مست و مليح 🍁
قسمت یازدهم
انگار تمام دلخوشی ملی خانم خراب شده بود . نبودن فرنگیس خیلی براش سخت بود . آروم از جاش بلند شد و رفت پیش خانم رییس و جلوش وایستاد . خواست حرفی بزنه ولی نتونست به خاطر بغضش چیزی بگه . یكی دو تا نفس عمیق كشید و بعد از اینكه تونست لب و دهنش رو که از حرص میلرزید ، کنترل کنه ، خیلی آروم گفت :
- كجا رفته ؟
- والا ما كه نمیدونیم ، بالاخره یكی ترخیصش كرده و با خودش برده .
- كی ؟ ما كه كسی رو نداریم
- اسمش باید تو پروندهش باشه .
دستور داد پروندهی فرنگیس خانم رو آوردن . كمی كاغذهاش رو اینور و اونور كرد و گفت :
- یه خانمه ، اسمش ملكه است ، ملكه صباغ . آدرسش هم اینجا هست .
با خودنویس خودش آدرس رو روی یه تیكه كاغذ نوشت و داد دست ملی خانم .
...
جلوی در كهریزك پر بود از آدمهایی كه اومده بودن واسه دیدن اقوامشون . من و ملی خانم روی یكی از نیمكتها نشسته بودیم و به خانوادههایی كه روی چمنهای روبهرو پتو انداخته بودن و غذا می خوردن ، نگاه میکردیم . كمی كه گذشت ، ملی خانم پاشد و راه افتاد . بلند شدم و دنبالش رفتم و از پشت سر بهش رسیدم .
- كجا میری ؟
- نمیدونم .
- ندونسته كه جایی نمیرن .
- تو برگرد خونه ، من میرم دنبال مادرم .
- اگه الان برنگردیم ، خونهمون میشه جهنم . ننهم آتیشمون میزنه .
- الان هم برگردیم ، همون میشه . من نمیتونم یه لحظه هم به كمال نگاه كنم . از تصور اینكه كمال منو بگیره ، میترسم .
از اینكه بیرون از خونهمون و اون محلهی نحسمون بودم ، احساس خوبی داشتم . شاید بودن در كنار ملی خانم به تمام بدبختیهای بعدش میارزید . من اگه بدون ملی خانم برمیگشتم ، تیكه بزرگم گوشم بود .
كلاً ده تومن از پولم مونده بود . سوار یه مینیبوس شدیم تا میدون شوش و از اونجا هم پیاده و پرسونپرسون ، خودمون رو رسوندیم نزدیكیهای آدرسی كه تو كاغذ بود . یه كوچهی دراز و تنگ بود كه سرش چند تا دمپاییفروشی بود . رفتیم تو كوچه . از كنار چند تا خونه رد شدیم تا رسیدیم به یه خونهی دو طبقه با پنجرههایی كه نصفش رو رنگ سفید زده بودن . كمی وایستادیم و بعد ملی خانم چند تا آروم زد به در . خبری نشد . باز هم زد و من هم هم چند تا مشت كوبیدم به در . یه صدای پیر و گرفته از پشت در گفت :
- كی هستی ؟
در رو باز كرد . یه پیرمرد درشت و سن بالا بود كه صورت كریهی داشت . یكکم به ملی خانم و من نگاه كرد و خواست در رو ببنده . ملی خانم سریع رفت تو .
- كارِتون داشتم .
- په چرا حرف نمیزنی ؟ زل زدی هی نگاه میكنی . حرفت رو بگو .
- ملكه خانم هستن ؟
- نیستن . حرف دیگهای نداری ؟
- من با ملكه خانم كار دارم .
- من تو این خونه تنهام . اینجا هیچكس نیست . خودمم و خودم .
- ببینید آقای ...
- همایون ، همایونم .
- آقا همایون من باید ملكه خانم رو ببینم . كار واجب دارم ، اومدم دنبال مادرم .
همایون كمی من و ملی خانم رو ورنداز كرد و بدون اینكه درو ببنده ، رفت تو . كمی همونجا وایستادیم تا همایون یكی از پنجرهها رو وا كرد و با دستش اشاره كرد كه بریم تو . از پلهها رفتیم بالا . یه خونهی بزرگ و كثیف بود با چند تا اتاق كوچیك و یه هال بزرگ كه یه سری صندلی چوبی سبز رنگ توش گذاشته بودن .
همایون یه منقل پر از زغال رو برد توی یكی از اتاق كه صدای خنده و آواز خوندن چند نفر ازش مییومد .
كمی كه گذشت ، اومد بیرون . ملی خانم رفت سمتش و گفت :
- من اومدم دنبال مادرم .
- تو این خونه خیلیها زندگی میكردن كه بعضیهاشون هم مادر بودن .
- مادر من اینجا پیش ملكه خانم زندگی میكنه .
- همهی آدمهای اینجا پیش ملكه خانم زندگی میكردن . گفتم كه، اینجا زن زیاد بوده . حالا مادرت كی بوده ، من نمیدونم . بعضی وقتا یه سری مثل تو مییان دنبال مادرشون .
- الان میتونم ملكه خانم رو ببینم ؟
- اینجا نیست . دیگه اینجا نیست . كار و كاسبیش رو جمع كردن . اینجا روزگاری واسه خودش دبدبه و كبكبهای داشت .
- مگه اینجا كجاست ؟
- میگم چطور جرات كردین بیاید اینجا . پس نمیدونید اینجا كجاست . دختر جان ، اینجا خونهی ملكه است . شهر نوئه . اینجا آدمها مییان واسه گهكاری .
- مادر من اینجا كار میكنه ؟
- شاید قبلاً كار میكرده . اینجا الان تعطیله . الان بیشتر شیرهكشخونه است . كارهای قبلی رو جمع كردیم . حالا اینكه مادر تو كجاست یا كی بوده ، من نمیدونم .
- كی میدونه ؟
- آقا میدونه .
رفتم سمتش و کمی جدی گفتم :
- آقا كیه ؟
- آقا اسی ، همه كاره اونه . الان داره تو اتاق خودش رو میسازه .
كمی كه گذشت ، در اتاق وا شد و سه چهار نفر كیفور اومدن بیرون و رفتن . بعد از اونا مردی كه صورت استخونی داشت و پیرهن قرمز و شلوار لی تنش بود ، اومد بیرون . همایون رفت سمتش و گفت :
- آقا اسی ، این دو تا با شما كار دارن .
آقا اسی كمی با دقت به ما نگاه كرد و اومد جلومون وایستاد . دستش رو آروم كشید به موهای ملی خانم و خندهی زشتی كرد و بعد برگشت سمت من .
سلام آقا اسی ، ما یه سوال داشتیم . شما مادر ملی خانم رو میشناسید ؟
اسی كمی دیگه به من نگاه كرد ولی هیچی نگفت . همایون گفت :
- آقا اسی نمیتونه حرف بزنه ، یعنی زبون نداره .
اینو كه گفت ، اسی دهنش رو وا كرد و زبون نصفهاش رو آورد بیرون و بعدش با همایون زدن زیر خنده . همایون گفت :
- دختر خانم ، نترس . اسم مادرت رو بگو ، اگه آقا اسی بشناسدش یا تازگیها مشتری برده باشه پیشش ، بهتون میگه ، یعنی آدرسشو واسهتون مینویسه . اسم مادرت چی بود ؟
- فرنگیس چگینی .
اسی و همایون تا اینو شنیدن ، همونجا نشستن رو زمین . انگار ترسناكترین حرف رو شنیده بودن . جم نمیخوردن . ترسیده بودن و چشماشون درشتتر شده بود . انگار دو تا روح جلوشون واستاده بود . من و ملی خانم اونقدر از رفتار اونا تعجب كرده بودیم كه خودمون هم ترس ورمون داشته بود .
كمی كه گذشت ، جفتشون كمی به خودشون اومدن و بدون اینكه حرفی بزنن ، رفتن تو یكی از اتاقها . كمی به رفتار عجیب و غریبشون شَكم برده بود . یه نگاه به خانم انداختم و با اشاره بهش گفتم كه بریم . با سر گفت نه . رفتم سمتش و خواستم حرفی بزنم كه همایون و اسی اومدن بیرون . همایون كنار خانم وایستاد و گفت :
اسی از مادرت خبر داره .
- واقعاً ؟
- آره بابا ، خوب میشناسدشون .
- خیلی خیلی ازتون ممنونم . باور كنید هیچ چیز مثل دیدنش خوشحالم نمیكنه . هر كارهای هست و هر جایی هست ، مهم نیست . فقط بودنش واسم مهمه آقا .
- شما با آقا اسی برو ببینش و برگرد .
اسی اومد كنار خانم وایستاد و با دست اشاره كرد كه راه بیفته . من هم رفتم كنار ملی خانم وایستادم و تا خواستم راه بیفتم ، همایون دستم رو گرفت و گفت :
- شما نه ، فقط این دختر خانم با آقا اسی میره .
از چشمهای موذیش میتونستم بخونم كه خبرهاییه . از حرفها و رفتارش اذیت میشدم و اسم اسی هم خاطرات بدی رو تو ذهنم بازسازی میكرد .
- من هم میرم .
- بذار بره مادرش رو ببینه بر گرده . نترس ، آقا اسی حواسش بهش هست . فرنگیس خانم با آقا اسی رفیق گرمابه و گلستانن ، نترس برو دختر جان . نزدیكه ، زود برمیگردی .
ملی خانم چرخید سمتم و گفت :
- شما منتظر بمون .
...
یه ساعتی میشد كه رفته بودن و هنوز خبری ازشون نبود . تو این بین چند نفری واسه مصرف اومده و رفته بودن . دیگه تحملم تموم شد و رفتم كنار همایون كه داشت استكانهای چایی رو میشست و گفتم :
- كی مییان پس ؟
- دختره كیِ توئه ؟
- همسایمونه .
- خیالت راحت ، مییان .
- خیالم راحت نیست .
- آقا اسی مطمئنه ، در ثانی با فرنگیس خانم هم از قدیم آشنان .
- از كجا آشنان ؟
-از قدیم ، اسی با آقا منصور ، بابای فرنگیس رفیق بودن . باور كن .
تا اینو شنیدم ، سرم داغ شد . قلبم تند میزد . عرق سردی رو پیشونیام نشست . تازه فهمیدم با كی طرفم . تمام اون جيغ و دادايي كه يه مدت از حياط خونمون در ميومد دوباره تو سرم پيچيد . آروم از همایون فاصله گرفتم و خواستم برم سمت حیاط كه در یکی از اتاقها باز شد و سه نفر شیرهكش اومدن بیرون . همایون دست از شستن استكانها كشید و گفت :
- آقایون ، چسبید ؟
یكی از مردها كه موهای جوگندمی و صورت استخونی داشت ، گفت :
- فدات آقا ، حال كردیم . كلاً متاع شما عالیه .
- فردا مهمون خودمید .
- نوكرم آقا همایون .
- فقط یه كاری بكنید .
- جونم آقا .
- این آقا پسر رو ببرید امشب یه جا نگهش دارید تا بهتون خبر بدم .
تا اومدم به خودم بجنبم ، گرفتنم .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج