت :
- امی ر، نمیگفتم. زدن تا بگم .
- كی زدت ؟
- آقا كمال .
مادرم دستمو گرفت و برد بیرون . كمال دم پلهها وایستاده بود . از اینكه دستهای درشت و گوشتیاش خورده بود به ملی خانم ، خیلی ناراحت بودم . حتی تصور اینكه چطوری خانم رو زده ، داشت دیوانهام میكرد . تا منو دید ، دو سه قدم اومد سمتم .
- من رو ناموسم حساسم ، این دفعه از این غلطها بکنی ، تو رو هم میزنم .
- تو خیلی بیجا كردی زدی . اصلاً تو چیكارهای ؟
- نامزدمه .
- من میبرمش پیش مادرش .
- گه نخور بابا .
اینو كه گفت ، مثل سگ بابام قاطی كردم و پریدم بهش . هر چقدر زور داشتم ، جمع كرده بودم و با مشت میزدم تو شكمش . انگار چیزیاش نمیشد ، ولی چك و لگدهای اون دردم مییاورد .
با سر و صدا و جیغ و داد مادرم ، حوری و شوهرش از بالا اومدن تو حیاط . ملی خانم هم اومد بالا ، ولی نمیتونستن منو از زیر دست و پای كمال در بیارن .
حوری خواهرم كه دید كمال داره منو بدجوری میزنه ، خودش رو زد به دیوانگی و با ناخونهاش صورت کمال رو خطخطی كرد . شوهرش هم قاطی کرد و قاطی دعوا شد . نریمان و خواهراش سرشون رو از پنجره آورده بودن بیرون و به دعوای ما میخندیدن و كمال كچل رو مسخره میكردن . حوری دستش رو كرده بود تو چشمهای كمال و شوهرش هم گردن كمال رو فشار میداد . كمال كه انگار اوضاع رو خطری میدید ، خودش رو از دست حوری و شوهرش نجات داد و رفت توی حیاط پشتی . شوهر حوری هم دنبالش رفت . كمی نگذشته بود كه صدای هوار كمال پیچید تو حیاط .
هیچ كس جیك نمیزد . دواندوان رفتیم حیاط پشتی . ساق پای كمال تو دهن سگ بابام بود و از ترسش شلوارش رو خیس كرده بود . بیشتر در و همسایهها از پنجرههاشون به خونهمون نگاه میكردن و كل اوضاع رو زیر نظر داشتن .
در آوردن پای كمال از دهن سگ عراقی بابا خیلی هم آسون نبود . كلی طول كشید تا بالاخره خلاص شد . خون پاش كل حیاط رو گرفته بود . با همون وضع بردنش درمونگاه .
...
من به خاطر اتفاقاتی كه اون شب افتاده بود ، گیج و منگ جلوی در وایستاده بودم و جمال شوهر حوری هم پیشم بود . كمی بهم نگاه كرد و گفت :
- خوشم اومد . بزرگ شدی . چرا واستادی ؟
- چیكار كنم ؟
- ملیحه خانم منتظره . بیا این بیست تومن رو بگیر ، همین رو دارم . ببرش پیش مادرش ، كهریزك ، اول جاده قمه .
باورم نمیشد كه تو اون گیر و دار ، ننهام من و ملیحه خانم رو تنها گذاشته . تو همین فكرها بودم كه دیدم با ملی خانم سر كوچه وایستادم . پرنده پر نمیزد . یه نگاه به ملی خانم انداختم و راه افتادیم . پیاده جاده رو گرفتیم و رفتیم تا رسیدیم سر جادهی اصلی. كمی منتظر شدیم ولی ماشینی نیومد . یعنی اون موقع شب ، جز نونواها كسی جایی نمیرفت و همه جا سوت و كور بود . پیاده راه افتادیم و كلی رفتیم . خلوتی و تاریكی خیابونهای تهران ترسی تو دلم انداخته بود و همش دلهره داشتم . ملی خانم آروم دستش رو آورد و دستم رو گرفت . دلم هری ریخت پایین ، ولی هیچی نگفتم و به راه رفتن ادامه دادم . پرسید :
- میخوای برگردیم ؟ بعداً برات بد میشه ها .
- بذار به خاطر تو همه چی بد بشه .
با دست گرم ملی خانم دلم قرص شده بود و مثل یه مرد راه میرفتم . بالاخره رسیدیم نزدیك میدون ترهبار که ماشینهای گذری از جلوش رد میشدن . با چند تاشون صحبت كردم ولی هیچكدوم قبول نمیكردن . گاهی هم خودم وقتی چشمم میافتاد به سبیلهای از بناگوش در رفتهشون ، پس مییومدم. كسی راضی نمیشد دو تا دختر پسر تنها رو با خودش جایی ببره . یه خاور بود كه رانندهاش پیر بود . داشت هندونه بار میزد . وقتی رفتم پیشش و گفتم كه میخوام برم كهریزك ، قبول كرد . قرار شد وقتی میره سمت اصفهان ، ما رو نزدیك كهریزك پیاده كنه .
نزدیك صبح بود كه رسیدیم . پیاده شدیم و بعد از كلی تشكر راه افتادیم . یه جادهی طولانی بود كه دو طرفش تا چشم كار میكرد ، برهوت بود. وقتی رسیدیم ، هنوز درها رو باز نكرده بودن . همونجا كنار در ورودی نشستیم روی جدول و از سرمای هوا دندونهامون به هم میخورد .
تازه آفتاب زده بود كه درو وا كردن . یه جای خیلی درندشت بود ، پر از پیرمرد و پیرزن و آدمهای جوون از كار افتاده . رفتیم تو یه دفتر كه یه خانم میانسال نشسته بود پشت میز و لباسهای شیك و مرتبی تنش بود . ملیحه خودش رو معرفی كرد و گفت میخواد مادرش رو ببینه . شوق و خوشحالی رو تو چشمهای ملی خانم میشد احساس كرد . همونجا توی اتاق نشستیم تا برای ملاقاتمون هماهنگ كنن .
ملی خانم كمی موهاش رو مرتب كرد و به خاطر اضطرابی كه داشت ، هی نفسنفس میزد . چند دقیقه گذشت و زنه برگشت و نشست كنار ملی خانم .
- خوب ناز دختر خانم ، حالت خوبه كه ؟
- بله ، ایشالا بعد از دیدن مادرم ، بهتر هم میشم .
- گفتم ببینن تو كدوم بخش و ساختمونه . اینجا خیلی بزرگه ، حداقل پونصد نفر آدم داریم .
كمی بعد یه مرد جا افتاده و خندون اومد تو و گفت :
- خانم رییس ، فرنگیس چگینی اینجا نیست . شیش ماه پیش ترخیص شده .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج