مست و ملیح 🍁
قسمت نوزدهم
تو آینه به پریسا كه از پشت به ملی خانم زل زده بود و معلوم بود داره حرص میخوره ، نگاه كردم . یه چشم هم انداختم به ملی خانم كه منتظر بود تا راه بیفتم . سوییچ ماشین هنوز دستم بود . كمی منتظر شدم و آروم ماشین رو روشن كردم . اونقدر كش دادم تا بیشتر آدمهای تو قبرستون رفتن . ملی خانم كه دیگه از انتظار خسته شده بود ، برگشت سمت من و گفت :
- امیر جان ، قرار نیست راه بیفتی ؟
- چرا .
- پس بفرما .
با ترس و لرز و با توجه به چیزایی كه قبلاً دیده بودم ، دنده رو به سمت جلو فشار دادم . صدای خِرخِر از ماشین بلند شد . پریسا زد رو شونهام و گفت :
- هول نكن . كلاج رو نگرفتی .
اصلاً نمیدونستم كلاج كجاست و به شدت گیج میزدم . اینور و اونور رو نگاه كردم تا ببینم دقیقاً این كلاجی كه پریسا گفت ، كجاست . زیر پام رو فشار دادم و ماشین یه گاز حسابی خورد . ملی خانم که خیلی تعجب كرده بود ، گفت :
- بلد نیستی ؟
- الان یاد میگیرم .
- مگه جدول ضربه که الان یاد بگیری ؟
از ماشین پیاده شد و اومد سمت من و درو وا كرد .
- اینجوری به كشتمون میدی امیر جان ، پیاده شو ، بگم یكی دیگه بیاد برونه .
كمی به اینور و اونور نگاه كرد ، ولی هیچ آشنایی ندید . بهم اشاره كرد و پیاده شدم . پریسا هم پیاده شد. نمیدونستیم چیكار كنیم . پریسا كلیدو ازم گرفت و گفت :
- بشینید . من بلدم . حالا نه زیاد خوب ، ولی بلدم .
راه افتادیم . پریسا تقریباً خوابیده بود رو فرمون و با كمترین سرعت ممكن حركت میكرد . هر كی بهمون میرسید ، كلی واسمون بوق میزد ولی ما اصلاً توجه نمیكردیم . سر میدون توپخونه كلاً وایستادیم . پریسا دیگه نمیتونست ماشین رو راه ببره . البته ماشین میتونست بره ، ولی پریسا از ترس كُپ كرده بود . من و ملی خانم بیاختیار از ترس پریسا خندهمون گرفته بود . خودش هم از خندهی ما خندهاش گرفت .
بالاخره به هزار مصیبت راه افتادیم و كمی بالاتر وایستادیم كنار خیابون . پریسا كه انگار یكی از سختترین كارهای عمرش رو انجام داده بود ، از ماشین پیاده شد و اون هم با ما قاطی شد و به كارهاش كلی خندیدیم . ملی خانم كه انگار بعد از مدتها تونسته بود آزادانه بیاد بیرون ، خیلی سر كیف بود . سه تا آب آلبالوی ترش گرفتیم و كلی نمك بهش زدیم و خوردیم . دستم رو تو جیبم كردم ولی ملی خانم جلوم رو گرفت و خودش حساب كرد . از نگاههای پریسا میشد فهمید كه زیاد از بودن پیش ملی خانم خوشحال نیست ، ولی خودش رو خوشحال نشون میداد . بعضیها اینطوریان ، حتی اگر سر حال نباشن ، به خاطر بقیه الكی خودشون رو خوش نشون میدن . من این اخلاقش رو دوست داشتم . از اینكه اون روز در اون نقطه بودم ، خیلی كیف میكردم و انگار داشتم بهترین لحظات عمرم رو طی میكردم .
یكی دو ساعت طول كشید كه رسیدیم جلو در خونهی فرنگیس خانم . یه مراسم برای ملكه خانم گرفته بودن و یه عالمه مهمون تو خونه بود . یه وانت دم در بود و داشتن دیگهای غذا رو ازش پیاده میكردن . قبل از اینكه بریم تو ، ماشین فرنگیس خانم رسید . خودش و جلیل و زن و بچهاش پیاده شدن . فرنگیس خانم جلیل و خانوادهاش رو فرستاد تو ، بعد خودش اومد كنار ما و گفت :
- چرا نرفتین تو ؟
ملی خانم قبل از اینكه كسی حرف بزنه ، گفت :
- منتظر شما بودیم .
- خیلی خوب ، برید تو . ببینم پریسا خانم ، خودت موافقی كه امیر رانندهت باشه ؟ اگر كس دیگهای مد نظرته ، بگو. فقط دیگه اونجوری تو جمع داد و بیداد نكنی ها .
- بله ، امیر خوبه . دست فرمونش هم عالیه .
سرش رو چرخوند سمت من و یه چشمك زد و من هم از خجالت سرمو انداختم پایین .
...
آخر شب با پریسا خانم رفتیم جلوی خونهشون . خونهشون تو یه كوچهی قشنگ و دلباز توی شمرون بود . یكی از خونههای شیك اونجا بود . چهار طبقه بود و تو هر طبقهاش یكی مینشست . پریسا بهش میگفت آپارتمان . ماشین رو نگه داشت و پیاده شد . دو سه قدم رفت سمت خونه ، بعد بر گشت و باز نشست تو ماشین .
- اصلاً تو رو یادم رفته بود . الان چطوری میخوای بری خونه ؟
- با اتوبوس .
- زهرمار ! پس چه جوری مییای دنبال من ؟
- خوب با اتوبوس !
- بعد باز میخوای بشینی بغل من و من برونم ؟!
- بله !
- كوفت ! پر رو ! میدونی چیه ؟ تو خیلی خوششانسی . من ازت روحیه میگیرم . آدم بهت مطمئنه ، حالا دلیلش چشماته ، فرم صورتته ، مدل موهاته ، نمیدونم . من دلم نمیآد بگم بری رد كارت . ماشین رو ببر ، هر وقت یاد گرفتی ، بیا دنبالم . تا اون موقع هم یه جوری خودم میرم . راستی ، یه دست لباس تازه و ادكلن هم بگیر كه بتونی در شأن هنرمندی محبوب ، زیبا و دوستداشتنی باشی . هنرمندی خوشگل موشگل و ستارهای در آسمان موزیك ایران . حالا برو .
...
آسمون داشت روشن میشد و صدای گنجشكهایی كه روی درختها لونه داشتن ، كوچه رو ورداشته بود . من هنوز نمیتونستم ماشین رو حركت بدم . اصلاً كار راحتی نبود . یعنی دیگه میدونستم چطوری راهش بندازم ، ولی زرتی خاموش میشد . هی با دقت ماشین رو استارت میزدم و آروم میذاشتم تو دنده و تا پامو از رو كلاج ورمیداشتم ، خاموش میشد . یهو یكی زد به شیشه . پریسا خانم بود که لباس خونه تنش بود و یه كت رو شونهاش انداخته بود . موهاش كاملاً به هم ریخته بود و ریملش هم زیر چشماش پخش بود .
- آخه چرا نمیری ؟ چرا اینقدر استارت میزنی ؟ بابا من میخوام بخوابم . صبح شد . همه رو زابراه كردی امیر . بروووووووو !
اونقدر صاف و ساده بود كه با نگاه بهش اعتماد به نفس بالایی گرفتم و مجدداً استارت زدم . ماشین رو گذاشتم تو دنده . باز خاموش كردم . پریسا خانم با انگشتش كمی زیر چشمش رو مالید و كمی اینور و اونور رو نگاه كرد و بدون اینكه حرفی بزنه ، رفت سمت خونهشون .
بالاخره ماشین حركت كرد ولی چند متر جلوتر ریپ زد و وایستاد . حدود ساعت ده بود . باز با دقت كارهایی که هزار بار از دیشب تكرار كرده بودم ، انجام دادم . هفت هشت متر جلوتر خاموش كردم . یه خانومی از كنار ماشین رد شد و وقتی كمی جلوتر رسید ، برگشت . پریسا خانم بود كه با لباسهای تازهاش خیلی عوض شده بود و خیلی سرحال و بشاش به نظر مییومد . كمی بهم نگاه كرد و من پیاده شدم .
- تو هنوز اینجایی ؟
- نه دیگه ، الان بهتر شده . دقت كنین ، حدود شیشصد هفتصد متر از خونهتون فاصله گرفتم .
- من میرم آرایشگاه سشوار بزنم . تو هم برو . فقط برو ، آبروی منو نبر .
...
ظهر بود كه پریسا خانم برگشت . من زیاد از جای قبلی فاصله نگرفته بودم . ماشین روشن نمیشد . دو سه نفر که رد میشدن ، گفتن حتماً خفه کرده . من که نمیفهمیدم منظورشون چیه .
شب كه شد ، رو صندلی عقب خوابم برد . وقتی چشمام رو وا كردم، پریسا خانم پشت رل نشسته بود و چمدون لباساش هم كنارش بود . برگشت بهم نگاه كرد و گفت :
- احساس میكنم تو آرتیستی ، من شوفرتم !
از خجالت هیچی نگفتم .
وقتی جلوی كاواره رسیدیم ، یه سری از خاطرخواههای پریسا خانم جلوی در بودن . ماشین جلوی كاواره واستاد . بیشتر آدمها كه من رو روی صندلی عقب دیده بودن ، متعجب به ما نگاه میكردن . پریسا خانم كه خیلی كفری بود ، گفت :
- خیلی بد شد . آبروم رفت امیر .
- دو روز بهم وقت بده
- یعنی سه روز بشه ، عوضت میكنم .
پیاده شد و رفت تو . من هم آروم از ماشین پیاده شدم و درو قفل كردم . بغل ماشین وایستاده بودم كه دیدم بیژن داره مییاد . تا رسید بهم ، گفت :
- كجایی امیر ؟ فروغ نیست . عماد بردتش .
بابک لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج