خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۲۲:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و دوم




    اینو گفت و رفت تو اتاقش . مات حرفاش بودم كه از تو اتاقش صدام كرد . آروم رفتم سمت اتاقش . دم در وایستادم و گفتم :
    - خانم ازدواج با شما آرزوي خيلي هاست .
    - خوب خودت چرا نمي گيري ؟
    - من ؟
    - مي ترسي ؟
    - نه ، ولي اين كار ، واسه من خيلي گنده است .
    - واسه همه ي آدمهاي درست درمون ازدواج با من غير ممكنه .
    - شما انقد خاطرخواه داريد .
    - اون لات و اوتا . منو واسه بازي دادن ميخوان . مثلا آرزو دارن منو بگيرن كه  به خيالشون هر شب واسشون بخونم ، برقصم . يكي كه كمي دلش گنده است و صاف و ساده است سمت امثال من نميان . بيا تو

    رفتم تو اتاق . یه تختخواب یك نفره بود و یه سری وسایل سنتی . خودش هم تو یكی از كمدهاش داشت می‌لولید . یه دفعه چهار پنج بسته پول در آورد و انداخت رو تخت و گفت :
    - این سه هزار تومنه . دو تومن دیگه هم می‌دم ، تو یكی رو پیدا كن . اصلاً باهاش شریك شو .
    - واقعاً واسه كسی كه شوهرت بشه ، پنج هزار تومن می‌دی ؟
    - نه به هر كسی . یه مردی كه ساده باشه ، قابل اطمینان باشه ، فردا دبه نكنه .
    - من !
    - دیوانه ، می‌گم مرد .
    - من نوزده سالمه ها .
    - آقای من تو رو یه شبه نفله می‌كنه . یه مرد باید باشه كه بتونه جلو آقام واسته و یه سال واسم شوهری كن ه.
    - یعنی من نمی‌تونم ؟
    - نه ، ولی باید یكی رو پیدا كنی عین خودت ، فقط كمی سن بالاتر .
    - خوب یكی از خاطرخواه‌هات رو انتخاب كن .
    - می‌گم عین خودت ، مثل خودت ، فقط كمی مردتر .
    - من مَردم ، خیلی هم مردتر از بعضی‌ها . الان هم اگه كاری ندارین ، من برم .
    - قهر نكن بابا .
    - خداحافظ .
    از خونه اومدم بیرون . پریسا با خنده اومد دنبالم و گفت :
    - حالا به تریج قبات بر نخوره . كجا می‌ری ؟
    - چشم خانم ، یه مرد شیش‌دنگ واسه‌تون پیدا می‌كنم . چیزی كه تو تهرون زیاده مرده ، فقط ما نامردیم .
    - وا ! چرا این‌جوری حرف می‌زنی ؟
    - زت زیاد .
    - گمشو بابا .
    ...
    سعی كرده بودم خیلی محكم و جدی باهاش حرف بزنم . اَخم خودم رو نشكستم و نگاش هم نكردم ، ولی انگار زیاد روش تاثیر نذاشته بود .
    خیلی آروم خیابونا رو رد كردم تا رسیدم نزدیك خونه . یه ماشین دم در بود . آقا جلیل داشت با عماد حرف می‌زد . كمی دورتر وایستادم تا آقا جلیل رفت . نمی‌تونستم هیچ دلیلی پیدا كنم كه اون دو تا اونجا مشغول حرف زدن باشن . ماشین رو انداختم تو حیاط و طبق معمول زن شاطر از پنجره سرش رو آورد بیرون نگاهم كرد . انگار تو قیافه‌ی من دنبال یه گمشده می‌گشت . خیلی‌ها رو مثل اون می‌شناختم ، زن‌هایی كه تا آخر عمرشون دنبال آرزوهای گمشده‌شون می‌گردن . شاطر با زیرپوش در حالی كه عرق گیرش هنوز رو سرش بود ، از پشت بازوش رو گرفت و برد تو .
    در ماشین رو كه بستم ، بیژن از در اومد بیرون . یواشكی یه سیگار از پر تنبونش در آورد و آتیش زد .
    - چقد دیر می‌یای .
    - زود بیام چی‌كار كنیم ؟
    - می‌خوام برم خواستگاری فروغ .
    - از كی می‌خوای خواستگاریش كنی ؟ از مادرش یا برادرش یا قبر باباش ؟
    - بالاخره رسمه دیگه .
    - با خودش حرف بزن و تمومش كن .
    - نه ، فردا قراره بریم صحبت كنیم .
    ...
    صبح با صدای داد و بیداد فروغ چشمام رو وا كردم . رفتم دم پنجره . بیژن كنار حوض نشسته بود . فروغ با اینكه سعی می‌كرد صداش رو پایین نگه داره ، ولی به راحتی می‌شد حرفاش رو شنید .
    - آخه تو دیوانه‌ای بیژن . مشكل داری . عقل نداری .
    - بابا چرا كولی‌بازی درمی‌یاری ؟ خیلی خوب ، نمی‌یایم خواستگاری .
    آروم از در اتاق رفتم بیرون و دم حوض كمی آب زدم به صورتم .


    - سلام ، صبح بخیر .
    - امیر ، ببین چی می‌گه این بیژن .
    - چیز بدی نمی‌گه كه ، می‌خواد بیاد خواستگاریت . گناهه ؟
    - بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، الان وقت ازدواج كردن ماست ؟ با این  زندگی و بدبختی و فلاكت می‌شه شوهر كرد ؟ می‌شه زن گرفت ؟
    بیژن كه كمی كفری شده بود ، تندی اومد جلوی فروغ وایستاد و گفت :
    - بابا نمی‌گم ازدواج كنیم كه ، فعلاً بیایم خواستگاری ، یه نشونی ، انگشتری ، چیزی ، بعد فكر عروسی رو هم به موقعش می‌كنیم .
    شاطر و زنش و ننه‌ی من هم كه انگار جر و بحث ما واسه‌شون شیرین شده بود ، از خونه اومدن بیرون . فروغ دست بیژن رو كشید و برد بالا . به من و بقیه هم گفت بیایید بالا . فروغ اشاره کرد به مادرش كه از وقتی اومده بودم ، رو صندلی چوبی قدیمی دیده بودمش .
    - كسی كه بخواد منو بگیره ، باید این هم جهاز ببره .
    عماد  داشت كنج خونه چند تا اسكناس كهنه رو با دستش صاف می‌كرد . فروغ رفت سمتش و دستش رو گرفت .
    - این هم كه داداشمه . جای یخچال و تشك عروس و داماد ، اینو باید ببری . تو می‌خوای منو بگیری ؟ از كارگری تو هتل اسپینانس و شستن توالت و كثافت مسافرها ماهی چند می‌گیری ؟
    - شیشصد .
    - قربون دهنت ، با این میخوای خرج آقات و بدی ، خرج زن بابات و بدی . یا خرج منو با این دو تا جهازیه ام
    - ببین فروغ ، عزیز جان ، همه چی درست می‌شه . بیشتر كار می‌كنم . تو چرا این‌قدر عوض شدی ؟
    - من عوض نشدم . امیر ، عوض شدم ؟ اصلاً یه سوال دارم . امیر خان ، تا حالا من به این آقا گفته بودم که قصد دارم باهاش ازدواج كنم ؟ ما دوست بودیم ، رفیق بودیم . همین .
    بیژن كه دیگه تحملش تموم شده بود ، اومد جلو و دست فروغ رو گرفت و گفت :
    - فقط رفیق ؟ همین ؟ دختر ، من چند ساله كنار توام ، همدم توام ، بعد می‌گی فقط رفیق بودیم ؟
    عماد بلند شد و دست بیژن رو پس زد و گفت :
    دست خر كوتاه ! حرف می‌زنی ، عقب واستا .
    - چه عجب غیرت شما تكون خورد !
    - تكون می‌خوره ، شما نمی‌فهمی .
    - برو زرت و زورت نكن بچه قرتی !
    - قرتی‌ام که هستم ، تو رو سنه نه قزمیت .
    بیژن اومد جلو و یقه‌ی عماد رو گرفت ، ولی قبل اینكه كاری بكنه ، فروغ جلوش واستاد گفت :
    - ولش كن ، می‌گم ولش كن .
    - خاك بر سر من .
    بیژن اینو گفت و از خونه زد بیرون . از رفتار فروغ تعجب می‌كردم ولی از یك طرف هم بهش حق می‌دادم . وقتی می‌خواستم ماشین رو از حیاط در بیارم ، اومد پیش من . چند تا كتاب دستش بود كه انگار تازه صحافی كرده بود . از این كار یه چیزایی درمی‌یاورد . تو راه سعی كرد خودش رو بی‌خیال نشون بده ولی كمی كه گذشت ، گفت :
    - اون با من ازدواج كنه ، بدبخت می‌شه . در ثانی من یه عالمه آرزو دارم كه فكر می‌كنم قبل از ازدواج باید شكل بگیره .
    - طفلی گناه داره . می‌دونی چه‌قدر به خاطر تو دویده ؟
    - چون دویده ، باید زنش بشم ؟
    جلوی كافه وایستادم . فروغ از ماشین پیاده شد و رفت سمت كافه . یكی دو نفر از كافه اومدن بیرون و تا فروغ رو دیدن ، با خنده و شوخی رفتن تو . ماشین رو پارک کردم و اومدم پایین . رفتم سمت كافه . همون پسره كه موهاش رو ریخته بود رو گوشش ، پشت دخل بود . فروغ با دو تا دختر و دو تا پسر سر میز نشسته بودن و كتاب‌ها رو وارسی می‌كردن . طوری به كتاب‌ها نگاه می‌كردن كه انگار خیلی مهمن . فروغ تا منو دید ، بلند شد و اومد سمتم .
    - چی می‌خوای امیر ؟
    - بیژن حیفه ، اذیتش نكن .
    - من چی‌كار دارم با اون ؟
    - به خاطر این بچه فوكلی‌های مُند بالا ، بیژن رو دور نزن .
    - این بچه‌ها نه فوكولی‌ان ، نه مُند بالا . اینا خیلی هم مُندشون پایینه ، مثل خودمونن . ما با هم كار می‌كنیم . - تو مشكلی داری ؟
    - نه ، ندارم .
    ...
    بعد از اینكه پریسا رو گذاشتم تو کاواره ، رفتم تو ماشین دراز كشیدم . كمی كه گذشت ، یکی زد به شیشه . بیژن بود . بی‌حوصله و خسته به نظر می‌یومد . مستقیم از هتل اومده بود پیش من . تو دستش یه جعبه بود .
    - اینو بگیر ، شب بده به فروغ ، وسایل آرایشه .
    -باشه ، می‌دم .
    - می‌یای بریم دور بزنیم ؟ می‌خوام كمی آروم بشم .
    -  خوب برو تو دو تا پنج سیری بخور تا آروم شی .
    - اینجا گرونه ، بریم كافه آوانسیان . اونجا عرق با پسته رو می‌ده ده تومن . اینجا ودكا زهرماری رو بدون پسته می‌ده سی تومن . با هم بریم یه دور بزنیم امیر .
    ...
    پشت یه میز نشسته بودیم و به پیرمرد شصت هفتاد ساله با سبیل سفید و تمیز پشت یخچال نشسته بود . شاگردش كه یه دختر تپل و قدبلند بود ، یه پنج سیری و پسته گذاشت جلوی بیژن و یه كوكا هم گذاشت جلوی من . یه كاسه هم ترشی آورد با كمی خیار و لیمو . بیژن با استكان اولش بیشتر چیزهایی رو كه جلوش بود، خورد . معلوم بود زیاد این‌كاره نیست ، ولی سعی می‌كرد ادای دل‌شكسته‌ها رو دربیاره . عرق می‌خورد و هی آه بلند می‌كشید . گفتم :
    - بسه بابا ، جر می‌خوری .
    - بذار بخورم بابا . دیدی تو رو خدا ، دیدی امیر ، چقدر خرابم كرد ؟
    - درست می‌شه .
    - می‌دونم دوستم داره . اصلاً از چشماش تابلوئه. فقط من موندم چرا این‌قدر منو بازی می‌ده . بابا کلی واسه‌ش لوتی‌بازی درآوردم ، كتك خوردم ، بدبختی كشیدم ، معلومه دختره عاشقم می‌شه . ولی چرا امروز اون‌قدر كولی‌بازی درآورد ، نمی‌دونم . بذار روشنت كنم امیر . فروغ بالاخره واسه منه ، شك نكن . راه دیگه‌ای نداره . اون كادو رو بهش بده و بگو بیژن بی‌ادبیت رو نادیده گرفته ، تو هم برو ازش عذر بخواه . به نظرت می‌یاد عذرخواهی ؟ نیومد هم نیومده ، فقط یه بار جلوم بخنده ، بسه . امیر ، نمی‌دونی بعد از این مستی ، چقدر عاشقی می‌چسبه .
    - پاشو بریم ، دیره ، برنامه‌ی پریسا خانم الان تموم می‌شه . 
    - تو هم خوب داری صفا می‌كنی ها !
    - شغلمه دیگه .
    - کاش یكی مثل اون واسه تو پیدا می‌شد . عاشق یه خواننده شدن هم باحاله !
    - فعلاً كه ما قبول نمی‌كنیم . می‌گه بیا منو بگیر ، نمی‌رم . نمی‌خوام . من یكی رو باس بگیرم ، عین خودم .
    - عاشقته ؟
    - آره .
    - زر نزن بابا .
    - می‌گه یه نفر بیاد منو بگیره ، یه ساله طلاق بده . كلی هم پول می‌ده . مثلاً میخواد بیوه بشه كه آقاش دست از سرش برداره .
    - خوب بگیرش . بدبخت ، یه سال كیف میكنی ، بعد یكی دیگه پیدا می‌کنی . بابا ، یه سال با پری خوشگله ، به اندازه‌ی شصت سال كیف داره .
    - یكی هم روبه‌روی آدم از زنش مثل تو بگه ، واسه هفت جدش بسه .
    ...
    بدجوری مست بود . وقتی پری خانم رو از كاواره ورداشتم ، بیژن روی صندلی عقب دراز كشیده بود . پریسا خانم تا نشست تو ماشین ، گفت :
    - این كیه ؟
    - رفیقمه ، بدمستی كرده . اجازه می‌دی برسونمش ؟
    بیژن بلند شد و نشست . پریسا كمی نگاهش كرد .
    - چرا این‌قدر حالش بده ؟ یه وقت نَمیره ! برو ، سریع برو برسونیمش .
    رفتم سمت خونه . بیژن كه از مستی فكش كج شده بود ، گفت:
    - امیر ، بگیرش .
    - خیلی خوب حالا ، بعد می‌گیرم .
    - بگیرش ، قشنگه . واسه یه سال هم می‌ارزه .
    - فردا می‌ریم می‌گیرم . الان كفش لازم ندارم .
    - خره كفش رو نمی‌گم كه . پری خانم رو می‌گم .
    اینو كه گفت ، پریسا خانم برگشت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت :
    - چه بامزه است ! اسمش چیه ؟
    - بیژن .
    - به نظر پسر خوبی می‌یاد .
    - عالیه .
    كمی مونده به خونه پیاده‌اش كردم و راه افتادیم سمت خونه‌ی پریسا .
    باز صاحب‌خونه‌اش دم در بود . كمی تو ماشین نشستیم تا یارو بره . پریسا خانم از ماشین پیاده شد و قبل از رفتن گفت :
    - این‌قدر زود قهر نكن . در اینكه تو مردی و آقایی ، حرفی نیست ، ولی تو نمی‌تونی . من یكی رو می‌خوام که جلوی آقام وایسته .
    چیزی نگفتم و راه افتادم . كمی واسه خونه گوجه‌سبز و زردآلو گرفتم و رفتم سمت خونه . دو سیخ هم كوبیده از سر آب‌سفید گرفتم تا با ننه‌ام بخوریم . نزدیك خونه یه چراغی هی می‌گشت و نور می‌انداخت . نزدیك‌تر كه شدم ، دیدم ماشین كلانتریه . گوجه سبز نشسته‌ای رو كه داشتم گاز می‌زدم ، از تو دهنم در آوردم و جلوی خونه وایستادم . از ماشین پیاده شدم . چند تا افسر جلوی در بودن . تا منو دیدن، گفتن :
    - آقای امیر ارسلان ستوده ؟
    - بله .
    - بریم كلانتری .
    ننه‌ام رسید دم در . تا منو دید ، دودستی زد تو سرش و گفت :
    - می‌گن خفه شده . جوون مردم رو كشتن امیر . خفه شده . خودم جنازه‌اش رو دیدم .
    كیسه‌ی گوجه‌سبز از دستم افتاد رو زمین . یكی‌اش چرخید و رفت سمت افسره .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دیماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان