مست و ملیح 🍁
قسمت هجدهم
دو تا بسته انداخت جلوم . خيلي تند تَر از حد معمول پلك ميزدم و كف دستم خيس شده بود . ذهنم رو داشتم براي كاري كه ازم ميخواستن آماده ميكردم و از فكرش هم سرم تير ميكشيد . یه چیزی رو یاد گرفته بودم . نباس زیر حرف زور موند .
- من الان نمیكشم . كشیدنم نمییاد .
- وقتی حشمت میگه بكش ، باس بكشی .
- نمیكشم .
- به زور میكشی .
- نمیكشم
- نشد . باید بگی غلط كردم آقا حشمت ، نمیخوام بكشم .
- من به هیچكس نگفتم غلط كردم . به تو هم نمیگم .
اینو كه گفتم ، دست انداخت و گردنمو كشید سمت خودش . خیلی عصبی شده بود و چشماش عینهو كاسهی خون بود .
- به ارواح خاك مادرم دهنت رو سرویس میكنم . هم تو رو ، هم هر خری كه تو اون خونه میشینه . بیا شروع كن بكش .
یه رول كاغذی درست كرد و گذاشت لای دهنم . عماد از ترسش جم نمیخورد و بهشون نگاه میكرد . یكی از قلچماقهاش نشست كنارم و یه تیكه زرورق ورداشت و روش گرد ریخت . عرق كرده بودم و ترس ورم داشته بود . سرم رو آوردم بالا و زل زدم به چشمهای حشمت . چشمم افتاد به همایون كه جلوی در اتاق وایستاده بود . اومد كنار حشمت و گفت :
- چی كار میكنی ؟
- دارم واسهت مشتری جور میكنم .
- طفلی گناه داره .
- نداره . این بیپدر منو با شورت و زیرپیرهن از خونهشون انداخت بیرون ، به خاطر یه زنیكهی خراب كه خواهر این عماد پفیوز بود .
- این انداخته ؟ این كه مال این حرفا نیست . اگر اینقدر خریت كرده كه باید جواب پس بده .
من كه دیگه امیدی نداشتم كسی به دادم برسه ، گفتم :
- فرنگیس خانم بفهمه پدرتون رو در مییاره .
همایون كمی به صورتم نگاه كرد و گفت :
- میشناسمت ؟
- من تو كاواره كار میكنم . امیرم . یه بار با ملی خانم اومدم اینجا .
همایون اومد جلوتر و یه نگاه بهم انداخت و با تعجب و طوری كه انگار یه چیزایی یادش اومده ، به صورت ترسیده و دستهام كه داشت میلرزید ، نگاه میكرد .
همهشون از اسم فرنگیس و ملی خانم میترسیدن ، طوری که نمیتونستن آب دهنشون رو قورت بدن . حشمت رول كاغذی رو كه تو دهنم بود ، ورداشت . زرورق رو انداخت یه طرف و كمی كشید عقب و نشست .
- خیلی خوب ، تو جَستی ، ولی به اون پسره بیژن بگو آتیشش میزنم . هم اونو ، هم اون فروغ رو . آقا عماد ، حساب تو هم كه با کرامالكاتبینه .
عماد كلی نشئه شد و تو راه هرچی بهش میگفتم ، با جون و دل قبول میكرد . وقتی رسیدیم خونه ، به خاطر گرمای شب ، زن شاطر داشت تو حیاط پاهاش رو آب میزد و تا ما رو دید ، كمی خودش و جمع و جور كرد و رفت تو . یه عشوهی ساده و دهاتی داشت كه آدم رو كمی به خودش جذب میكرد ، ولی نمیخواستم زیاد نگاهش كنم و چشمم رو به بعضی از كارهاش هم میبستم .
عماد رفت تو خونه كلی با فروغ حرف زد و با هم گریه كردن . یكی دو روز همه چی تو خونه آروم بود . نگاههای قشنگ فروغ و بیژن فضای قشنگی به خونه داده بود و میشد ازش آرامش گرفت .
صبح كلهی سحر راه افتادم برم سر كار . جلوی در بیژن داشت موتورش رو روشن میكرد و تا منو دید ، با روی باز اومد سمتم و گفت :
- بشین برسونمت .
پشت موتور باد خنكی میخورد تو صورتم و خواب رو از سرم پروند . سر آبسفید بيژن موتور رو نگه داشت و گفت :
میدونی چیه امیر ؟ من عاشق فروغم . فقط صبح تا شب همش تو فكرشم و كاراي عماد و حیوونبازیهاش درموندم كرده . اگه یه روز من نباشم ، چی میشه ؟ شاید فروغ نمیفهمه دوست داشتن چیه ، ولی امیر ، وقتی كه فروغ رو پیش یه مرد دیگه تصور میكنم ، دیوانه میشم . میخوامش ، خیلی .
" راحت ميشه فهميد كه پسرا عاشق شدن . آخه خيلي زود بغض ميكنن حتي با جزئي ترين حرفهاي عاشقانه ''
بيژن يه دست به صورت مردونه و چشماي خيسش كشيد و سرش و انداخت پايين .
چیزی نگفتم . از موتور پیاده شدم و رفتم سمت كاواره . وقتی رسیدم ، هنوز درو وا نكرده بودن . نشستم جلوی در تا برسن . كمی كه گذشت ، همونجا خوابم برد . با تكونهای یكی بیدار شدم . سرم رو چرخوندم و پریسا رو جلوم دیدم . اون موقع صبح ، اومدنش عجیب بود . پرسید :
- هنوز نیومدن ؟
- الان درو وا میكنن ، هنوز زوده .
- كجا زوده ؟ دیر هم شده . الان جنازه رو میبرن .
- جنازه ؟!
- آره دیگه ، قرار شد از اینجا بریم سرخاك .
- سرخاك كی ؟
- چقدر ور میزنی ! مگه خبر نداری ؟ ملكه خانم مرده . بدبخت جوونمرگ شد .
اینو گفت و همونطور كه خندهاش رو قایم میكرد ، دم گوشم گفت :
- دیگه وقتش بود ، هفتاد هشتاد سالش بود . اون هم با اون همه گوشت اضافی كه داشت !
كمی كه گذشت ، بچهها رسیدن و راه افتادیم . من پیراهن روشن تنم بود و سر خاك كمی خودم رو قایم میكردم . كلی آدم سر خاك اومده بودن . فرنگیس خانم بیشتر اوضاع رو مدیریت میكرد و من هم سعی میكردم تو اون شلوغی ملیحه رو پیدا كنم . خيلي برام لذت بخش بود كه بعد از اين همه مدت ببينمش .
مراسم طوری داشت برگزار میشد ، انگار یكی از مفاخر روی زمین مرده بود . كلی گل و پارچه و برو و بیا بود و یه عالمه هم زن و مرد که ناراحت و پریشون بودن .
یه دفعه جمع آروم شد . هیچكس حرفی نمیزد . خیلی از فك و فامیلهای ملكه و دوست و آشناهاش آروم از سر قبر رفتن كنار . همهشون مات و مبهوت به سمتی كه من وایستاده بودم ، نگاه میكردن . حس میكردم اتفاقی افتاده . آروم چرخیدم و پشت سرمو نگاه كردم . یه مرد قدبلند و خیلی خوشتیپ كه یه كم از موهاش جو گندمی بود ، اونجا وایستاده بود . اوركت سبز پوشیده بود با یه شلوار دمپا گشاد سفید و یقه اسكی مشكی . یه شاخه گل دستش بود . كنارش یه خانم سنگین با موهای بلند مشكی بود و یه دختر هفت هشت ساله که زل زده بود و به قبر نگاه میكرد . همایون از جمع جدا شد و رفت سمتش و گفت :
- آقا جلیل ، بفرما جلو ، خوش آمدی .
جلیل خیلی آروم اومد سر خاك نشست و بدون اینكه گریه و زاری كنه ، بلند شد . وقتی چشمش به فرنگیس افتاد ، كمی وایستاد و نگاهش کرد ، بعد رفت پیش زن و بچهاش .
بعد از مراسم ، من كمی لای قبرها و درختهای كاج چرخ زدم و اسم آدمها رو با خودم تكرار كردم تا بقیه هم بیان و راه بیفتیم . تو همین گیر و دار ، سر و صدای پریسا بلند شد . جلوی ماشین وایستاده بود و با رانندهاش بحث میكرد . تند رفتم سمتش . پریسا داد و بیداد میكرد و آروم هم نمیگرفت .
- بابا خستهم كردی ، به خدا ، به پی ر، به پیغمبر ، خستهم كردی . بابا من این راننده رو نخوام ، چیكار باید بكنم ؟ بابا هیزی و چشم ناپاكی هم حدی داره . یا چشمت رو پای منه ، یا نگاهت به گردن من . تو قبرستون هم دست ورنمیداری . چی میخوای ؟ الان وسط این همه قبر باید باهات برقصم ؟ بخوابم ؟
سر و صداشون كه بالا گرفت ، فرنگیس خانم اومد نزدیكتر و سوییچ رو از شوفر تپل و بدقیافهی پریسا گرفت و یه کم دور و بر رو نگاه کرد . یه دفعه اومد سمت من و گفت :
- پسر ، بیا پریسا خانم رو برسون .
كليد هاي بي ام وي زرشكي كه هميشه ديدنش برام لذت بخش بود رو ازش گرفتم . یه نگاه به پریسا كردم و بعد از اینكه كمی خودم رو جمع و جور كردم ، رفتم پشت رل نشستم . تا پریسا خانم هم بشینه ، فرنگیس خانم اومد دم پنجرهی ماشین و گفت :
- كمی وایستید ، ملیحه رو هم برسونید خونه .
پریسا كه انگار زیاد از این حرف خوشحال نشده بود ، پیاده شد و رفت عقب نشست . كمی بعد یه دختر قدبلند كه لباس مشكی خوشفرمی تنش بود ، اومد سمت ماشین . یه عینك رامشی رو چشمش بود . نشست تو ماشین . عینك رو از رو چشمش ورداشت . یه نگاه بهم انداخت . خندهی آرومی كرد و گفت :
- امیر ارسلان نامدار ! تویی ؟ خیلی وقته خبری ازت نیست . دلم واست تنگ شده بود .
شنیدن این حرف بعد از مدتها خیلی به دلم نشست ، ولی دلشوره داشتم . آخه من اصلاً ماشین روندن بلد نبودم .
بابک لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج