خانه
39.4K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پانزدهم



    آرام شدم . كمی خیالم از طرف ملی خانم تخت شد . احتمالاً پیش مادرش بود و اون‌قدر بهش خوش می‌گذشت که منو فراموش كرده بود . شاید بهترین كار این بود كه همین‌جا پیش مادرش ، من هم برم سیِ خودم .
    برگشتم پیش پیره . اونجا نبود . رفته بود . كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كردم . خبری ازش نبود . تصمیم گرفتم هر طوری شده ، برگردم خونه و خودم رو از این فلاكت نجات بدم . من امیدم فقط به ملی خانم بود كه اون هم منو یادش رفته بود .
    آدم‌ها تو موقعیت‌های مختلف عوض می‌شن . ملی خانم هم آدم بود دیگه . باید به تنهایی خودت عادت می‌كردم . حالا تو خونه‌مون قرار بود چه بلایی سرم بیاد ، خدا می‌دونست ، ولی هر چی می‌شد بهتر از این حیرونی و آوارگی بود .
    ...
    روبروی كاواره یه پارك كوچیك بود كه یه سری كاج بلند و چنار توش كاشته بودن . كمی اونجا نشستم تا ببینم چطوری باس برسم به خونه . همه‌اش ترس از ننه‌ام و كمال تو سرم می‌گشت . به خودم دلداری می‌دادم . نگاهم به در كاواره بود و زندگی تازه‌ی ملی خانم رو بالا و پایین می‌كردم .
    یك دفعه یه ماشین جلوی كاواره وایستاد و اسی ازش پیاده شد و رفت تو . آروم بلند شدم و رفتم سمت ماشین . خیلی تمیز بود و همه جاش برق می‌زد . روی صندلی عقب آینه‌ی كوچیكی رو دیدم كه واسه ملی خانم گرفته بودم . دلم یه كم آروم شد و تا برگشتم ، یكی دستم رو گرفت . اسی بود . كمی نگاه كرد و بهم اشاره كرد كه بیا تو كاواره .
    رفتم تو . اولش یه راهرو بود که یه رخت‌كن كنارش داشت . بعد می‌رسید به یه سالن بزرگ  كه یه عالمه میز و صندلی توش چیده بودن . یه سكوی بزرگ هم واسه خواننده بود كه یكی داشت روش تی می‌کشید .
    اسی منو تحویل داد به همون یارو هیكلیه كه جلوی در دیدمش و با اشاره بهش فهموند كه نگهم داره تا برگرده . مرده منو از پله‌های كنار سالن برد بالا تو یه اتاق . مثل دفتر كار بود و یه میز و چند تا صندلی داشت . رفتم و نشستم یه گوشه . كمی بهم نگاه كرد و پرسید :
    - تو ملكه خانم رو از كجا می‌شناسی ؟
    - شما اینجا یه دختر سیزده چهارده ساله ندیدین ؟
    - نه !
    - اسمش ملیحه خانومه .
    - نه ، ندیدم .
    ...
    كمی كه گذشت ، ملكه خانم اومد تو دفتر . تا منو دید ، خیلی كفری و ناراحت اومد جلوم وایستاد و گفت :
    - تو واسه چی اومدی اینجا ؟
    - من باید ملی خانم رو ببینم .
    - تو چی‌كار با ملیحه داری ؟ برو دنبال زندگی خودت .
    - می‌ترسم بگی بكشنش .
    - نترس ، نمی‌گم . مگه من دیوانه‌م که بگم بچه بكشن ؟
    - په چرا گفتی از شر من راحت بشن ؟
    - من ؟! زر مفت نزن . من به عماد گفتم ببردت خونه‌ی خودت . دویست تومن هم بهش دادم تا بده به مادرت .
    - عماد دیروز منو برد و انداخت تو بیایون . می‌خواست بمیرم .
    - من پدرش رو در می‌یارم . غلط كرده . هر كاری كرده ، خودش كرده . من چیزی بهش نگفتم .
    - ملی خانم كجاست ؟
    - پیش مادرشه .
    - منو ببر پیشش .
    - راه بیفت .
    ...
    از كاواره اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم  و چند تا كوچه رو رد كردیم . یه خونه‌ی درندشت بود با دیوارهای بلند . وقتی از ماشین پیاده شدیم ، گفتم :
    - ملی خانم اینجاست ؟
    - بله ، اینجاست ، پیش مادرش . ما هرچی داریم ، واسه مادرشه .
    رفتیم تو خونه . خیلی بزرگ و جادار بود . نمی‌شد سر و تهش رو پیدا كرد . توی یكی از اتاق‌ها منتظر موندم . همه جا بیش از اندازه ساكت بود . آروم بلند شدم و رفتم دم پنجره . یه حیاط بزرگ بود با یه عالمه درخت و چمن‌هایی كه از سرما زرد شده بودن . یه زن تو حیاط داشت قدم می‌زد . خیلی زیبا و باوقار بود . قد كشیده‌ای داشت و موهای بلند و روشنش باد می‌خورد و رو هوا پخش بود . یه دفعه چشمش افتاد به من و بهم خیره موند . ملكه رسید بهش . كمی باهاش حرف زد و آوردش تو ساختمون . كمی بعد در اتاق باز شد و دوتایی اومدن تو . ملكه خانم گفت :
    - ایشون فرنگیس خانم هستن .
    با زمانی كه من دیده بودمش ، خیلی فرق كرده بود . اصلاً نمیتونستم با قبل مقایسه‌اش كنم . سرحال‌تر و خوش‌بر و روتر شده بود .

    - سلام ، خوبی پسر جان ؟ كاری با من داشتی ؟
    - من امیرم .
    - بله ، می‌شناسم . قبلاً ملیحه جان از شما گفته .
    - فقط می‌خواستم حال ملی خانم رو بپرسم .
    - ایشون حالشون خوبه . الان هم پایین دارن درسشون رو می‌خونن .
    - می‌شه ببینمش ؟
    - ببین امیر جان ، من گفتم تو رو ببرن خونه‌تون ، كمی هم بهت پول مول بدن تا دست از سر ملیحه ورداری و كاریت نباشه .
    - یعنی نبینمش ؟ یعنی واسه ملی خانم اصلاً مهم نیست من چه بلاهایی سرم اومده ؟
    - اتفاقاً خود ملیحه بهم گفت شما رو بفرستم خونه‌تون . قرار شد خودش هم پیگیر خرجی و درست باشه .
    - ولی من كم مونده بود دیشب بمیرم . عماد منو برده بود سر به نیست كنه .
    - ملكه بهم گفت . اون هم می‌دم پدرش رو در بیارن . خبط كرده . غلط كرده .
    - خوب ، الان چی‌كار كنم ؟
    برو خونه‌ت . می‌گم برسوننت . البته تا چند مدت دیگه اون خونه رو باید خالی كنین ، ولی تو هر جا بری ، حواس من و ملیحه بهت هست .
    كاملاً گیج و منگ بودم . نمی‌دونست اینجا چه خبره . فرنگیس خانم كمی بهم نزدیك‌تر شد . بوی عطر خوبی كه به خودش زده بود ، پیچید تو دماغم .
    - لطفاً ملیحه خانم رو فراموش كن . باشه ؟
    - چشم .
    مثل اینكه من در خیال خودم خیلی بیشتر برای ملی خانم مهم بودم تا تو واقعیت . اشتباه كرده بودم . دنیایی كه برای خودم ساخته بودم ، به بدترین شكل ممكن خراب شده بود و داشتم آتیش می‌گرفتم . اگه برمیگشتم خونه ، از غصه دق می‌كردم . تازه جهنمی كه كمال و ننه‌ام واسم درست می‌كردن ، بماند . قبل از اینكه از اتاق برم بیرون ، به فرنگیس خانم گفتم :
    - میشه من اینجا بمونم ؟
    - اینجا كه نه .
    - من برگردم ، ننه‌م می‌كشتم .
    - غلط می‌كنه ، خود ننه‌ات با هفت جد و آبادش . می‌دم پدرش رو در بیارن . اون تو خونه‌ی پدر من خورده و خوابیده ، كلفت شده . باید آدمش كنم . گفتم تا یكی دو هفته هم اون خونه رو هم تموم زمین‌های اطرافش رو كه دور و بری‌های آقام بالا كشیدن ، بهم برگردونن .

    می‌دونی امیر ، نباید تو این دوره زمونه به كسی كمك كنی ، هیچ كس . بد بودن بهتره . نباید خوب باشی . نباید عاشق باشی . من شیش ماه پیش تازه فهمیدم چه خبره . من به خاطر یه عشق الكی خودم رو داغون كردم . عاشق كه باشی ، دیوانه می‌شی . فهمیدم كه باید طور دیگری زندگی كرد . حالا برگشتم . هم كاواره‌ی بابام رو راه انداختم ، هم دارم هر چی ملك و املاك داره ، زنده می‌كنم . البته اون هم به لطف ملكه خانم كه حكم مادری واسم داره . اصلاً ایشون منو به زندگی برگردوند . هم خودم زنده شدم ، هم ایشون از زیر بدهكاری و بدبختی در اومده .  حالا هم قبل از اینكه ملیحه برسه ، برو دنبال زندگی‌ت .
    - بذارید من اینجا بمونم .
    کمی فکر کرد .
    - خیلی خوب . می‌گم یه جا بذارنت سر كار . برو همونجا پیش عماد بمون . خودم آدمش می‌كنم تا پاپیچت نشه . 
    از اتاق اومدم بیرون و از هال بزرگ و زیبای خونه در شدم . از پله‌ها اومدم پایین . درو كه باز كردم ، ملیحه با یه كیف رو دوشش جلوم وایستاده بود . تا چند لحظه فقط به هم نگاه كردیم . ملی خانم كه از دیدنم خوشحال شده بود ، كیفش رو انداخت یه گوشه و منو بغل کرد . بعد ازم جدا شد و گفت :
    - بی‌معرفت ، كجایی ؟ می‌دونی چقدر منتظرت بودم ؟ ملكه خانم گفت ، برگشتی خونه‌تون . این‌قدر از من بدت می‌یومد ؟
    - من هم خیلی منتظرت بودم .
    فرنگیس خانم كه پشتم وایستاده بود ، شونه‌ام رو آروم فشار داد تا حرف دیگه‌ای نزنم . ملیحه دستم رو گرفت و برد تو خونه . اصرار می‌كرد پیشش بمونم . هر چقدر مادرش سعی كرد كه یه طوری منو بپیچونه ، نشد . یه ناهار خیلی خوشمزه خوردیم . یه سری چیزای دراز بود كه روش رب و سیب‌زمینی داشت . ملیحه میگفت اسمش ماكارونیه . من اولین بار بود می‌خوردم . خوشمزه بود . ملیحه بعد ازغذا تمام خونه و اتاقی رو كه فرنگیس خانم مثل اتاق شاهزاده‌ها واسش درست كرده بود ، نشونم داد ، ولی فرنگیس خانم یه لحظه هم ازمون جدا نمی‌شد . یكی دو ساعت باهاشون بودم . بالاخره ملیحه اجازه داد برم . هیچی از بدبختی‌هام بهش نگفتم . اون هم زیاد نپرسید . بهش گفته بودن من همون روز برگشتم خونه . شاید آدم‌ها وقتی زیاد خوش باشن ، بقیه رو یادشون می‌ره .

    فرنگيس خانم منو سوار ماشینش كرد و برد . سر راه برام كفش و لباس تازه گرفت . بعد رفتیم جلوی خونه‌ی عماد . در زد و منتظر شد . بعد از چند دقیقه عماد اومد دم در . تا من رو كنار فرنگیس خانم دید ، از ترس خشكش زد . فرنگیس هیچی بهش نگفت ، فقط اشاره كرد بشینه تو ماشین . بعد كمی بهم پول داد و گفت :
    - بگیر . همین‌جا تو یكی از اتاق‌ها بمون . از فردا هم برو تو كاواره سر كار . صبح برو تا شب برای نظافت . حواسم بهت هست ، فقط به یه شرط . دیگه هیچ‌وقت سمت ملیحه نیا . نمی‌خوام چیزی اونو به گذشته‌ی من وصل كنه .
    اینو گفت و رفت . من هم حرفش رو زمین ننداختم .
    الان خیلی وقته دیگه سراغ ملی خانم نرفتم و هیچ خبری ازش ندارم . كارم بیشتر نظافته . روزها می‌رم سر كار و شب‌ها هم تو یه مدرسه‌ی شبونه ، درس می‌خونم . اتاقی رو كه داشتم ، كمی سر و سامون داده بودم ، طوری که بشه توش زندگی كرد . یه تخت یه گوشه گذاشته بودم و یه كمد كوچیك داشتم . هر طوری بود ، می‌گذروندم .
    فروغ تازگی‌ها تو خونه‌شون دوره‌های شب شعر راه انداخته بود و با یه سری از دوستاش جمع می‌شدن و خوش بودن . من تب و لرز شدیدی كرده بودم . تو این چهار سالی كه تنها زندگی می‌كردم ، تا حالا این‌قدر تنهایی اذیتم نكرده بود . عفونتم بالا بود و جونم داشت بالا می‌یومد . خودم یه دستمال خیس رو هی می‌انداختم رو پیشونیم و باز خیسش می‌كردم .
    صدای شعرهایی كه تو حیاط می‌خوندن ، افتاده بود تو مغزم . بلند شدم و رفتم دم پنجره . فروغ كنار حوض داشت شعر می‌خوند و با برگ‌های سبز درخت بالای سرش حس و حال قشنگی به حیاط داده بود . هفت هشت تا دختر و پسر هم‌سن و سالش هم جلوش نشسته بودن . سیگار می‌كشیدن و لذت می‌بردن . بیژن هم كمی اون‌ورتر وایستاده بود و از اخم‌هاش معلوم بود داره حرص می‌خوره .
     


    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان