مست و ملیح 🍁
قسمت شانزدهم
حالم اصلاً خوب نبود . برگشتم و سر سفرهای كه ننهام وسط اتاق انداخته بود ، نشستم . كمی كه گذشت ، با یه قابلمه سوپ اومد تو . نشست سر سفره و گفت :
- بخور .
یك سالی بود پیش من زندگی میكرد . از وقتی كه خونه رو گرفتن ، زابهراه شد . یعنی بیشتر آدمهایی كه تو زمینهای اطراف خونهی ما زندگی و کار میکردن كه مال منصور خان بود ، بدبخت شده بودن . حالا به هر راه و هر طوری كه بود ، فرنگیس خانم بیشتر دار و ندار و دارایی پدرش رو جمع كرده بود .
ننه دیگه اون روحیهی قبل رو نداشت و به خاطر سرخوردگی و بیكس شدنش ، بیشتر تو خودش بود . بعضی وقتها هم تو خونهی این و اون كار میكرد و كمك خرج میشد . آخه هم اجاره میدادیم ، هم خرج خورد و خوراك داشتیم . چند ماهی میشد كه اجاره میدادیم ، هم ما ، هم عماد ، هم آقا شاطر . البته اجارهی عماد رو ملكه میداد . صاحب جدید خونه بعد از اینكه اینجا رو خرید ، به ماها اجاره داد . فرقی هم واسه ملكه و فرنگیس خانم نداشت كه من اونجا بودم یا نه .
تا دو سال پیش ملی خانم كم و بیش پیگیر بود ولی بعدش به کل فراموشم كرد . اما من هنوز هم كه هنوزه ، پیگیرشم . تو این مدتی كه تو كاوارهام ، یه بار هم ملی خانم رو اونجا ندیدم .
كارم رو زیاد دوست نداشتم ، ولی تو اون شرایط كار دیگهای ازم برنمییومد . بیشتر باید زمین تی میزدم یا كثیفكاریهای بدمستهای دیشب رو تمیز میكردم . دیگه از بوی مشروب و عرق بدن مشتریهای همیشه خراب كاواره روناك حالم بد میشد .
یه خوانندهی تازه آورده بودن كه خیلی خوب و تو دل برو میخوند . اسمش پریسا بود ، بهش میگفتن پری . نوزده سالش بود . صدای خوبی داشت . هر روز پنجاه شصت نفر میریختن واسه شنیدن صداش و بعضی وقتها ، شیطونی و قر دادنش رو تماشا میكردن . خیلی از مردهایی كه بهش زل میزدن ، بیشتر از زیبایی صداش ، مبهوت وجودش میشدن . بیشتر زنانگیاش دیده میشد تا هنرش . نمیدونم مشكل تو قر و غمزههاش بود یا تو مشتریهاش ، ولی هر چی بود ، روزی دو سه بار سر پری ، جلوی كاواره قمهكشی راه میافتاد .
داشتم به میزی نگاه میكردم كه چند نفر بدجوری تند و عصبی با هم حرف میزدن و خیلی كفری بودن . صداشون بالا گرفت . عماد كه بیشتر دعواها رو آروم میكرد ، اومد پیششون . كمی باهاشون حرف زد تا آروم بشن ، ولی نشدن . دعوا بالا گرفت . عماد كه به خاطر مصرف بالاش جون نداشت ، كلی ازشون كتك خورد و یه عالمه هم میز صندلی شكست . آخر شب باهاش تسویه كردن و انداختنش بیرون .
یه مدت گذشت . آقا شاطر رفته بود از دهاتشون یه زن جوون گرفته بود كه بیست و هفت هشت سال ازش كوچیكتر بود . روز اولی كه آورده بودش ، آبگوشت درست كردن و به همهی اهل خونه مهمونی دادن . تو حیاط سفره انداخته بودن و همه نشسته بودیم . ما یه سر بودیم و عماد و فروغ و مادرش هم اون سرش . بیژن كاسهها رو پر از آبگوشت كرد و شاطر هم چید تو سفره . پشت عروس خانم كه رسید ، خم شد و لُپش رو ماچ كرد و همه واسهشون كف زدن . عماد حال خوشی نداشت و به خاطر بیپولی ، مواد پیدا نمیكرد . سر سفره ، آب از لب و لوچهاش آویزون بود . كمی به فروغ نگاه كرد كه داشت به نگاههای یواشكی بیژن میخندید . بعد پا شد و رفت تو خونه . بعد از چند دقیقه برگشت و چند تا كتاب دستش بود . وقتی میخواست بره سمت در ، فروغ رفت و جلوش وایستاد . كمی با هم آروم حرف زدن ولی داد و هوارشون رفت بالا . فروغ كه خیلی ناراحت به نظر مییومد ، گفت :
- كتابهای منو خرج خماریت نكن داداش .
- په چیكار كنم ؟ بیفتم بمیرم ؟
- برو بفروش ، ولی فردا دیگه میخوای چی رو بفروشی ؟
- فردا هم یه غلطی میكنم .
عماد از در خونه زد بیرون . كتابهای فروغ رو میبرد تو خیابون آبسفید و به هر لبوفروش و باقالیفروشی كه میرسید ، یه تیكه میداد و پولی میگرفت . فروغ میگفت ، از فروختنش ناراحت نیستم ، از اینكه كتاب رو به كیها میفروشه ، نارحتم .
یه شب رو تختم دراز كشیده بودم و ننه هم كنار در خوابیده بود و صدای خروپفش اتاق رو ورداشته بود . صدای در زدن شنیدم . آروم پا شدم و اومدم لب پنجره . عماد تو حیاط بود . كمی اینور و اونور رو نگاه كرد . همیشه این موقعهای شب هر چی رو كه از خونه یا اینور و اونور دزدیده بود ، میبرد بیرون که آبش كنه ، ولی این بار چیزی دستش نبود . راه افتاد و بدون اینكه درو ببنده ، رفت .
كمی وایستادم ، ولی برنگشت . ننهام جلوی در بود و نمیتونستم بدون اینكه بیدارش كنم ، برم بیرون . برگشتم و رو تخت دراز كشیدم . صدای برگشتن عماد رو نشنیدم . باز بلند شدم و رفتم جلوی پنجره . در هنوز باز بود . آروم دو تا زدم به پای ننه و اون هم طبق عادت هر شبش كه به خاطر دستشویی رفتن بیدارش میكردم ، بدون اینكه از خواب پاشه ، كشید كنار . درو باز كردم و رفتم تو حیاط . دمپاییهام رو پام كردم . چشمم افتاد به پنجرهی خونهی فروغ اینا . فروغ وایستاده بود و به من نگاه میكرد . تا منو دید ، كشید عقب . آروم آروم رفتم سمت در . هنوز درو نبسته بودم كه فروغ آروم صدام كرد . پشت سرم بود . برگشتم . گفت :
- امیر جان ، بیا برو بخواب ، بذار در باز باشه .
- خوب یهو كسی مییاد تو .
- اومد هم تو كارت نباشه ، به ننهات هم بسپر به ما كارش نباشه .
- معلوم هست چی میگی ؟
- به تو مربوط نیست . برو بگیر بخواب .
خیلی جدی به چشمهام نگاه میكرد . جرات نكردم حرفی بزنم . سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق . پشت پنجره وایستادم .
فروغ كمی اینور و اونور رو نگاه كرد و رفت بالا . نتونستم دووم بیارم . شلوارمو تنم كردم و رفتم بیرون . زود از حیاط زدم بیرون . تو خیابون باریكی كه خونهمون اونجا بود ، پرنده پر نمیزد . كمی اینور و اونور رو نگاه كردم . كمی بالاتر از خونهمون یه تیر چراغ برق بود كه یه چرخدستی بهش بسته بودن . عماد رو دیدم كه كنارش نشسته . آروم رفتم سمتش . تا رسیدم بالا سرش ، گفت :
- تو خواب نداری ؟
- پرید .
- برو ، دمپَر من نباش . یه بار بدبختمون كردی ، بسمونه .
- درو چرا باز گذاشتی ؟
- خواستم هوا بره !
- همین ؟
- ببین امیر ، من حال و اوضاعم درست نیست . زیاد رو مخم تلوتلو نخور .
- بدبخت ، معلومه داری چیكار میكنی ؟
- مال خودمه ، اختیارش رو دارم .
- حیف فروغ كه خواهر توئه .
- اون نمیتونه ببینه من دارم عذاب میكشم . خودش راضیه .
- من ناراضیام
- ننهشی ، باباشی ، تو رو سنه نه ؟
- دست كردم تو جیبم . پنجاه تومن از حقوقم مونده بود . كردمش تو جیب عماد . از جاش بلند شد .
- دیره امیر . من قول دادم .
- مگه پول نمیخوای ؟ این هم پول .
- قول دادم . الان میرسن . اونا به حرف من گوش نمیدن ، وگرنه من با این پول که دادی ، تا یه هفته خوشم . چیزی كه مفته ، گرده . من رفتم . حالا اگه كسی اومد و تو تونستی ، جلوش واستا .
اینو گفت و رفت . تند برگشتم سمت خونه . قبل از اینكه برسم ، یه ماشین با چراغهای روشن رسید جلوی در . سه تا مرد هیكلی ازش پیاده شدن . دو تاشون دم در وایستادن و یكیشون رفت تو . خودمو رسوندم دم در . فروغ جلوی پنجره وایستاده بود و نگاه میكرد . مردی كه داشت میرفت تو خونه ، تا منو دید ، سبیلهای نازكش رو با انگشت تاب داد و موهای كمپشت و رنگشدهاش رو كمی با كف دست خوابوند و گفت :
- این خونه امشب مهمون داره ، شما بمون ، فردا بیا تو .
اینو گفت و درو بست . دو تا قلچماقی كه دم در بودن ، كمی بهم نگاه كردن و یكیشون دستشو گذاشت رو سینهام و هلم داد عقب .
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج