مست و ملیح 🍁
قسمت بیستم
با بیژن راه افتادیم و رفتیم دنبال فروغ بگردیم . هر جایی كه احتمال بودنش رو میدادیم ، گشتیم . نبود . آخر سر از همایون پیگیر شدم و اون هم گفت سراغش رو پیش حشمت بگیر .
آدرسش ته تهران بود . یه كوچه تو گردآباد بود كه پر از خونههای كاهگلی و بیدر و پیكر بود . راستش بیشتر قماربازها و عیاشهای تازهكار واسه بعضی از كارهاشون منجمله عرق و ورق و قمارهای كوچیك و كمپول ، اونجا میرفتن . معروف بود به هشت و نه . قمارشون پاسور بود و كسانی كه میرفتن تو یكی از خونهها یا با جیب پر از پول بیرون مییومدن یا لباساشون رو اون تو میباختن .
چند تا از خونهها رو سرك كشیدیم ولی پیداش نكردیم . پرسونپرسون رسیدیم دم قمارخونهی حشمت . از تو كوچه پله میخورد و میرفت تو یه خونهی كهنه و كثیف . من و بیژن هم رفتیم تو . یه عالمه مرد نشسته بودن و ورق بازی میكردن . كلی پول وسط جمع شده بود . بانک گذاشته بودن و میخوندن .
چشمم رو چرخوندم و عماد رو دیدم . كنار دو سه نفر نشسته بود و ورق بعضیها رو با چشماش به اون یكیها میگفت . خبری از فروغ نبود . آروم خم شدم سمت گوش بیژن و گفتم :
- اگه حشمت اینجا ببیندت ، میكشدت . بیا بریم . فروغ اینجا نیست .
آروم برگشتیم که از خونه بریم بیرون . هنوز یك قدم دور نشده بودیم كه بیژن وایستاد و به چایخونه نگاه كرد . فروغ با سینی چایی روبرومون وایستاده بود .
بعضی وقتها كاری كه میكنیم ، جسارت نیست ، حماقته ، ولی انجامش میدیم . بیژن هم انجامش داد . بدون اینكه مغزش رو كار بندازه ، با كف دستش زد زیر سینی و چاییها رفت رو هوا . یه سری از استكانها ریخت رو دو سه تا دختری كه با بلوزهای كوتاه و دامنهای دلبریشون ، نشسته بودن كنار دیوار .
واویلایی شد و همه چیز به هم خورد . یكی از دخترها خورد به یكی از قماربازها و اون هم خورد به دست كناریش و آتیش سیگارش افتاد رو بازوی تپل زنی كه زیر بغلش نشسته بود و واسهاش سیب پوست میکرد . تو این گیر و دار ، دو سه نفر كمی از پول بانک رو كف رفتن و خواستن بزنن به چاك که یكی زد زیر پاشون و یه دعوای درست و حسابی راه افتاد . از كوچكترین وسیله تا بزرگترینش خُرد و خاكشیر شد . من و بیژن و فروغ هم از فرصت استفاده کردیم و از خونه رفتیم بیرون . دم در همون قلچماقهای حشمت رو دیدم و بدون توجه از كنارشون رد شدم . یكیشون كه انگار ما رو شناخته بود ، بهمون چپچپ نگاه كرد ، ولی از سر و صدای شلوغی بیخیال شد و سریع رفت تو .
تو كوچه فقط روبهرومون رو نگاه میكردیم و هیچ حركت اضافی نمیكردیم . بیژن سوییچ بیامو رو از جیبش در آورد و كمی قدمهاش و تندتر كرد . ما هم سریعتر رفتیم تا رسیدیم ته كوچه و تندی نشستیم تو ماشین . برگشتم و ته كوچه رو نگاه كردم . گفتم :
- بیژن ، بیژن ، بیژژژن !
- درد ! الان میرم دیگه .
- بیژن نری ، تیكه بزرگهمون گوشمونه . حشمت اینا دارن مییان .
بیژن تا از تو آینه گلهای رو دید كه داشت نزدیكمون میشد ، زود استارت زد ، ولی ماشین روشن نشد . باز زد ، روشن نشد . زد ، نشد . دیگه نزد . كاربراتش باز ایراد پیدا كرده بود .
- بیژن برو دِ ، الان میرسن بابا .
- نمیره بابا ، نمیره . روشن نمیشه دیوانه .
- یا خدا ! رسیدن !
بیژن چند تا دیگه استارت زد و باز روشن نشد . تندی در ماشین رو باز كرد و پیاده شد . در عقب رو وا كرد و دست فروغ رو گرفت و پیادهاش كرد ، ولی من به خاطر ماشین پریسا پیاده نشدم . درهای ماشین رو قفل كردم . از طرف شاگرد از روی دنده رد شدم و اومدم سمت شوفر . فروغ و بیژن مثل باد در رفتن .
آدمهای حشمت رسیدن به ماشین و یه سریشون رفتن دنبال فروغ و بیژن . سوییچ رو باز چرخوندم و استارت زدم ، روشن نشد . فروغ و بیژن تو خیابون روبهرو میدویدن . باز استارت زدم . هنهنی كرد و روشن شد . زدم تو دنده و راه افتادم . تا جایی كه میشد ، به ماشین گاز دادم كه یهو خاموش كردم . یكی دو نفر اومدن جلوی ماشین واستادن . باز استارت زدم ، روشن شد . بدون توجه به آدمهای جلوم ، راه افتادم و خوردم بهشون و باز خاموش كردم . آدمهای حشمت دستم انداختن و زدن زیر خنده . یكیشون رفت یه سنگ بیاره . باز استارت زدم و یه نگاه به دویدن بیژن و فروغ انداختم و باز راه افتادم . سعی كردم خودمو برسونم بهشون . تو تاریكی دیگه خوب دیده نمیشدن . ماشین از آدمهایی كه پشت سرم مییومدن ، جدا شد و كم مونده بود برسم به جلوییها . یهو فروغ پاش پیچ خورد و و با سر رفت تو جوی فاضلاب . بیژن هم با كتف افتاد رو آسفالت كف خیابون . گرفتنشون .
جرات نداشتم كاری بكنم ، یعنی اتفاق خیلی بزرگتر از اون بود كه بشه راحت حلش كرد . تو تاریكی خیابونها ، تا اونجایی كه میتونستم ، به ماشین گاز میدادم . رفتم پيش تنها كسی كه میتونستم ازش كمك بخوام ، فرنگیس خانم .حتی بیكار شدن رو به جونم خریدم و در خونهشون رو زدم . كمی بعد از خونه اومد بیرون . تا منو دید ، گفت :
- اینجا چیكار میكنی امیر ؟
- كارتون دارم .
الان برنامه ي پريسا تموم میشه ، مگه تو نميبري خونش ؟
- میرم ، كارِتون دارم . خیلی مهمه .
- بگو .
ماجرا رو تمام و كمال بهش گفتم . بدون هیچ جوابی بهم نگاه كرد و بعد از مدتی به خودش اومد و رفت تو ماشین و گفت :
- دِ بجنب ، چرا معطلی ؟
توی ماشین تا دم خونهی حشمت هیچی نگفت . وقتی كنارم نشسته بود ، احساس میكردم یه كوه كنارمه . خیلی مغرور و محكم بود . زیبایی چهره و خانمیای كه داشت ، دوستداشتنیترش میكرد . زنی كه اینقدر خاصه ، قطعاً مادرزادی خانمه ، مثل ملی خانم .
رسیدیم جلوی خونهی حشمت . چند تا زدیم به در تا بالاخره یكی درو وا كرد . تا فرنگیس خانم رو دید ، كشید عقب. فرنگیس خانم رفت تو خونه . از پلهها رفتیم بالا . حشمت به پشتی قرمز گلدار تكیه داده بود و انگور میخورد و ده دوازده نفر هم دور و برش بودن . تا فرنگیس خانم رو دید ، از جاش بلند شد و سیخ واستاد . یه دست به موهاش كشید و گفت :
- خوش اومدی خانم .
- اون پسر و دختر كجان ؟
- تو اتاق .
- برو بیارشون .
- چشم .
حشمت رفت تو اتاق و كمی بعد برگشت .
- خانم ، نمیتونن راه بیان . یعنی دختره نمیتونه ، پاش مو ورداشته .
فرنگیس خانم رفت تو اتاق و كمی بعد اومد بیرون . وقتی رسید به حشمت ، زل زد به چشماش و خیلی آروم گفت :
- بگو این لات و لوتها هر جفتشون رو با كمال احترام بذارن تو ماشین . یك بار دیگه هم دختر سالم و خونوادهدار رو بیاری لای این آش و لاشها ، خودم دكونت رو تخته میكنم .
- خانوم ، داداشش آورده ، آورده پول چایی بگیره از مردها . اوناهاش ، خودش هم اونجاست .
- عماد كه سعی میكرد خودش رو نشون نده ، چپیده بود پشت چند نفر . فرنگیس رفت و جلوش وایستاد .
- خاك بر سرت ، بیغیرت . خواهرت رو بیآبرو میكنی یابو . یه بار دیگه به كاری زورش كنی ، میدم زورت كنن .
- خواهرمه .
- قرمساقیت رو نگه دار واسه وقتی که خودت زن گرفتی . این دختر خاطرخواه داره .
- خواهرمه .
- خواهرته ، سگت نیست كه میفروشی . تو مگه خر كی هستی ؟ كی هستی كه میتونی واسه یكی دیگه تصمیم بگیری ؟ زندگی هر كس واسه خودشه .
- خواهرمه .
- خواهرته كه باشه . عذابش بدی كه خواهرته ؟ بزنیش كه خواهرته ؟ بفروشی كه خواهرته ؟ خواهرته ، قبول ، تو چرا جاش زندگی میكنی ؟ برادری كن تا اون هم خواهرت باشه . فعلاً تو واسه اون در حد هویجی .
- خواهرمه .
تا اینو گفت ، فرنگیس خانم یه چك زد تو صورتش . هیچكس حرف نمیزد . یهو یكی از پشت سر گفت :
- نزنش خانم ، اون بیچاره رو نزن .
فروغ بود كه داشتن لنگونلنگون میبردنش بیرون . فرنگیس خانم به من اشاره كرد و راه افتاد . دم چارتاق در واستاد و گفت :
- معلومه این دختره خواهرته ، ولی تو هر سگی هستی ، برادر نیستی .
رسوندیمشون به اولین بیمارستانی كه بود . آخر شب بود . فروغ و بیژن واسه دوا درمون نگه داشتن و من فرنگیس خانم رو بردم خونهشون . وقتی رسیدیم ، در خونه رو باز كرد و گفت :
- بیا تو یه چایی بخور .
- نه دیگه ، دیر وقته .
- اینجوری پشت فرمون خوابت میگیره .
رفتیم تو خونه . فرنگیس خانم لباساش رو عوض كرد و چایی دم كرد . بعد نشست سر میز گردی كه وسط آشپزخونه بود و گفت :
- حواست به اون دختر و پسر باشه . میخوای اون فروغ رو بذارم یه جا سر كار که خرج خودش رو در بیاره ؟
- خوب اینكه خیلی خوبه .
بعد از اینكه چاییام رو خوردم ، بلند شدم و از خونه زدم بیرون . دم در ملی خانم یه كیف گرفته بود دستش و داشت میرفت مدرسه . سوارش کردم و بردم دم مدرسهاش . توی راه اونقدر خوابآلود بودم كه نمیتونستم زیاد باهاش حرف بزنم و از موقعیتی كه نصیبم شده ، استفاده كنم . جلوی مدرسه كه رسیدیم ، ملی خانم قبل از پیاده شدن گفت :
- تو خوابت مییاد ، اینجوری ماشین نرون .
- آره ، دو شبه خواب ندارم . یه جا وایمیستم چرت میزنم .
- نمیخواد ، برو كمی جلوتر پارك كن ، تو ماشین چرت بزن .
- نه ، خوبم .
- خوب نیستی . برو كمی جلوتر واستا .
خیلی جدی گفت و من هم رفتم و كنار دیوار مدرسه پارك كردم . ملیحه خانم انگشتش رو گرفت سمتم و گفت :
- حالا میگیری میخوابی ، تا خوابت بپره .
- باشه خانم . شما بفرمایید مدرسه ، من میخوابم .
- نه نمیخواد ، من همینجام . تو بخواب ، بعد من میرم . سرم رو گذاشتم رو فرمون و چشمام رو بستم . اونقدر خسته وخوابآلود بودم كه سرم از رو فرمون لیز خورد و افتاد پایین . نمیدونم كجا افتاد ، ولی آروم بودم و خواب میدیدم ، خواب راه ، بیصدایی ، درختها ، ملی خانم و یك عالمه خواب خوب دیگه .
...
آروم چشمام رو وا كردم . جلوم سقف آسمون بود و یه شیشه بین ما . وقتی بیشتر دقت كردم ، دیدم تو ماشین یه وری خوابیدم و دارم از شیشهی ماشین به آسمون نگاه میكنم .
- خوبی ؟
خوابیده بودم رو پای ملی خانم . سرمو كه چرخوندم ، چشمم افتاد به صورت عین ماهش . جلدی بلند شدم .
دور و بر ماشین هفت هشت تا دختر همسن و سال ملی خانم وایستاده بودن و بهمون میخندیدن . ملی خانم كه متوجه تعجب من شده بود ، گفت :
- چرا پا شدی ؟ یك ربع هم نشد . این دیوانهها رو ول كن . اینا همكلاسیهامن ؛ مثلاً دارن منو سر كار میذارن .
- ببخشید ملی خانم .
- اتفاقاً الان خوابیدن یه پسر خوشتیپ مثل تو ، توی یه بیامو قرمز رو پای من خیلی هم كلاس داره .
تا اینوگفت ، یكی زد به شیشهی ماشین . هر دومون برگشتیم سمت شیشه . یه خانم میانسال كه دامن و بلوز مشكی تنش بود و یه عینك دور مشكی هم رو چشمش بود ، کنار ماشین وایستاده بود . ملی خانم آب دهنش رو قورت داد و از ماشین پیاده شد . خانومه خم شد و با اشاره به من فهموند كه برم رد كارم .
...
تو راه كنار یه جیگركی وایستادم و دو سه سیخ دل خوردم و بعد از اینكه كمی سرحال شدم ، رفتم سراغ پریسا خانم . مطمئناً به خاطر اینكه دیشب از كاواره برش نداشته بودم ، خیلی ازم كفری بود .
رفتم جلوی آپارتمانش . همونجا پارك كردم و صندلی رو دادم عقب تا كمی بگذره و پریسا رو ببرم واسه سشوار .
با ضربهی انگشتهای به نفر به شیشه از خواب پریدم . پریسا خانم بود . شیشه رو دادم پایین .
- واقعاً بیشعوری امیر ستوده . سوییچ رو بده و برو دنبال كارت .
- با فرنگیس خانم بودم . كارم داشت .
اینو كه شنید ، رفت از اون ور سوار ماشین شد و گفت :
- آدم خبر میده .
نشست و بردمش واسه سشوار . خیلی از دستم ناراحت بود ولی حرفی نمیزد . سشوارش كه تموم شد ، بردمش لباس بخره . چند جا تو تختطاووس بود كه لباسهای خاص و مد جدید مییاورد و بیشتر خوانندهها هم از اونجاها خرید میكردن . پریسا خانم هم به خاطر اینكه خودش رو قاطی اونا نشون بده ، بیشتر پولهاش رو واسه نو كردن خودش خرج میكرد . تو یكی از مغازهها کلی لباس پروو كرد و دو سه دست خرید . وقتی از مغازه اومدیم بیرون ، یه نگاه به سر و وضع من كرد و گفت :
- مگه نگفتم جلو من به سر و ضعت برس ؟
- چشم خانم ، سر برج حقوقم رو بگیرم ، انجام میدم .
- منو برد تو یكی از مغازهها و یه دست كت و شلوار و یه جفت كفش و كمربند واسم گرفت و قرار شد از حقوقم پولشو بهش بدم .
از مغازه كه اومدیم بیرون ، یه ماشین سیاه روبهرومون وایستاده بود . یه پیرمرد كه سرتا پا سیاه پوشیده بود ، از ماشین پیاده شد . دو تا مرد جوون هم از درهای عقب پیاده شدن و اومدن كنارش وایستادن . یكی از مغازهدارها واسش دست تكون داد و پیرمرده ازش تشكر كرد و اومد جلوی پریسا خانم وایستاد .
- تف به روت بیاد، مگه نگفتم تو بازار نبینمت ؟
- اینجا تختطاووسه ، بازار كمی پایینتره .
- تختطاووس هم بخشی از بازاره ، و من گندهی بازارم . میبینی كه همه جا چشم دارم .
- فضول دارین !
- بلبل زبون شدی پریسا خانم ، خوشزبون شدی پری خانم ، خوشگل خانم . پریسا شده پری ، واسه خودش آدم شده ، مطرب شده ، آواز میخونه . باید هم بلبل بشه . این دو تا برادرت كه ساقدوش و سُلدوشم وایستادن ، یه تنه كل بازار رو حریفن ، ولی پیش من سوسكن ، چرا ؟ چون من ملكم ، ملكِ ملكدخت ، گندهی پارچهفروشا . حالا تو یه جغله بچه میخوای آبروی منو ببری ؟
- من كاری با شما ندارم ، نه با خودتون ، نه با داداشم . اونا اگه خیلی غیرتیان ، خودشون هر دو شب یه بار تو این كاواره و اون كافه ، این میخونه اون قمارخونه ، چیكار میكنن ؟ آقا ملك ، من پاك پاكم ، شما نگران گلپسرهات باش . نصف تهران رو آباد كردن .
- مَردن ، هر كاری بكنن ، كردن .
- خوب پس نمیشه با شما حرف حساب زد .
- حرف حساب اینه كه باس بیای خونه .
- نمیخوام بیام . قبلاً با شما حرف زدم پدر من ، قبلاً سنگهامون رو وا كندیم .
- با من لج نكن دختر . یه روز از اونجا میندازنت بیرون ، باز مییای سراغ من ها ، اونوقت آقا ملك دیگه راهت نمیده .
- من اگه پریسام ، میتونم رو پای خودم واستم .
- نشاشیده شب درازه !
- خداحافظ بابا .
كل راه دمغ بود و همش حرص میخورد . وقتی رفتیم تو كاواره روناك ، هنوز مشتریها جمع نشده بودن . پریسا خانم داشت آرایش میكرد و من رفتم تا دستی به سر و گوش ماشین بكشم . دم در كه رسیدم ، آقا جلیل اومد تو . سر حال و خیلی با روحیه بود . از سر راهش رفتم كنار . از راهرو رفت تو و همه اومدن جلو تا بهش سلام كنن . پریسا خانم هم از اتاق اومد بیرون . آقا جلیل كمی بهش نگاه كرد و گفت :
- من میتونم كمی وقت شما رو بگیرم ؟
- آخه الان برنامه شروع میشه .
- زود تمومش میكنم . اینجا قراره یه سری تغییرات صورت بگیره و احتمال داره از هفتهی دیگه با شما همكاری نكنیم .
تا اینو گفت ، فرنگیس خانم كه تو دفتر بود ، اومد بیرون و از پلهها اومد پایین و گفت :
- علیك سلام ، گرد و خاك میكنی .
- قبلاً صحبت كردیم دیگه .
- ولی قطعی نكردیم .
- ببین فرنگیس ، من حرفم یک كلمه است . كاواره رو تعطیل میكنیم . با اینكه رستوران هم بشه ، كاملاً موافقم . خودم هم مییام واسه مدیریتش .
تو تا دیروز داشتی با نقاشی ساختمون و قیرگونی شکم زن و بچهات رو پر میكردی كه جلو مادرت كم نیاری ، واسه اینكه نیای نون مادرت رو بخوری ، حالا چی شده اینقدر مال مادرتون عزیز شده ؟
- فرنگیس با من كلكل نكن لطفاً . من تا یك هفتهی دیگه اینجا رو میكنم رستوران . باشی ، هستم ، نیستی هم نباش . خودم و لادن اینجا رو راه میندازیم . سهم تو رو هم میخرم . یكی از خونهها رو میفروشم ، میدم بهت .
- نمیفروشم جلیل ، من به این راحتی پس نمیكشم . من دیگه اون فرنگیسی كه تو میشناختی ، نیستم .
بعد با صدای بلند اسی رو صدا كرد و اون هم بدو از اتاق دفتر اومد بیرون و جلوی خانم وایستاد . فرنگیس از جلیل پرسید :
- اینو میشناسی ؟
- بله ، این حیوون رو خوب میشناسم .
- بعله، هم تو خوب میشناسی ، هم زنت لادن ، هم محمد . این مرد كاری با من كرد كه چند سال از ترسم نمیتونستم زندگی كنم ، از روز میترسیدم ، از شب وحشت داشتم . بعد از اینكه خوب شدم ، رفتم از شادآباد پیداش كردم . الان همینجا نگهش داشتم تا ببینمش ، هر روز ببینمش که هیچوقت مثل قدیما زود خر نشم ، ساده نباشم . حالا تو هم بدون با كی حرف میزنی . من كم نمییارم .
- پس به شریكت احترام بذار . من كاواره رو تعطیل میكنم . خواننده هم لازم ندارم . این خانم از سر هفته بره دنبال كار خودش .
بابک لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج