مست و ملیح 🍁
قسمت هفدهم
اومدم عقبتر . اون دو تا قلچماق با هیكلشون جلوی بیشتر درو گرفته بودن . مطمئن بودم زورم بهشون نمیرسه . كمی بهشون نگاه كردم . ازشون بیشتر فاصله گرفتم و تو فكر بودم كه چهكار كنم كه یهو صدای داد و بیداد از خونه اومد بیرون . هم من ، هم اون دو تا گوشمون رو تیز كردیم تا ببینیم چه خبره . تو خلوت محله صدای درگیری تو خونه خیلی خوب شنیده میشد . شروع كردیم به در زدن. كمی كه گذشت ، ننهام با چارقد و لباس خونه درو وا كرد و تا چشمش به من و اون دو تا قالتاق افتاد ، چارقدش رو كمی محكمتر كشید و رفت كنار . هر سه تامون رفتیم تو حیاط . صدای داد و بیداد از خونهی فروغ اینا مییومد . تا خواستیم به خودمون بجنبیم ، یهو همون مردی كه رفته بود تو خونه ، در حالی كه یه شورت ماماندوز و یه زیر پوش نخنما تنش بود و شیكمش رو خیلی ضایع نشون میداد ، از طبقهی بالا اومد پایین . تا رسید به ما ، در حالی كه صورتش جرواجر شده بود ، اومد و پشت اون دو تا قالتاق قایم شد . كمی بعد بیژن با یه چوب دستی و دستهای خونی اومد تو حیاط . اونقدر كفری به نظر مییومد كه رگ گردنش باد كرده بود . بدون اینكه حرفی بزنه یا معطل كنه ، دوید سمت یارو و شروع كرد به چوب زدن . من هم كه اوضاع رو برای هر گونه شاخ شدن مهیا میدیدم ، قاطی دعوا شدم . شاطر هم قاطیمون شد و كلی زد و خورد كردیم . مرده همینطور كه لخت بود ، رفت تو اتاق ننهام . ننه تا دیدش ، شروع كرد به هوار كشیدن و هر چی تو اتاق بود ، كوبید تو سرش . قبل از اینكه در و همسایه بریزن تو خونه ، زدن به چاك . دم در مرده قبل از اینكه سوار ماشین بشه ، گفت :
- من حشمتم ، به جان زن و بچهم یه روز اینجا رو آتیش میزنم .
وقتی اوضاع آروم شد ، بیژن كنج دیوار حیاط نشست و زد زیر گریه . هر كاری كردم ، از جاش بلند نشد . همه رفتیم تو خونه . کمی بعد همینطور كه داشتم دستهای زخم و زیلیام رو با دستمال پاك میكردم ، چشمم افتاد تو حیاط . فروغ آروم اومد تو حیاط و جلوی بیژن نشست . گفت :
- خودت رو واسه من داغون نكن .
بیژن سرش رو آورد بالا و گفت :
- كاش میدونستی چه زجری میكشم فروغ .
فروغ دستی کشید به سر بیژن و گفت :
- از پیشونیت خون مییاد .
- معلومه چیكار میكنی ؟
- بذار پاكش كنم .
- نمیخوام فروغ ، نمیخوام .
- باشه ، میگم عماد خونه رو عوض كنه .
- ای بابا ! ای خدا ! چی میگی فروغ ؟ چی داری سر هم میکنی دیوانه ؟ من تو رو دوست دارم ، من میمیرم واسه تو ، بعد تو اینقدر راحت میخوای بشی شبخواب یه مرد پیزوری و سگصفت ؟
- داره از پیشونیت خون مییاد .
- نمیگی من میمیرم ؟
- خون مییاد .
- بمیرم و تو رو اینجوری نبینم فروغ .
...
تا سه چهار روز فروغ از خونه بیرون نمییومد ، ولی عماد عین خیالش نبود و بعضی وقتا هم تو حیاط خودش رو میساخت . مدتی كه گذشت ، باز افتاد به جون وسایل خونه و داد و بیداد فروغ رفت به هوا . هی هرویین میكشید و هی داد و بیداد فروغ بود . یه روز وقتی از سر كار برمیگشتم ، دیدم كلی آدم دم درمون جمع شدن . تند خودم رو رسوندم بهشون . عماد جلوشون وایستاده بود و چرت و پرت میگفت و یه سری لات و لوت پشت سرش وایستاده بودن .
- آقا من مگه اختیار خونهم رو ندارم ؟ مگه این مرتیكه چیكاره است؟
بیژن تو حیاط وایستاده بود و زل زده بود به عماد و هیچی نمیگفت . عماد كمی كولیبازی درآورد و و اومد جلوی بیژن .
- من اختیار خواهرم رو دارم . هر كاری بخوام ، میكنم .
- تف به غیرتت بیاد .
- بیاد پایین ، میخوام ببرمش شهر نو .
- تو چرا اینقدر حیوونی عماد ؟
- من الان حالم خوش نیست . یا بهم پول بده ، یا بگو فروغ بیاد .
سرمو چرخوندم ، چشمم افتاد به فروغ كه كنار در روی زمین نشسته بود و از خجالت سرش رو بالا نمییاورد . دست تو جیبم كردم ، هیچی نداشتم . با پنج تومنی هم كه داشتم ، دو تا بربری و كمی پنیر گرفته بودم كه تو اونن شلوغی ، ننهام اومد و ازم گرفت و برد تو اتاق .
آروم آروم رفتم سمت فروغ . رو موزاییكهای كف حیاط نشسته بود و تا چشمش به كفشهام افتاد ، سرش رو آروم آورد بالا .
- امیر ، برو به بیژن بگو دست برداره ، بره كنار ، من خودم میدونم با عماد .
- تو حیفی .
خوب چه غلطی كنم ؟ وایسم برادرم از درد بمیره ؟ ننهم از نخوردن دوا درمونش هر روز جنیتر بشه ؟ خوب چیكار كنم ؟ تو بگو امیر ، من تك و تنها چه خاكی باید به سرم كنم ؟ نه پدری، نه بزرگتری ، هر شب اونقدر كتكم میزنه که تا صبح از درد خوابم نمیبره . ای بگم هر كی این گرد و تَل و هر چی نشئهجات رو كشف كرده ، كنفیكون شه ایشالا . بمیره عماد كه منو كه یه روز میخواستم كارهای بشم ، كرد بدكاره . ولی چیكار كنم امیر ؟ مرد این خونه عماده .
تو همین گیر و دار یهو بیژن و عماد درگیر شدن و زدن بیخ تیپ و تاپ هم . چند تا از لات و لوتها هم قاطی شدن . بیژن عماد رو نمیزد و بیشتر كتك میخورد ولی یكی دو نفر دیگه كه از رفقای عماد بودن ، بد میزدنش . بیژن هم داغ كرد و یكی دو تا زد در گوش عماد . فروغ قبل از اینكه من برم سمتشون ، خودش رو كشید وسط جماعت و یقهی بیژن رو گرفت و یكی زد تو صورتش . صدای سیلیاش چنان پیچید تو حیاط كه همه واستادن . هیچكس هیچی نمیگفت . بیژن دستش رو گذاشت رو صورتش و از در حیاط رفت بیرون .
فروغ دست عماد رو كه خیلی بدحال بود ، گرفت و برد سمت خونه . من و شاطر هم مردم رو از حیاط انداختیم بیرون . هنوز اوضاع آروم نشده بود كه باز صدای داد و بیداد و گریهی فروغ بلند شد . كمی كه شدید شد ، از پلهها رفتم بالا . عماد كنار مادرش وایستاده بود و داشت به زور دو تا گوشوارهی پولكی مادرش رو در مییاورد و فروغ هم زورش بهش نمیرسید . رفتم سمتش و مچش رو گرفتم .
- بیا بریم من بهت پول میدم .
ننهام و شاطر روی هم ده تومن داشتن كه اون هم كاری نمیكرد . با عماد رفتیم بیرون و خودمون رو رسوندیم دم كاواره . تعطیل بود و فقط چند نفر از آدمهای خودمون تو بودن . عماد روبروی كاواره تو پارك نشست و من رفتم تو . فقط یكی از دربونها اونجا بود و رانندهی پری . به هر كدوم گفتم ، پول نداشتن یا كم داشتن . چشمم افتاد به اتاق پروو . پری خانم جلوی میز توالت نشسته بود و طبق عادت هر شبش كه منتظر میشد خاطرخواههاش برن رد كارشون ، آخرین آدم اونجا بود . تا منو دید ، گفت :
- سلام امیر آقای ستوده .
همیشه منو اینطوری صدا میزد و من هم خیلی باهاش احساس صمیمیت میكردم . همینطور كه داشت آرایشش رو پاك میكرد ، سعی كردم چند تا از سنجاقهای سرش رو از بین موهای خوشرنگش ببرن بیارم تا موهاش افتادن رو شونههاش . گفتم :
- تازگیها خیلی خوب میخونید .
- تركوندم ! امیر خان ستوده ، این پری خانم ، این پری ماه خانم ، صدای معروف این شهر شده . به جان خودت دیگه همه میشناسنم . حالا ببین كی گفتم . چند وقت دیگه كاست هم میدم . كاری میكنم همهی زنها بهم افتخار كنن . البته مادر و پدرم حال نمیكنن ، ولی خوب نكنن ، من به فكر پیشرفت خودمم . ببین ، من نمیذارم آرزوهام خراب بشن . شما تا حالا دیدی من عیاشی بكنم ؟ با یكی از خاطرخواههام برم شبنشینی ؟ نرفتم ، چون من اومدم تا یه روز بشم پریسا خانم ملكدخت، نه پری قشنگه . یه روز پدرم با افتخار میگه ، پریسا ملكدخت دخترمه ، فرزند ملك .
ملك پدرش بود . ملك ملكدخت . پارچهفروش بود و واسه خودش امپراتوری تو بازار داشت . امین بود . بزرگ بازار بود . هم لات و لوتها ازش حساب میبردن ، هم آدم حسابیها . یكی دیگه از دلایلی كه پریسا تا اون موقع تو كاواره میموند ، همین بود که تو تاریكی شب خودشو برسونه خونه و ردی ازش پیدا نكنن .
موهاش رو كه وا كرد ، پاشد از اتاق بره بیرون . رفتم جلوش وایستادم . با خجالت به صورتش نگاه كردم و گفتم :
- میشه یه چیزی ازت بخوام پریسا خانم ؟
تا گفتم پریسا خانم ، گل از گلش وا شد و ذوق كرد . كمی خودش رو بهم نزدیكتر كرد و گفت :
- چیزی كه این موقع شب ازم بخوای ، احتمالاً چیز خوبی نیست امیر خان ستوده .
- نه خانم ، من همیشه احترام شما برام واجبه .
- بابا نازتو برم ! بگو ببینم چی میخوای؟
- من گیر پولم ، پول لازم دارم . سر برج بهتون میدم .
- خوب چرا زودتر نمیگی ؟
- واسه یكی میخوام . مشكل داره . با این پول حل میشه .
كمی شسته رفته ماجرای عماد و فروغ رو واسش تعریف كردم . خیلی از حرفهام ناراحت بود و هی با دستش زیر گردنش رو میمالید . پرسید :
- الان عماد كجاست ؟
- دم دره .
- بیا بگیر ، این كل پولیه كه پیشمه . برو بهش بده و از طرف من بگو كه الاغ ، برو بمیر . كثافت ، آشغال ، پدر سگ...
اونقدر كفری شد كه رفت سمت در . من و رانندهش به زور گرفتیمش . یه لیوان آب خورد و كمی آروم شد .
...
نصف پول رو دادم به عماد و بقیهاش رو نگه داشتم واسه بعدش . تو راه برگشت كلی باهاش حرف زدم ولی چون خمار بود ، گوش نمیكرد . رفتیم تا شیرهكش خونهی ملكه خانم که خودش رو بسازه و بعدش به حرفم گوش كنه .
از آخرین باری كه تو اون خونه رفته بودم ، چند سالی گذشته بود و هنوز یه ترسی ازش تو دلم بود .
عماد در زد . همایون درو واكرد و رفتیم تو خونه . تو اتاق ، من یه گوشه نشستم و عماد در بدترین فرمی كه یه آدم میتونه داشته باشه ، زیر یك زرورق رو آتیش میداد . داشتم به شعلهی كبریت تو دستش نگاه میكردم كه بعضی وقتها انگشتاش رو میسوزوند .
كمی كه گذشت ، در اتاق باز شد . سه نفر جلو در بودن . صورتهاشون زخمهای كهنه داشت . اونی كه جلو بود ، كلاهشو ورداشت . موهاشو با دست خوابوند ، سبیلهای نازكش رو تاب داد و گفت :
- منو یادت اومد ؟ من حشمتم !
بعد اومد تو و درو بست . عماد از ترسش رول كاغذی كه دهنش بود ، افتاد زمین . حشمت بدون اینكه كاری بكنه ، اومد و نشست رو زمین .
- خوب جایی اومدی ، امروز با ما میكشی !
- من نمیكشم .
- یا با ما میكشی ، یا ما میكُشیمت .
بابك لطفي خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج