خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و سوم



    رفتم تو كلانتری . یه راهروی دراز  با رنگ طوسی داشت كه آدم دلش می‌گرفت . همین‌طور كه راه می‌رفتم ، چشم افتاد به شاطر كه یه گوشه وایستاده بود  و تا منو دید ، كمی به صورتم دقیق شد و سرش رو انداخت پایین و شروع كرد به گریه كردن . با اشاره‌ی افسری كه پشتم بود ، باز راه افتادم . كمی جلوتر عماد كنار دو سه تا از دوستاش وایستاده بود و از بس گریه كرده بود ، چشماش سرخ شده بود . آخر راهرو به یه در رسیدیم . رفتیم تو . چند تا درجه‌دار كنار هم نشسته بودن . بیژن كه هنوز خیلی خوش بود ، روی یه صندلی كهنه نشسته بود . تا منو دید ، آروم بلند شد و از بس مست بود ، با كله افتاد رو زمین . یكی از افسرهای قدیمی و خوش‌قیافه كه سیگار دستش بود ، اومد سمتم و گفت :
    - كجا بودی تا حالا ؟
    - سر كار .
    - ببرش تو .
    از اون اتاق یه در باز می‌شد به یه اتاق بزرگ‌تر . یه میز و سه چهار تا چارپایه داشت . منو بردن و روی یكی از اونا نشوندن .
    - كارت كجاست ؟
    - كاواره روناك .
    - تا الان اونجا بودی ؟
    - چیزی شده آقا ؟
    - تا حالا تو كاواره بودی ؟
    - چیزی شده ؟
    - تو نمی‌دونی چی شده ؟
    - كسی هنوز چیزی نگفته . تو ماشین پرسیدم ، گفتن بعداً بهت می‌گن ، به شما می‌گم ، می‌گی چرا بهت نگفتن .
    - زیاد زر زر نكن . گوش كن كره‌ خر. 
    - چرا فحش می‌دی ؟
    یه مشت زد تو سینه‌ام و داد زد :
    - یابو دوزاری ، اینجا می‌دم آویزونت كنن ها .
    - خوب مرد مؤمن به من هم بگو چه خبره تا آروم بگیرم . سینه‌ام پاره شد .
    أفسره بلند شد و دستمو گرفت و از اتاق برد بیرون . بیژن همون‌جوری مست و پاتیل  رو صندلی ولو بود . افسره مچ دستم رو كشید و برد تو راهرو . افسره یکی از سربازها رو صدا زد و بهش گفت :
    - اینو ببر جنازه رو ببینه .
    از اتفاقاتی كه داشت می‌افتاد ، گیج بودم و اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر شده . عماد رو نیمكت كنار دو سه نفر نشسته بود و آقا جلیل هم كمی اون‌ورتر قدم می‌زد . عماد بلند شد و رفت پیشش ، آب بینی‌اش رو با آستینش پاك كرد و شروع كرد به پِچ‌پِچ كردن . سربازه اشاره کرد به در یه اتاق دیگه . عماد بدو بدو اومد سمت در و قبل از اینكه برسه ، سربازه مچ دستم رو كشید و  من هم رفتم تو . درو بست .  تاریك بود . چراغ رو روشن كرد . یكی خوابیده بود و روش یه پتوی رنگ و رو رفته كشیده بودن . سربازه رفت سمتش و پتو رو زد كنار . صورت بی‌روح و پژمرده‌ی فروغ جلوم بود . گردنش كبود بود و رو گونه‌هاش چند تا خط مثل جای ناخن بود . آروم دستم رو بردم و زدم به صورتش . زیاد سرد نبود ، نه اون‌قدری كه جنازه‌ی بابا هاشم سرد بود ، ولی معلوم بود مرده . نمی‌دونم چرا وقتی دستت رو می‌زنی به پوست آدم مرده ،  این‌قدر احساس عجیبی داره . معلومه زیر اون پوست دیگه چیزی وجود نداره . نمی‌تونستم از جام جم بخورم . سربازه كمی به قیافه‌ام نگاه كرد و گفت :
    - پاشو ، پاشو بینم . حالا ازت سوال می‌پرسم ، جواب بده ، وگرنه اگه قر بدی و ادا دربیاری ، جناب سروان می‌گه ببرنت با كتك و لوله و كدو ازت حرف بكشن ها .
    اتفاقی كه افتاده بود ، آن‌قدر برام باورنكردنی بود كه مثل دیوار سیمانی اتاقی كه توش بودم ، یخ كرده بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم .  داشتم بخشی از اتفاقات اون روز و حرف‌های فروغ و یه سری تصویر از رفتارهاش و کارهاش رو تو سرم مرور می‌كردم .  كنار در اتاق تكیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین .
    یكی زد به در . افسره درو وا كرد . دو نفر آمدن تو . فروغ رو گذاشتن رو برانكارد و تا اومدن بلندش كنن ، از اون‌ور افتاد پایین . عماد یهو دوید تو اتاق و یكی زد به مردهایی كه بالای سر فروغ بودن . خودش خم شد و بعد از اینكه كلی رو سینه‌اش گریه كرد ، دست انداخت تا بغلش كنه و بذاردش رو برانكار، ولی با اون حالش هر كاری كرد ، نتونست بلندش كنه و زد به گریه كردن و باز فروغ رو انداخت رو زمین . مردها باز فروغ  رو بلند كردن و گذاشتن رو برانكارد و بردن . عماد هم رفت دنبالشون .
    ...

    نیم ساعتی تو بازداشتگاه نشسته بودم . سه چهار نفر دیگه هم بودن كه اصلاً بهشون توجهی نمی‌كردم . سوالاتی كه تو ذهنم بود ، داشت دیوانه‌ام می‌كرد . در باز شد و تند از جام بلند شدم . بیژن اومد تو . رفتم سمتش و گفتم :
    - چی شده ؟ چرا فروغ بدبخت به اون روز افتاده ؟
    سرشو نزدیك كرد به صورتم و گفت :
    - میگن مرده ، كشتنش . من هنوز مستم . نمی‌دونم این‌هایی كه می‌گن ، حرف مفته یا درست می‌گن . شاید هم كسی چیزی نمی‌گه ، من فكر می‌كنم می‌گن . چرا امیر ؟ چرا این عرق بی‌صاحب از سر من نمی‌پره که بفهمم اینجا چه خبره ؟
    سرگروهبانی كه بیژن رو آورده بود ، منو برد بیرون . تو اتاق افسره ، جز خودش هیچ‌كس نبود . یه زیرسیگاری جلوش بود و یه پارچ آب با دو تا لیوان پلاستیكی قرمز .
    - شما صبح این دختر خانم فلك‌زده رو از خونه بردی بیرون ؟
    - بله ، صبح بردمش .
    - چرا بردیش ؟
    - بعضی وقت‌ها می‌رسوندمش جایی که می‌خواست بره . عیبی داره ؟
    - باز زر زدی ؟
    - خوب خونه‌یكی بودیم . با هم بزرگ شدیم .
    غلط كردی باهاش بزرگ شدی . ننه‌ته ؟ آبجی‌ته ؟ زنته ؟ کدوم گوری بردیش ؟
    - بردمش كافه ، اول خیابون  كوكاكولا .
    - باهاش مشكل داشتي ؟ دعوا داشتيد ؟
    -نه بابا !
    - باز زر زدی !
    - مگه من خُلم ؟ من نزدیك ظهر گذاشتمش كافه ، همین .
    - بعد رفتی باهاش دعوا كردی .
    - یه صحبت جزئی كردیم .
    - شب نرفتی دنبالش ؟ تو خفه‌ش نكردی ؟ تو این دست‌هات رو ننداختی دور گلوش و فشار ندادی ؟ امشب كجا بودی ؟
    - سر كار ، تو كاواره روناك .
    افسره از جاش بلند شد و اومد نزدیك من و گفت :
    - اگه اونجا نبوده باشی ، چی ؟ اگه زر زده باشی ، چی ؟
    - اونجا بودم ... راستی نه ، همه‌اش رو نبودم . سرشب رفتم جایی . اصلاً شما راست می‌گی ، اونجا نبودم ، با بیژن بودم . ازش بپرسید . رفته بودیم كافه عرق‌خوری .
    - اون كه از بس مسته ، اسمش هم یادش نمی‌یاد . حرف اون سند نیست .
    - صاحب کافه حتماً یادش می‌یاد .
    - نه حرف عرق‌خور ، نه صاحب عرق‌فروشی سند نیست . حالا مهم نیست چی بلغور می‌کنی . وقت زیاد داریم .  بقیه‌اش رو فردا فك می‌زنیم . بالاخره اصل ماجرا رو تعریف می‌کنی .
    - چی‌چی رو فردا ؟ الان شما به خیالتون من فروغ رو خفه كردم ؟ بابا من خودم دارم سكته می‌كنم ، ترسیدم ، نفسم در نمی‌یاد . بذارین برم ببینم چه خبره .
    زل زد تو چشام و گفت :
    - چرا انتظار داری ما فکر کنیم تو كسی رو كشتی ؟
    از نگاهش انگار آتیش می‌بارید . زبونم بند اومده بود . وقتی دید من جواب نمی‌دم ، گفت :
    - این دختر صبح با تو رفته ، شب دیگه زنده نبوده . حالا ما چند تا سوال می‌پرسیم ، بقیه‌اش رو باید بری خدمت بازپرس جواب بدی .
    نه درست باهام حرف مي‌زد ، نه روشنم می‌كرد چه خبر شده . هر چند ساعت يه بار می‌رفتم و باز برمی‌گشتم تو اون بازداشتگاه کثیف تاریک . سربازی كه منو می‌برد و می‌یاورد ، وقتی دید چقدر گیج و منگم ، انگار دلش برام سوخت و بعد از هزار بار پرسیدن ، بالاخره بهم گفت که جنازه رو بچه‌های کافه پیدا کردن . نزدیک کافه افتاده بوده تو جوب . به خیالشون زنده است ، راه می‌افتن ببرنش بیمارستان . تو راه بدنش سرد می‌شه . می‌فهمن مرده و می‌برنش خونه‌شون و تحویل می‌دن به عماد ، اون هم وقتی می‌فهمه فروغ مرده ، نعشش رو می‌آره کلانتری .
    ...
    سه روز اونجا بودم . هی می‌اومدن و ازم بازجویی می‌كردن . همش هم یه سری سوال تكراری می‌پرسیدن . از كاواره پرس و جو كرده بودن و فهمیده بودن كه راست می‌گم . فقط واسشون مهم بود كه من آخر شب كجا بودم . یه روز بیژن رو آوردن تو اتاق و جلوم نشوندن . تا چشمش به من افتاد ، گفت :
    - می‌بینی امیر ؟ فروغ مرده . خوب من الان چی‌كار كنم امیر ؟ دارم می‌میرم امیر . دارم می‌میرم به خدا .
    افسره رفت جلو و كمی بالای سر بیژن وایستاد . سیگارش رو تو دستش بازی می‌داد و توتونش رو شُل می‌كرد .
    - خوب آقای بیژن خان ، شما یادته اون شب چی‌كار كردی ؟
    - نه ، خیلی مست بودم .
    - یادته كی اومدی خونه ، با كی اومدی ، چه جوری اومدی ؟
    - نه .
    عصبانی بلند شدم و رفتم سمتش .
    - با من اومدی . مست بودی ، خر که نبودی ! ترسیدی ؟ بگو رفته بودیم میخونه . حرف بزن خوب .
    افسره عصبانی اومد سمت من و خم شد و دست انداخت و بغل رونم رو با دست‌های یقورش گرفت و گفت :
    - تو اگه میخونه بودی ، الان دهنت بو سگ می‌داد ، نه بوی شیر خشك .
    ...
    یكی دو روز بعد بردنم پیش بازپرس . قبل از من ، پریسا خانم رو آورده بودن . نشسته بود روبه‌روی بازپرس . من هم رو صندلی كناری‌اش نشستم . بازپرس رو به پریسا گفت :
    - شما ایشون رو می‌شناسی ؟
    - رانندمه .
    - ایشون می‌گه اون شب با شما و بیژن با هم بودین . بودین یا نه ؟
    - اتفاقاً اون شب اصلاً با من نبودن . منو نبردن . من با آقا جلیل رفتم ، صاحب تازه‌ی كاواره . تو راه درباره‌ی تسویه حساب حرف زدیم .
    داشتم با تعجب به حرف‌های پریسا گوش می‌كردم و هیچی نمی‌تونستم بگم . بازپرس اصلاً چیزی از من نپرسید و فرستادم بیرون . دم در ، جلیل با یكی دو نفر دیگه وایستاده بودن . تا منو دیدن ، كمی ازم فاصله گرفتن .  



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان