خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهاردهم



    خیلی سرد بود ، خیلی . احساس می‌كردم دارم یخ می‌زنم . فقط صدای باد رو می‌شنیدم و پارس و زوزه‌ی سگ‌ها رو .  یه گونی رو تا كمرم كشیده بودن روم و دست و پام بسته بود . پس كله‌ام درد می‌كرد و نمی‌تونستم تكون بخورم . صدای بیژن و عماد رو می‌شنیدم كه بالای سرم حرف می‌زدن .
    - آقا عماد ، این‌طوری كه نمی‌شه ، یعنی این‌طوری لو می‌ریم . ملكه خانم شر نشه .
    - نترس ، من بدون دستور ملكه خانم كه كاری نمی‌كنم . خودش گفت ، شرش و كم كن . می‌ندازیمش روی انبار قیر ، خودش می‌ره پایین . جنازه‌ش هم گیر نمی‌یاد . بندازیمش تو انبار قیر ، خودش می‌ره پایین .
    - تو این سرما قیر كه آدم رو پایین نمی‌بره .
    - خیلی خوب ، همون‌جا یكی می‌زنیم تو سرش ، تموم می‌كنه ، سگ‌ها جرواجرش می‌كنن .
    - والله من نمی‌تونم .
    - من هم خودت و آقات رو می‌ندازم بیرون .
    - من تا حالا آدم نكشتم .
    - این آدم نیست كه ، این بی‌صاحابه . كسی نمی‌یاد سراغش كه پاگیر ما بشه . 
    - ای باب ا.
    - ای بابا و زهرمار . می‌خوای كاری واسه خودت و بابات بكنی یا نه ؟
    - چی‌كار باس بكنم ؟
    - بكشش رو زمین . همون‌جا رو قیرها ولش كن . یكی دو تا هم بزن تو سرش . نَمی‌ره هم سگ‌ها شب حسابش رو می‌رسن .
    - می‌ترسم آقا عماد .
    - با این عُرضه می‌خوای خواهر ما رو بگیری ؟
    - باشه بابا ، می‌برمش .
    - من خمارم . حال ندارم راه برم . زودی كارش رو تموم كن و بیا .


    كمی حواسم برگشته بود و می‌فهمیدم چه خبره . بیژن از پاهام گرفته بود و می‌كشید . سر و بدنم كشیده می‌شد . سرم به تیكه سنگ‌ها می‌خورد و انگار مخم جابه‌جا می‌شد . حالم خوش نبود و تمام تن و بدنم تیر می‌كشید .
    كمی كه گذشت ، وایستاد . وقتی احساس كردم دیگه كارم تمومه ، شروع كردم به داد و بیداد ، ولی خبری نشد . یه لحظه دو تا دست از بغل هلم داد و از سطح شیب‌داری كه زیرم بود ، قل خوردم و رفتم پایین . احساس می‌كردم چند جام شیكسته یا در رفته . زمین زیرم تقریباً گرم‌تر از قبل بود ولی نمی‌دونستم چه جور جاییه . با تمام توانی كه واسم مونده بود ، داد و هوار میكردم ، ولی كسی نمی‌شنید .

    منتظر بودم كه یه تیكه سنگ یا آهن بخوره تو ملاجم و به خاطر اینكه نمی‌تونستم جایی رو ببینم ، عذاب می‌كشیدم . كمی داد زدم و وقتی هیچ جوابی نشنیدم ، ساکت شدم . صدای پای بیژن رو شنیدم كه داشت نزدیكم می‌شد . فقط می‌تونستم پرزهای داخل گونی رو ببینم و از لای بافت‌های گونی یه تصویر مبهم از اطرافم دیده می‌شد .
    بیژن دستش رو گذاشت رو گردنم و سرمو چسبوند به زمین . دیگه جون نداشتم كه مقاومت كنم . چشمام رو بستم . یك دفعه چند بار صدای برخورد یه سنگ به كنار سرم رو شنیدم . نمی‌دونم ، شاید داشت می‌خورد تو سرم ، ولی احساس درد نمی‌كردم . كمی كه گذشت ، صدای بیژن رو بیخ گوشم شنیدم .
    - اصلاً تكون نخور . همین‌جوری بمون . من می‌رم . تو هم حواست باشه ، تا یكی دو دقیقه همین‌جا بمون و بعد برو .  برو سراغ زندگی‌ت . فقط برنگردی پیش عماد ها . سرم رو می‌بره .
    بعد بلند شد و صدای پاش رو شنیدم كه ازم دور شد . کمی بعد صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش رو شنیدم . تا چند دقیقه از جام تكون نخوردم . نه می‌تونستم دستم رو تكون بدم ، نه گونی رو از سرم در بیارم . صد بار به خودم گفتم ، غلط كردم . هی داد می‌زدم ولی کسی جوای نمی‌داد .
    از درد و سرما گریه‌ام دراومده بود . وقتی صدای چند تا سگ رو شنیدم ، ترسم دو برابر شد . اول صدای یكی دو تا بود ، ولی بعد بیشتر شدن .  اصلاً از جان تكون نمی‌خوردم . كُپ كرده بودم . پوست بدنم از ترس مورمور می‌شد . صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم . احساس كردم پوزه‌ی یكی از سگ‌ها خورد بهم . خیسی زبونش رو روی دستم كه از پشت بسته بود ، احساس می‌كردم . خودم رو محكم تكون دادم . سعی كردم دستم رو باز كنم ولی نمی‌شد . همون‌جوری رو زمین مونده بودم . می‌تونستم وجود سگ‌ها رو دور و برم احساس كنم . یكی‌شون هی به گونی دندون می‌كشید . كمی كه گذشت ، دو سه تا از سگ‌ها شروع كردن به پاره كردن گونی . یكی‌شون از سر گونی كشید تا از سرم در اومد . پاشدم و نشستم .

    خیلی غریب بود . تو تاریكی شب زیر نور ماه
    تپه‌های اطراف دیده می‌شد . یه محیط بزرگ پر از قیر بود . یه سری سگ مرده كه معلوم بود خیلی وقته تو قیر گیر كردن ، دور و برم بودن ، ولی به خاطر سرمای زیاد ، پایین نرفته بودن . پنج شیش تا سگ درشت و هیكلی جلوم بودن و تا از گونی اومدم بیرون ، زودی رفتن عقب و نشستن . فقط بهم نگاه می‌كردن .
    چشمام رو نمی‌تونستم باز نگه دارم . ضعف كرده بودم . سرد بود ،خیلی سرد . آروم آروم چشمام بسته شد ولی به زور تونستم یه بار دیگه بازشون كنم .  درد بدنم زیاد بود و اصلاً دوست نداشتم تكون بخورم .

    سگ‌ها  جلوم بودن . خوابم می‌یومد . سگ‌ها آروم‌ آروم نزدیكم شدن . خوابم برد .
    نمی‌خواستم چیزی بشنوم . نمی‌خواستم بیدار شم . خسته بودم ، خیلی، هم از خودم ، هم از زندگی سرد و خاك گرفته‌ام . انگار بود و نبودم مهم نبود . اگر هم بود ، كم بود . تمام پسرها و دخترهایی كه می‌شناختم ، بیشتر وقت‌ها همین احساس رو داشتن . انگار نبودیم .
    نمی‌خواستم باور كنم كه چه بلایی داره سرم می‌یاد . توی اون تاریكی و سرمای شب امیدی به یك معجزه نداشتم . سعی كردم آروم باشم و بخوابم .
    ...
    بوی تندی می‌یومد . سعی كردم دست‌هام رو تكون بدم . حسشون نمی‌كردم . بدنم گرم بود و سرما اذیتم نمی‌كرد . چشمام سنگین بودن . به زور بازشون كردم . نمی‌تونستم ببینم . یه سطح قهوه‌ای پشمالو چسبیده بود به صورتم و نمی‌ذاشت جایی دیده بشه . سرم رو كمی بالا آوردم . نور تند روز افتاد رو صورتم و به سختی تونستم جایی رو ببینم . كمی كه بیشتر دقت كردم ، یه پیر مرد روبه‌روم وایستاده بود . پرسید :
    - زنده ای ؟ شانس آوردی یخ نزدی . این سگ‌ها نذاشتن بمیری .
    - به زور پا شدم و نشستم . پنج شیش تا سگ دور و برم نشسته بودن . تا دیدن جون گرفتم ، از كنارم بلند شدن و راه افتادن و رفتن . پیرمرده كه داشت می‌خندید ، نزدیكم شد . توی دهنش یكی دو تا دندون داشت و بامزه به نظر می‌یومد . دست و پام رو باز كرد و گفت :
    - كی این بلا رو سرت آورده ؟
    دستام زیرم مونده بود و به خاطر طنابی كه دورش بود ، خون‌مرده شده بود . اصلاً حسشون نمی‌كردم . پیرمرده كمی با دهنش ها كرد ، ولی باز دستام تكون نمی‌خورد . پیرمرده یه بطری كنارش داشت . بازش كرد و كمی ریخت روی دستم . بوی تندی داشت .
    - بیا چند قلپ هم بخور .
    اینو گفت و بطری رو گرفت لب دهنم . یه چیزی مثل زهرمار رفت تو حلقم . زبونم باز شد و داد زدم :
    - این چیه ؟
    - عرق سگی .
    - بابا جیگرم بالا اومد .
    - گرمت می‌كنه .
    كمی نون خشك دور و برم ریخته بود . پیرمرده یه تیکه ورداشت و چپوند تو دهنم و من هم سعی كردم بخورم . بوی خاك و قیر می‌داد .
    - این نون‌ها رو هم اون  سگ‌ها آوردن . از كی اینجایی ؟ پاشو ، پاشو .
    بلندم كرد . چند قدم از اونجا دور شدیم . پیرمرده یه دفعه ولم كرد و برگشت بطری عرقی كه رو زمین مونده بود رو برداشت و برگشت . باز دستم رو گرفت و راه افتادیم . گفت :
    - راستش بدون این نمی‌تونم زنده بمونم . روزا گدایی می‌كنم . شب‌ها دو بطر عرق می‌گیرم و می‌یام اینجا . م‌خورم و واسه خودم بدمستی می‌كنم تا ظهر فردا . باز می‌رم تو خیابونای تهرون با گدایی و باز شب بطری و بدمستی . هی گدایی و بدمستی ، هی گدایی .
    اینجا شب‌ها خیلی قشنگه ، چراغ‌های تهران زیر پاته . از اینجا تهران خیلی كوچیكه . هر چقدر می‌بینم تهران كوچیكه ، خودم احساس بزرگی می‌كنم .

    چون پابرهنه بودم ، با مصیبت خودمون رو رسوندیم لب جاده . ماشین‌هایی كه تک و توک از اونجا رد می‌شدن ، به خاطر سر و وضع من و پیرمرده نمی‌ایستادن .
    بالاخره با یه سوباروی سبز اومدیم  تا شهر . وقتی پیاده  شدیم ، پیره هر چی پول خُرد داشت ، داد به راننده و یه چایی هم واسه من گرفت . نزار و بی‌حال کمی هم پیاده اومدیم . مثل جنازه راه می‌رفتم و دستام كه به سختی كمی تكون می‌خورد و کمی هم كبود شده بود ، اذیتم می‌كرد .
    یه خونه بزرگ بود كه بالا شهريا هم ظهرها هم شب‌ها به گدا گودول‌ها غذا می‌دادن . پیره كلی با دربون صحبت كرد و بعد از كلی منت‌كشی ، ما رو كمی زودتر فرستادن تو . تا رفتیم تو ، نفری یه كیسه بهمون دادن . توی راهرو كمی كنار بخاری نشستیم تا درها رو وا كردن و كلی آدم فلك‌زده ریختن تو گرم‌خونه .
    بوی عدسی و گلپر كل اونجا رو ورداشته بود . روی یه سری میز استیل ، بهمون غذا دادن و من با لذت زیاد خوردم و کمی سرحال شدم .
    یه سری حموم داشت كه دور تا دورش سیمانی بود و تو هر اتاقك یه لوله‌ی گنده آب داغ رو می‌ریخت روی سر آدم .
    شب موقع خواب به پیره گفتم :
    - كاواره روناك و میشناسی ؟
    - آره ، تو رو چه به روناك ؟
    - منو ببر اونج ا. تو رو ارواح خاك آقات ببر .
    - باشه ، می‌برمت ، بگیر بخواب .
    صبح كله سحر بیدارمون كردن و انداختنمون بیرون . یه جفت دمپایی ابری بهم دادن . این‌طوری راحت‌تر راه می‌رفتم . جلوی گرم‌خونه ، یه وانت واستاده بود و كنارش هم یه كادیلاك سفید . یه زن از توش پیاده شد و از پشت وانت یه سری كت و كاپشن و پیرهن داد به بدبخت‌هایی که از توی گرم‌خونه می‌یومدن بیرون . ما هم گرفتیم و روی لباس‌های كثیفمون پوشیدیم .
    پیره از دو سه نفر گدایی كرد و خودمون رو رسوندیم تجریش . از اونجا پیاده رفتیم تا رسیدیم به خیابون گلستان . پیره با دستش بهم كاواره رو نشون داد . می‌ترسیدم جلو برم ، ولی راه دیگه‌ای نداشتم . آروم راه افتادم تا رسیدم جلوی كاواره روناك .

    خیلی شیك بود . ستون‌های سنگی بزرگی داشت . در چوبی خوش‌تراشی داشت و شیشه‌هاش برق می‌زد .
    اون موقع روز تعطیل بود . كمی از شیشه‌هاش تو رو نگاه كردم ولی چیزی پیدا نبود . یه دفعه در باز شد و یه یاروی هیكلی و گنده اومد بیرون .
    - چی‌كار میكنی پسر ؟
    - با صاحاب اینجا كار داشتم .
    - تو غلط می‌كنی با صاحاب اینجا كار داشتی . تو سگ كی باشی ؟
    - من بايد ملكه خانم و ببينم
    - نيست . برو شب بيا
    - باشه
    - درثاني صاحاب اينجا فرنگيس خانمه



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان