خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت هجدهم



    دو تا بسته انداخت جلوم . خيلي تند تَر از حد معمول پلك ميزدم و كف دستم خيس شده بود .  ذهنم رو داشتم براي كاري كه ازم ميخواستن آماده ميكردم و از فكرش هم سرم تير ميكشيد .  یه چیزی رو یاد گرفته بودم . نباس زیر حرف زور موند .
    - من الان نمی‌كشم . كشیدنم نمی‌یاد .
    - وقتی حشمت می‌گه بكش ، باس بكشی .
    - نمی‌كشم .
    - به زور می‌كشی .
    - نمی‌كشم
    - نشد . باید بگی غلط كردم آقا حشمت ، نمی‌خوام بكشم .
    - من به هیچ‌كس نگفتم غلط كردم . به تو هم نمی‌گم .
    اینو كه گفتم ، دست انداخت و گردنمو كشید سمت خودش . خیلی عصبی شده بود و چشماش عینهو كاسه‌ی خون بود .
    - به ارواح خاك مادرم دهنت رو سرویس می‌كنم . هم تو رو ، هم هر خری كه تو اون خونه می‌شینه . بیا شروع كن بكش .
    یه رول كاغذی درست كرد و گذاشت لای دهنم . عماد از ترسش جم نمی‌خورد و بهشون نگاه می‌كرد . یكی از قلچماق‌هاش نشست كنارم و یه تیكه زرورق ورداشت و روش گرد ریخت . عرق كرده بودم و ترس ورم داشته بود . سرم رو آوردم بالا و زل زدم به چشم‌های حشمت . چشمم افتاد به همایون كه جلوی در اتاق وایستاده بود . اومد كنار حشمت و گفت :
    - چی‌ كار میكنی ؟
    - دارم واسه‌ت مشتری جور می‌كنم .
    - طفلی گناه داره .
    - نداره . این بی‌پدر منو با شورت و زیرپیرهن از خونه‌شون انداخت بیرون ، به خاطر یه زنیكه‌ی خراب كه خواهر این عماد پفیوز بود .
    - این انداخته ؟ این كه مال این حرفا نیست . اگر این‌قدر خریت كرده كه باید جواب پس بده .
    من كه دیگه امیدی نداشتم كسی به دادم برسه ، گفتم :
    - فرنگیس خانم بفهمه پدرتون رو در می‌یاره .
    همایون كمی به صورتم نگاه كرد و گفت :
    - می‌شناسمت ؟
    - من تو كاواره كار می‌كنم . امیرم . یه بار با ملی خانم اومدم اینجا .
    همایون اومد جلوتر و یه نگاه بهم انداخت و با تعجب و طوری كه انگار یه چیزایی یادش اومده ،  به صورت ترسیده و دست‌هام كه داشت می‌لرزید ، نگاه می‌كرد .
    همه‌شون از اسم فرنگیس و ملی خانم می‌ترسیدن ، طوری که نمی‌تونستن آب دهنشون رو قورت بدن . حشمت رول كاغذی رو كه تو دهنم بود ، ورداشت . زرورق رو انداخت یه طرف و كمی كشید عقب و نشست .
    - خیلی خوب ، تو جَستی ، ولی به اون پسره بیژن بگو آتیشش می‌زنم . هم اونو ، هم اون فروغ رو . آقا عماد ، حساب تو هم كه با کرام‌الكاتبینه .
    عماد كلی نشئه شد و تو راه هرچی بهش می‌گفتم ، با جون و دل قبول می‌كرد . وقتی رسیدیم خونه ، به خاطر گرمای شب ، زن شاطر داشت تو حیاط پاهاش رو آب می‌زد و تا ما رو دید ، كمی خودش و جمع و جور كرد و رفت تو . یه عشوه‌ی ساده و دهاتی داشت كه آدم رو كمی به خودش جذب می‌كرد ، ولی نمی‌خواستم زیاد نگاهش كنم و چشمم رو به بعضی از كارهاش هم می‌بستم .
    عماد رفت تو خونه كلی با فروغ حرف زد و با هم گریه كردن . یكی دو روز همه چی تو خونه آروم بود . نگاه‌های قشنگ فروغ و بیژن فضای قشنگی به خونه داده بود و می‌شد ازش آرامش گرفت .
    صبح كله‌ی سحر راه افتادم برم سر كار . جلوی در بیژن داشت موتورش رو روشن می‌كرد و تا منو دید ، با روی باز اومد سمتم و گفت :
    -  بشین برسونمت .

    پشت موتور باد خنكی می‌خورد تو صورتم و خواب رو از سرم پروند . سر آب‌سفید  بيژن موتور رو نگه داشت و گفت :
    می‌دونی چیه امیر ؟ من عاشق فروغم . فقط صبح تا شب همش تو فكرشم و كاراي عماد و حیوون‌بازی‌هاش درموندم كرده .  اگه یه روز من نباشم ، چی می‌شه ؟ شاید فروغ نمی‌فهمه دوست داشتن چیه ، ولی امیر ، وقتی كه فروغ رو پیش یه مرد دیگه تصور می‌كنم ، دیوانه می‌شم . می‌خوامش ، خیلی .
    " راحت ميشه فهميد كه پسرا عاشق شدن . آخه خيلي زود بغض ميكنن حتي با جزئي ترين حرفهاي عاشقانه  ''
    بيژن يه دست به صورت مردونه و چشماي خيسش كشيد و سرش و انداخت پايين .
    چیزی نگفتم . از موتور پیاده شدم و رفتم سمت كاواره . وقتی رسیدم ، هنوز درو وا نكرده بودن . نشستم جلوی در تا برسن . كمی كه گذشت ، همون‌جا خوابم برد . با تكون‌های یكی بیدار شدم . سرم رو چرخوندم و پریسا رو جلوم دیدم . اون موقع صبح ، اومدنش عجیب بود . پرسید :
    - هنوز نیومدن ؟
    - الان درو وا می‌كنن ، هنوز زوده .
    - كجا زوده ؟ دیر هم شده . الان جنازه رو می‌برن .
    - جنازه ؟!
    - آره دیگه ، قرار شد از اینجا بریم سرخاك .
    - سرخاك كی ؟
    - چقدر ور می‌زنی ! مگه خبر نداری ؟ ملكه خانم مرده . بدبخت جوون‌مرگ شد .
    اینو گفت و همون‌طور كه خنده‌اش رو قایم می‌كرد ، دم گوشم گفت :
    - دیگه وقتش بود ، هفتاد هشتاد سالش بود . اون هم با اون همه گوشت اضافی كه داشت !
    كمی كه گذشت ، بچه‌ها رسیدن و راه افتادیم . من پیراهن روشن تنم بود و سر خاك كمی خودم رو قایم می‌كردم . كلی آدم سر خاك اومده بودن . فرنگیس خانم بیشتر اوضاع رو مدیریت می‌كرد و من هم سعی می‌كردم تو اون شلوغی ملیحه رو پیدا كنم . خيلي برام لذت بخش بود كه بعد از اين همه مدت ببينمش .
    مراسم طوری داشت برگزار می‌شد ، انگار یكی از مفاخر روی زمین مرده بود . كلی گل و پارچه و برو و بیا بود و یه عالمه هم زن و مرد که ناراحت و پریشون بودن .
    یه دفعه جمع آروم شد . هیچ‌كس حرفی نمی‌زد . خیلی از فك و فامیل‌های ملكه و دوست و آشناهاش آروم از سر قبر رفتن كنار . همه‌شون مات و مبهوت به سمتی كه من وایستاده بودم ، نگاه می‌كردن . حس می‌كردم اتفاقی افتاده . آروم چرخیدم و پشت سرمو نگاه كردم . یه مرد قدبلند و خیلی خوش‌تیپ كه یه كم از موهاش جو گندمی بود ، اونجا وایستاده بود . اوركت سبز پوشیده بود با یه شلوار دمپا گشاد سفید و یقه اسكی مشكی . یه شاخه گل دستش بود . كنارش یه خانم سنگین با موهای بلند مشكی بود و یه دختر هفت هشت ساله که زل زده بود و به قبر نگاه میكرد . همایون از جمع جدا شد و رفت سمتش و گفت :
    - آقا جلیل ، بفرما جلو ، خوش آمدی .
    جلیل خیلی آروم اومد سر خاك نشست و بدون اینكه گریه و زاری كنه ، بلند شد . وقتی چشمش به فرنگیس افتاد ، كمی وایستاد و نگاهش کرد ، بعد رفت پیش زن و بچه‌اش .
    بعد از مراسم ، من كمی لای قبرها و درخت‌های كاج چرخ زدم و اسم آدم‌ها رو با خودم تكرار كردم تا بقیه هم بیان و راه بیفتیم . تو همین گیر و دار ، سر و صدای پریسا بلند شد . جلوی ماشین وایستاده بود و با راننده‌اش بحث می‌كرد . تند رفتم سمتش . پریسا داد و بیداد می‌كرد و آروم هم نمی‌گرفت .
    - بابا خسته‌م كردی ، به خدا ، به پی ر، به پیغمبر ، خسته‌م كردی . بابا من این راننده رو نخوام ، چی‌كار باید بكنم ؟ بابا هیزی و چشم ناپاكی هم حدی داره . یا چشمت رو پای منه ، یا نگاهت به گردن من . تو قبرستون هم دست ورنمی‌داری . چی می‌خوای ؟ الان وسط این همه قبر باید باهات برقصم ؟ بخوابم ؟
    سر و صداشون كه بالا گرفت ، فرنگیس خانم اومد نزدیك‌تر و سوییچ رو از شوفر تپل و بدقیافه‌ی پریسا گرفت و یه کم دور و بر رو نگاه کرد . یه دفعه اومد سمت من و گفت :
    - پسر ، بیا پریسا خانم رو برسون .

    كليد هاي بي ام وي زرشكي كه هميشه ديدنش برام لذت بخش بود رو ازش گرفتم . یه نگاه به پریسا كردم و بعد از اینكه كمی خودم رو جمع و جور كردم ، رفتم پشت رل نشستم . تا پریسا خانم هم بشینه ، فرنگیس خانم اومد دم پنجره‌ی ماشین و گفت :
    - كمی وایستید ، ملیحه رو هم برسونید خونه .
    پریسا كه انگار زیاد از این حرف خوشحال نشده بود ، پیاده شد و رفت عقب نشست . كمی بعد یه دختر قدبلند كه لباس مشكی خوش‌فرمی تنش بود ، اومد سمت ماشین . یه عینك رامشی رو چشمش بود . نشست تو ماشین .  عینك رو از رو چشمش ورداشت . یه نگاه بهم انداخت . خنده‌ی آرومی كرد و گفت :
    - امیر ارسلان نامدار ! تویی ؟ خیلی وقته خبری ازت نیست . دلم واست تنگ شده بود .
    شنیدن این حرف بعد از مدت‌ها خیلی به دلم نشست ، ولی دلشوره داشتم . آخه من اصلاً ماشین روندن بلد نبودم .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان