مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و دوم
اینو گفت و رفت تو اتاقش . مات حرفاش بودم كه از تو اتاقش صدام كرد . آروم رفتم سمت اتاقش . دم در وایستادم و گفتم :
- خانم ازدواج با شما آرزوي خيلي هاست .
- خوب خودت چرا نمي گيري ؟
- من ؟
- مي ترسي ؟
- نه ، ولي اين كار ، واسه من خيلي گنده است .
- واسه همه ي آدمهاي درست درمون ازدواج با من غير ممكنه .
- شما انقد خاطرخواه داريد .
- اون لات و اوتا . منو واسه بازي دادن ميخوان . مثلا آرزو دارن منو بگيرن كه به خيالشون هر شب واسشون بخونم ، برقصم . يكي كه كمي دلش گنده است و صاف و ساده است سمت امثال من نميان . بيا تو
رفتم تو اتاق . یه تختخواب یك نفره بود و یه سری وسایل سنتی . خودش هم تو یكی از كمدهاش داشت میلولید . یه دفعه چهار پنج بسته پول در آورد و انداخت رو تخت و گفت :
- این سه هزار تومنه . دو تومن دیگه هم میدم ، تو یكی رو پیدا كن . اصلاً باهاش شریك شو .
- واقعاً واسه كسی كه شوهرت بشه ، پنج هزار تومن میدی ؟
- نه به هر كسی . یه مردی كه ساده باشه ، قابل اطمینان باشه ، فردا دبه نكنه .
- من !
- دیوانه ، میگم مرد .
- من نوزده سالمه ها .
- آقای من تو رو یه شبه نفله میكنه . یه مرد باید باشه كه بتونه جلو آقام واسته و یه سال واسم شوهری كن ه.
- یعنی من نمیتونم ؟
- نه ، ولی باید یكی رو پیدا كنی عین خودت ، فقط كمی سن بالاتر .
- خوب یكی از خاطرخواههات رو انتخاب كن .
- میگم عین خودت ، مثل خودت ، فقط كمی مردتر .
- من مَردم ، خیلی هم مردتر از بعضیها . الان هم اگه كاری ندارین ، من برم .
- قهر نكن بابا .
- خداحافظ .
از خونه اومدم بیرون . پریسا با خنده اومد دنبالم و گفت :
- حالا به تریج قبات بر نخوره . كجا میری ؟
- چشم خانم ، یه مرد شیشدنگ واسهتون پیدا میكنم . چیزی كه تو تهرون زیاده مرده ، فقط ما نامردیم .
- وا ! چرا اینجوری حرف میزنی ؟
- زت زیاد .
- گمشو بابا .
...
سعی كرده بودم خیلی محكم و جدی باهاش حرف بزنم . اَخم خودم رو نشكستم و نگاش هم نكردم ، ولی انگار زیاد روش تاثیر نذاشته بود .
خیلی آروم خیابونا رو رد كردم تا رسیدم نزدیك خونه . یه ماشین دم در بود . آقا جلیل داشت با عماد حرف میزد . كمی دورتر وایستادم تا آقا جلیل رفت . نمیتونستم هیچ دلیلی پیدا كنم كه اون دو تا اونجا مشغول حرف زدن باشن . ماشین رو انداختم تو حیاط و طبق معمول زن شاطر از پنجره سرش رو آورد بیرون نگاهم كرد . انگار تو قیافهی من دنبال یه گمشده میگشت . خیلیها رو مثل اون میشناختم ، زنهایی كه تا آخر عمرشون دنبال آرزوهای گمشدهشون میگردن . شاطر با زیرپوش در حالی كه عرق گیرش هنوز رو سرش بود ، از پشت بازوش رو گرفت و برد تو .
در ماشین رو كه بستم ، بیژن از در اومد بیرون . یواشكی یه سیگار از پر تنبونش در آورد و آتیش زد .
- چقد دیر مییای .
- زود بیام چیكار كنیم ؟
- میخوام برم خواستگاری فروغ .
- از كی میخوای خواستگاریش كنی ؟ از مادرش یا برادرش یا قبر باباش ؟
- بالاخره رسمه دیگه .
- با خودش حرف بزن و تمومش كن .
- نه ، فردا قراره بریم صحبت كنیم .
...
صبح با صدای داد و بیداد فروغ چشمام رو وا كردم . رفتم دم پنجره . بیژن كنار حوض نشسته بود . فروغ با اینكه سعی میكرد صداش رو پایین نگه داره ، ولی به راحتی میشد حرفاش رو شنید .
- آخه تو دیوانهای بیژن . مشكل داری . عقل نداری .
- بابا چرا كولیبازی درمییاری ؟ خیلی خوب ، نمییایم خواستگاری .
آروم از در اتاق رفتم بیرون و دم حوض كمی آب زدم به صورتم .
- سلام ، صبح بخیر .
- امیر ، ببین چی میگه این بیژن .
- چیز بدی نمیگه كه ، میخواد بیاد خواستگاریت . گناهه ؟
- بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، الان وقت ازدواج كردن ماست ؟ با این زندگی و بدبختی و فلاكت میشه شوهر كرد ؟ میشه زن گرفت ؟
بیژن كه كمی كفری شده بود ، تندی اومد جلوی فروغ وایستاد و گفت :
- بابا نمیگم ازدواج كنیم كه ، فعلاً بیایم خواستگاری ، یه نشونی ، انگشتری ، چیزی ، بعد فكر عروسی رو هم به موقعش میكنیم .
شاطر و زنش و ننهی من هم كه انگار جر و بحث ما واسهشون شیرین شده بود ، از خونه اومدن بیرون . فروغ دست بیژن رو كشید و برد بالا . به من و بقیه هم گفت بیایید بالا . فروغ اشاره کرد به مادرش كه از وقتی اومده بودم ، رو صندلی چوبی قدیمی دیده بودمش .
- كسی كه بخواد منو بگیره ، باید این هم جهاز ببره .
عماد داشت كنج خونه چند تا اسكناس كهنه رو با دستش صاف میكرد . فروغ رفت سمتش و دستش رو گرفت .
- این هم كه داداشمه . جای یخچال و تشك عروس و داماد ، اینو باید ببری . تو میخوای منو بگیری ؟ از كارگری تو هتل اسپینانس و شستن توالت و كثافت مسافرها ماهی چند میگیری ؟
- شیشصد .
- قربون دهنت ، با این میخوای خرج آقات و بدی ، خرج زن بابات و بدی . یا خرج منو با این دو تا جهازیه ام
- ببین فروغ ، عزیز جان ، همه چی درست میشه . بیشتر كار میكنم . تو چرا اینقدر عوض شدی ؟
- من عوض نشدم . امیر ، عوض شدم ؟ اصلاً یه سوال دارم . امیر خان ، تا حالا من به این آقا گفته بودم که قصد دارم باهاش ازدواج كنم ؟ ما دوست بودیم ، رفیق بودیم . همین .
بیژن كه دیگه تحملش تموم شده بود ، اومد جلو و دست فروغ رو گرفت و گفت :
- فقط رفیق ؟ همین ؟ دختر ، من چند ساله كنار توام ، همدم توام ، بعد میگی فقط رفیق بودیم ؟
عماد بلند شد و دست بیژن رو پس زد و گفت :
دست خر كوتاه ! حرف میزنی ، عقب واستا .
- چه عجب غیرت شما تكون خورد !
- تكون میخوره ، شما نمیفهمی .
- برو زرت و زورت نكن بچه قرتی !
- قرتیام که هستم ، تو رو سنه نه قزمیت .
بیژن اومد جلو و یقهی عماد رو گرفت ، ولی قبل اینكه كاری بكنه ، فروغ جلوش واستاد گفت :
- ولش كن ، میگم ولش كن .
- خاك بر سر من .
بیژن اینو گفت و از خونه زد بیرون . از رفتار فروغ تعجب میكردم ولی از یك طرف هم بهش حق میدادم . وقتی میخواستم ماشین رو از حیاط در بیارم ، اومد پیش من . چند تا كتاب دستش بود كه انگار تازه صحافی كرده بود . از این كار یه چیزایی درمییاورد . تو راه سعی كرد خودش رو بیخیال نشون بده ولی كمی كه گذشت ، گفت :
- اون با من ازدواج كنه ، بدبخت میشه . در ثانی من یه عالمه آرزو دارم كه فكر میكنم قبل از ازدواج باید شكل بگیره .
- طفلی گناه داره . میدونی چهقدر به خاطر تو دویده ؟
- چون دویده ، باید زنش بشم ؟
جلوی كافه وایستادم . فروغ از ماشین پیاده شد و رفت سمت كافه . یكی دو نفر از كافه اومدن بیرون و تا فروغ رو دیدن ، با خنده و شوخی رفتن تو . ماشین رو پارک کردم و اومدم پایین . رفتم سمت كافه . همون پسره كه موهاش رو ریخته بود رو گوشش ، پشت دخل بود . فروغ با دو تا دختر و دو تا پسر سر میز نشسته بودن و كتابها رو وارسی میكردن . طوری به كتابها نگاه میكردن كه انگار خیلی مهمن . فروغ تا منو دید ، بلند شد و اومد سمتم .
- چی میخوای امیر ؟
- بیژن حیفه ، اذیتش نكن .
- من چیكار دارم با اون ؟
- به خاطر این بچه فوكلیهای مُند بالا ، بیژن رو دور نزن .
- این بچهها نه فوكولیان ، نه مُند بالا . اینا خیلی هم مُندشون پایینه ، مثل خودمونن . ما با هم كار میكنیم . - تو مشكلی داری ؟
- نه ، ندارم .
...
بعد از اینكه پریسا رو گذاشتم تو کاواره ، رفتم تو ماشین دراز كشیدم . كمی كه گذشت ، یکی زد به شیشه . بیژن بود . بیحوصله و خسته به نظر مییومد . مستقیم از هتل اومده بود پیش من . تو دستش یه جعبه بود .
- اینو بگیر ، شب بده به فروغ ، وسایل آرایشه .
-باشه ، میدم .
- مییای بریم دور بزنیم ؟ میخوام كمی آروم بشم .
- خوب برو تو دو تا پنج سیری بخور تا آروم شی .
- اینجا گرونه ، بریم كافه آوانسیان . اونجا عرق با پسته رو میده ده تومن . اینجا ودكا زهرماری رو بدون پسته میده سی تومن . با هم بریم یه دور بزنیم امیر .
...
پشت یه میز نشسته بودیم و به پیرمرد شصت هفتاد ساله با سبیل سفید و تمیز پشت یخچال نشسته بود . شاگردش كه یه دختر تپل و قدبلند بود ، یه پنج سیری و پسته گذاشت جلوی بیژن و یه كوكا هم گذاشت جلوی من . یه كاسه هم ترشی آورد با كمی خیار و لیمو . بیژن با استكان اولش بیشتر چیزهایی رو كه جلوش بود، خورد . معلوم بود زیاد اینكاره نیست ، ولی سعی میكرد ادای دلشكستهها رو دربیاره . عرق میخورد و هی آه بلند میكشید . گفتم :
- بسه بابا ، جر میخوری .
- بذار بخورم بابا . دیدی تو رو خدا ، دیدی امیر ، چقدر خرابم كرد ؟
- درست میشه .
- میدونم دوستم داره . اصلاً از چشماش تابلوئه. فقط من موندم چرا اینقدر منو بازی میده . بابا کلی واسهش لوتیبازی درآوردم ، كتك خوردم ، بدبختی كشیدم ، معلومه دختره عاشقم میشه . ولی چرا امروز اونقدر كولیبازی درآورد ، نمیدونم . بذار روشنت كنم امیر . فروغ بالاخره واسه منه ، شك نكن . راه دیگهای نداره . اون كادو رو بهش بده و بگو بیژن بیادبیت رو نادیده گرفته ، تو هم برو ازش عذر بخواه . به نظرت مییاد عذرخواهی ؟ نیومد هم نیومده ، فقط یه بار جلوم بخنده ، بسه . امیر ، نمیدونی بعد از این مستی ، چقدر عاشقی میچسبه .
- پاشو بریم ، دیره ، برنامهی پریسا خانم الان تموم میشه .
- تو هم خوب داری صفا میكنی ها !
- شغلمه دیگه .
- کاش یكی مثل اون واسه تو پیدا میشد . عاشق یه خواننده شدن هم باحاله !
- فعلاً كه ما قبول نمیكنیم . میگه بیا منو بگیر ، نمیرم . نمیخوام . من یكی رو باس بگیرم ، عین خودم .
- عاشقته ؟
- آره .
- زر نزن بابا .
- میگه یه نفر بیاد منو بگیره ، یه ساله طلاق بده . كلی هم پول میده . مثلاً میخواد بیوه بشه كه آقاش دست از سرش برداره .
- خوب بگیرش . بدبخت ، یه سال كیف میكنی ، بعد یكی دیگه پیدا میکنی . بابا ، یه سال با پری خوشگله ، به اندازهی شصت سال كیف داره .
- یكی هم روبهروی آدم از زنش مثل تو بگه ، واسه هفت جدش بسه .
...
بدجوری مست بود . وقتی پری خانم رو از كاواره ورداشتم ، بیژن روی صندلی عقب دراز كشیده بود . پریسا خانم تا نشست تو ماشین ، گفت :
- این كیه ؟
- رفیقمه ، بدمستی كرده . اجازه میدی برسونمش ؟
بیژن بلند شد و نشست . پریسا كمی نگاهش كرد .
- چرا اینقدر حالش بده ؟ یه وقت نَمیره ! برو ، سریع برو برسونیمش .
رفتم سمت خونه . بیژن كه از مستی فكش كج شده بود ، گفت:
- امیر ، بگیرش .
- خیلی خوب حالا ، بعد میگیرم .
- بگیرش ، قشنگه . واسه یه سال هم میارزه .
- فردا میریم میگیرم . الان كفش لازم ندارم .
- خره كفش رو نمیگم كه . پری خانم رو میگم .
اینو كه گفت ، پریسا خانم برگشت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت :
- چه بامزه است ! اسمش چیه ؟
- بیژن .
- به نظر پسر خوبی مییاد .
- عالیه .
كمی مونده به خونه پیادهاش كردم و راه افتادیم سمت خونهی پریسا .
باز صاحبخونهاش دم در بود . كمی تو ماشین نشستیم تا یارو بره . پریسا خانم از ماشین پیاده شد و قبل از رفتن گفت :
- اینقدر زود قهر نكن . در اینكه تو مردی و آقایی ، حرفی نیست ، ولی تو نمیتونی . من یكی رو میخوام که جلوی آقام وایسته .
چیزی نگفتم و راه افتادم . كمی واسه خونه گوجهسبز و زردآلو گرفتم و رفتم سمت خونه . دو سیخ هم كوبیده از سر آبسفید گرفتم تا با ننهام بخوریم . نزدیك خونه یه چراغی هی میگشت و نور میانداخت . نزدیكتر كه شدم ، دیدم ماشین كلانتریه . گوجه سبز نشستهای رو كه داشتم گاز میزدم ، از تو دهنم در آوردم و جلوی خونه وایستادم . از ماشین پیاده شدم . چند تا افسر جلوی در بودن . تا منو دیدن، گفتن :
- آقای امیر ارسلان ستوده ؟
- بله .
- بریم كلانتری .
ننهام رسید دم در . تا منو دید ، دودستی زد تو سرش و گفت :
- میگن خفه شده . جوون مردم رو كشتن امیر . خفه شده . خودم جنازهاش رو دیدم .
كیسهی گوجهسبز از دستم افتاد رو زمین . یكیاش چرخید و رفت سمت افسره .
بابک لطفی خواجه پاشا
دیماه نود و پنج