مست و مليح 🍁
قسمت سیزدهم
پيرزنه اومد و روبروم وايستاد و كمي به سر و صورت كثيفم نگاه كرد و رفت تو خونه . عماد هم دستم و گرفت و كشيد تو خونه . پيرزنه يه نگاه به بشكه هاي نفت دور حياط كرد و گفت :
- اينارو بنداز بيرون
- ميگم شايد نفت بيارن پرشون كنم
- نفت كجا بود ؟ چهار نَفَريد با يه والور گرم ميشيد ، دو سه تا بيست ليتري باشه ، بسه تونه . بعد بر گشت و روبروي من وايستاد و گفت :
- پس دختر فرنگيس با اين اومده ؟ ببينم پسر اسمت چيه ؟
- اسم من و ميخوايين چيكار ؟ بزاريد برم .
پيرزنه دگمه هاي پالتوي پوستي و يوقورِ خودش و وا كرد بعد خيلي آروم بهم گفت :
من خودم يه جا ، هفت تا مرد و جر ميدم . هزار تا مرد هم خودشون و جر بدن پيششون نميرم . حالا ببين ، تو چقدر مهمي كه من اومدم پيش تو .
بعد ، كمي از من و عماد كه مچم و گرفته بود ، فاصله گرفت . دست كرد تو جيب پالتوش و يه پاكت سيگار بيرون آورد و يه نخ آتيش كرد .
يه پك عميق زد و همه ي دود و نفس گرمش كه به راحتي تو سرماي حياط ديده ميشد و داد بيرون اومد يه قدم سمت ما . بعد به عماد گفت :
- برو از بالاي درخت يه خرمالو بچين واسم بيار هوس كردم .
- عماد كمي به زنه نگاه كرد و بعد آروم رفت بالاي درخت و اولين پاشو كه گذاشت بالاي تنه ي درخت ، پيرزنه با لگد زد زير پاش و عماد با كله رفت تو حوض .
- مرتيكه الاغ ، اگه پسره در ميرفت چي ؟
- بخدا به شاطر سپرده بودم
- اگه به دو نَفَر خبر ميداد ميخواستي چه گهي بخوري ؟
- باشه خاله ، نفهمي كردم . غلط كردم
بعد اومد سمت من و سعي ميكرد تو مسيرش صداي پاشنه هاش و محكمتر در بياره .
- بيا برو بالا
- من نميرم
- گوساله با من يكه به دو نكن . من روزي ده تا مرد مي خوردم تو واسه من بلبل زبوني نكن .
كمي به چشماي درشت و پر از ريملش نگاه كرد و خيلي آروم رفتم تو خونه . از در كه ميرفتي تو يه راه پله گله گشاد بود كه دو طرفش دو تا اتاق بود . شاطر يه گوشه وايستاده بود و از ترسش جلو نميومد . از همونجا گفت :
- ملكه خانم . من بيجا كردم .
از پله ها رفتيم بالا . بالاي پله ها باز ميشد به حال بزرگ و سه تا اتاق و يه آشپزخونه با يه گلخونه كوچيك كنار پنجره هاش . همون زني كه شب اول ديده بودم رو يه صندلي چوبي و قهره اي نشسته بود و عصا شو گرفته بود تو دستش . آروم بر گشت سمت ما . صورتش زخم و زيلي بود . فروغ از آشپزخونه اومد بيرون تا چشمش افتاد به پيرزنه گفت :
- سلام خاله . ميبيني باز خودش و زده .
- مهري باز خودت و زدي ؟ آخه خواهر من ، تو چرا انقد خل بازي در مياري . اين باز چش شده فروغ ؟
- باز ميگه روح بابام و عموش و پسر خالش ده پونزده نَفَر ديگه هي بهش ميپرن . باهاش دعوا ميكنن
ملكه خيلي عصبي رفت سمت مهري خانم و گفت :
- روح شوهر تو يا هر كس ديگه اي كه باشه ، بيكااااره هر روز بياد به تو حمله كنه. خل شدي ؟ آخه ده پونزده تا روح با تو چيكار دارن ؟
فروغ يه ليوان آب قند داد دست ملكه خانم و اون هم نصفش و خورد و الباقيش و داد به خواهرش .
عماد لنگون لنگون اومد تو. چشم ملكه خانم كه بهش افتاد گفت :
- زياد درد نگرفت كه ؟
- نه خاله
- خوب خدا رو شكر. ببين عماد ، شيش دنگ حواس خودت و اهل خونه بايد به اين آقا پسر باشه . انقد مفت بهتون دادم خورديد ، حالا يه بارم بدرد آدم بخوريد . ببين فروغ ، نبينم چشم ازش ورداري . از مدرسه برگشتي حواست بهش باشه . وگرنه جيب خرجيت و قطع ميكنم . شاطر ، صدام و ميشنوي
شاطر بدو اومد تو . كلاه پشميش و در آورد و زل زد به ملكه
- حواست باشه . جاي به اين خوبي دادم ميمونيد . خرجي بهتون ميدم . غذاتون و ميدم . ولي يه كار بدرد بخور نميكنيد . اين پسر از اينجا بيرون بره پدرتو نو در ميارم .
ملكه خانم آروم اومد سمت من و گفت :
از در اين خونه كه بري بيرون،ميخوري به خيابون آب سفيد' ، ما به اين محل ميگيم قلعه . اينجا يه زن يا مرد و خفت كني يا تو ين خونه قايم كني . آجان و أفسر و آگاهي و سربازاي گارد هم جرات نميكنن نزديكش بشن . نصف آدمهاش شبا جيگر آدم كباب ميكنن و يه سري هم بچه مچه ميخورن . حالا اگه نميخواي تو راه رسيدن به سر خيابون ، كباب بشي . بمون همينجا تا بيام سراغت .
- من بايد برم پيش ملي خانم
- خودم ميبرمت . چند روز اينجا بمون ميبرمت پيش مليحه خانم .
- الان كجاست ؟
- پيش منه . تو روناک . اسم كاواره ي منه. كاواره روناک . نشنيدي ؟ كلي برو بيا داره . تو همينجا بمون تا بيام دنبالت
وقتي از خونه خواست بره بيرون چند تا ده تومني داد به عماد و گفت :
- بيا اينم بگير كمي خودت و بساز . بعد دو سه كيلو گوشت بگير كباب كنيد شب بخوريد . پيشونيت هم زخم شده . ببندش .
شب و تو حياط قدم رو ميزدم . فكرم به هزار راه ميرفت . عماد كه بعد مصرف كلي نعشه شده بود چند تا سيخ دنده گوسفند و گذاشته بود رو منقل و باد ميزد و هر چند ديقه يه بار هم به سيگارش يه پك ميزد .
فروغ و شاطر هم نشسته بودن رو بغل حوض و تماشا ميكردن . من رفتم تو اتاق كنج حياط و در و بستم و از پنجره نگاهشون كردم .
هوا تاريك بود و هر كدوم ازآدمهاي تو حياط تو فكر بودن و كمتر با هم حرف ميزدن . نور آتيش افتاده بود رو صورت و چشماي درشت فروغ . زيبا و كاملا آرام بود . اصلا شبيه برادرش عماد نبود . انقدر مات صورتش بودم كه وقتي يهو سرش و چرخوند و با من چشم تو چشم شد . نتونستم خودم و جم و جور كنم . فروغ كه نگاه من و بخاطر گشنگي و بوي كباب ميدونست . يكي از دنده ها رو گذاشت تو بشقاب و آوردش تو اتاق . بشقاب و گذاشت جلوم و گفت :
- انقد خودت و اذيت نكن . ميري ديگه
- من كباب نميخورم
- من بهت حق ميدم . يعني خوده منم حالم از كار اينا بهم ميخوره . ولي تو ازينجا در بري هم ملكه خانم پيدات ميكنه . حالا كباب تو بخور تا سرد نشه .
- نميخورم
- من ميخورم .
همونطور نشست روبروم و دنده كباب و خورد و پا شد .
- حالا بيارم .
- نميخورم . اول شما بگو من چرا اينجام . ملي خانم الان كجاست ؟
- والله من نميدونم ، ايني هم كه الان دارم بهت ميرسم بدون بخاطر چشم ابروي قشنگت نيست . دلم به حالت ميسوزه . حالا نمي خورين ، نخورين
- ناسلامتي خودت دختري . من الان دلم داره به حال يه دختر بدبخت ميسوزه كه با اون اسي حرومزاده رفت دنبال مادرش .
- كاري از دستت بر نمياد . باز حالا بزار اگه تونستم از زير زبون عماد در ميارم و حالش و ميپرسم .
اينو كه گفت عماد در و تندي وا كرد و اومد تو اتاق . زودي دست فروغ و گرفت و گفت :
- اينجا چه غلطي ميكني ؟ بيا برو بيرون
- دارم باهاش حرف ميزنم
- تو بيجا ميكني . پسر شاطر بس نيست ؟ حالا يه هم صحبت ديگه پيدا كردي .
- درست حرف بزن با من عماد . انقد هم دري وري نگو .
عماد كه صورتش كلي عرق كرده بود و چشاش دو دو ميزد ، دست فروغ و گرفت و كشيد تو حياط و يكي زد بيخ گوشش . فروغ هم كه نميخواست پيش من بيشتر از اين خراب بشه . دويد سمت خونه و تا رسيد به منقل با لگد زد بهش و زغالاش ريخت رو زمين و عماد هم عصباني رفت بالا و تا يكي دو ساعت صداي داد و بيداد ميومد .
آخراي شب صداي زنگ در اومد و شاطر رفت دم در . پسري كه صبح اول وقت ديده بودمش اومد تو خونه . شاطر كه زغالهاي رو زمين ريخته شده رو يه گوشه جمع كرده بود ، كمي باد زد و يه سيخ از كبابا رو گرفت روش .
پسر شاطر كه قد بلند و چهار شونه اي داشت و يه كم هم سيبيل پشت لبش سبز شده بود . بعد از اينكه شاطر دو سه كلمه تو گوشش حرف زد ، سرشو بلند كرد و نگاه كرد به پنجره طبقه ي بالا كه ، فروغ وايستاده بود و بهش نگاه ميكرد . چند لحظه اي كه گذشت ، عماد از پشت سر ، گردن فروغ كشيد و بردش عقب و باز تا نصفه شب صداي داد و دعواشون ميومد .
سردم بود و پتويي كه زيرم بود و روم كشيده بودم . همه چند تا لباس از تو كمد كه بيشتر زنونه بود در آورده بودم و انداخته بودم روم . فكر ننم افتاده بودم كه الان تو چه وضعيه و چه مصيبتي تو خونه ي ما به پاست . از گرماي بدنم خوابم برد . يه دفعه تو خواب احساس كردم ، شيكمم تير ميكشه ، چشمام رو وا كردم . دلم تير ميكشيد . پسر شاطر روبروم وايستاده بود و تا فهميد بيدار شدم يكي ديگه با لگد زد تو دلم و منم جلدي از جام بلند شدم .
- واسه چي ميزني ؟
- سر تو فروغ كتك خورده . اگه اينجا غلط إضافي كني ، خودم شبونه گوشت و ميبرم
شاطر كه متوجه داد و بيداد ما شده بود اومد دم اتاق و گفت :
- بيژن ، تمومش كن . دردسر ميشه واست ها . بيا برو سر كارت
- نميرم .
- اِشك . ميندازنت از هتل بيرون . بيا برو سر كارت.
بيژن نشست روبروم و گفت :
- آق پسر ، فروغ بد حال بشه . حالتو ميگيرم . مثل آدم بشين تا شرّت كم بشه .
بيژن از اتاق رفت بيرون و بعد از اينكه يه نگاه انداخت به پنجره طبقه بالا راه افتاد .
دو ماه از آخرين باري كه ملي خانم و ديده بودم گذشته بود . هر چقدر داد و بيدا ميكرد و هر چقدر خودم و به ديوانگي ميزدم ، كسي كاري نميكرد . انگار اصلا وجود نداشتم . اومدم تو حياط و شروع كردم به داد و بيداد . بيژن داشت كت شلوار محل كارش و تو حياط ميشست و تا من و با اون حال و اواضاع ديد . اومد سمتم و گفت :
- مگه زني جيغ ميكشي ؟
- من دو ماهه تو اون اتاق تمرگيدم . دارم خل ميشم. چرا خبري نميشه ؟ چرا من و نميبرن پيش ملي خانم اصلا من ميخوام برم خونه . يكي بره به ملكه خانم بگه من ميخوام برم .
تو همين حرفا بوديم كه در باز شد و عماد اومد تو . تا ديدمش ،رفتم سمتش . قبل از اينكه حرفي بزنم گفت :
- من حال و اوضاعم خوب نيست . ميزنم شل و پرت ميكنم آ .
- من بايد برم . لازم باشه انقد كتك ميخورم كه بميرم يا برم .
- برو تو اتاقت من خمارم . حالم خوش نيست . شب ميبرمت .
- نميبري
- ميبرمت ! از ملكه خانم كه خبري نشد . خودم ميبرمت . خلاص ميشي
- كي ؟
- شب
- بيژن بيا بالا كارت دارم .
يكي دو ساعت كه كذاشت ،در اتاقم باز شد . بيژن دم در واستاده بود .
- پا شو ميبرمت پيش ملكه .
- تو ميبري ؟
- من و آقا عماد
شبونه از خونه رفتيم بيرون و سوار ماشين شديم . عماد نشست پشت رل و بيژن هم نشست كنار من . رفتارشون عجيب بود . كمي كه از خونه دور شديم . بيژن خم شد و يه گوني آورد بيرون و كشيد رو سرم . و عماد هم بعد نگه داشتن ماشين دست و بالم و بست و انداختم كف ماشين .
مات و مبهوت كارشون بودم و جرات نميكردم كه ازشون سوال بپرسم .
ماشين باز راه افتاد . كمي كه دور تَر شديم . بيژن گفت :
- شر نشه ؟
- نترس ميندازيمش تو رودخونه اي ، جايي . يا اصلا ميبريمش تو معدن قير .
- ملكه خانم ناراحت نشه .
- خودش گفته هر مرقع يكي دو هفته نيومدم سراغ يكي . شرش و كم كن .
...
تازه فهميدم چه خبره . با اينكه هيچ جا رو نميديدم ، چند تا لگد زدم به بيژن و يهو يه مشت نشست رو صورتم و از حال رفتم .
بابک لطفی خواجه پاشا
ديماه نود و پنج