مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و سوم
رفتم تو كلانتری . یه راهروی دراز با رنگ طوسی داشت كه آدم دلش میگرفت . همینطور كه راه میرفتم ، چشم افتاد به شاطر كه یه گوشه وایستاده بود و تا منو دید ، كمی به صورتم دقیق شد و سرش رو انداخت پایین و شروع كرد به گریه كردن . با اشارهی افسری كه پشتم بود ، باز راه افتادم . كمی جلوتر عماد كنار دو سه تا از دوستاش وایستاده بود و از بس گریه كرده بود ، چشماش سرخ شده بود . آخر راهرو به یه در رسیدیم . رفتیم تو . چند تا درجهدار كنار هم نشسته بودن . بیژن كه هنوز خیلی خوش بود ، روی یه صندلی كهنه نشسته بود . تا منو دید ، آروم بلند شد و از بس مست بود ، با كله افتاد رو زمین . یكی از افسرهای قدیمی و خوشقیافه كه سیگار دستش بود ، اومد سمتم و گفت :
- كجا بودی تا حالا ؟
- سر كار .
- ببرش تو .
از اون اتاق یه در باز میشد به یه اتاق بزرگتر . یه میز و سه چهار تا چارپایه داشت . منو بردن و روی یكی از اونا نشوندن .
- كارت كجاست ؟
- كاواره روناك .
- تا الان اونجا بودی ؟
- چیزی شده آقا ؟
- تا حالا تو كاواره بودی ؟
- چیزی شده ؟
- تو نمیدونی چی شده ؟
- كسی هنوز چیزی نگفته . تو ماشین پرسیدم ، گفتن بعداً بهت میگن ، به شما میگم ، میگی چرا بهت نگفتن .
- زیاد زر زر نكن . گوش كن كره خر.
- چرا فحش میدی ؟
یه مشت زد تو سینهام و داد زد :
- یابو دوزاری ، اینجا میدم آویزونت كنن ها .
- خوب مرد مؤمن به من هم بگو چه خبره تا آروم بگیرم . سینهام پاره شد .
أفسره بلند شد و دستمو گرفت و از اتاق برد بیرون . بیژن همونجوری مست و پاتیل رو صندلی ولو بود . افسره مچ دستم رو كشید و برد تو راهرو . افسره یکی از سربازها رو صدا زد و بهش گفت :
- اینو ببر جنازه رو ببینه .
از اتفاقاتی كه داشت میافتاد ، گیج بودم و اصلاً نمیفهمیدم چه خبر شده . عماد رو نیمكت كنار دو سه نفر نشسته بود و آقا جلیل هم كمی اونورتر قدم میزد . عماد بلند شد و رفت پیشش ، آب بینیاش رو با آستینش پاك كرد و شروع كرد به پِچپِچ كردن . سربازه اشاره کرد به در یه اتاق دیگه . عماد بدو بدو اومد سمت در و قبل از اینكه برسه ، سربازه مچ دستم رو كشید و من هم رفتم تو . درو بست . تاریك بود . چراغ رو روشن كرد . یكی خوابیده بود و روش یه پتوی رنگ و رو رفته كشیده بودن . سربازه رفت سمتش و پتو رو زد كنار . صورت بیروح و پژمردهی فروغ جلوم بود . گردنش كبود بود و رو گونههاش چند تا خط مثل جای ناخن بود . آروم دستم رو بردم و زدم به صورتش . زیاد سرد نبود ، نه اونقدری كه جنازهی بابا هاشم سرد بود ، ولی معلوم بود مرده . نمیدونم چرا وقتی دستت رو میزنی به پوست آدم مرده ، اینقدر احساس عجیبی داره . معلومه زیر اون پوست دیگه چیزی وجود نداره . نمیتونستم از جام جم بخورم . سربازه كمی به قیافهام نگاه كرد و گفت :
- پاشو ، پاشو بینم . حالا ازت سوال میپرسم ، جواب بده ، وگرنه اگه قر بدی و ادا دربیاری ، جناب سروان میگه ببرنت با كتك و لوله و كدو ازت حرف بكشن ها .
اتفاقی كه افتاده بود ، آنقدر برام باورنكردنی بود كه مثل دیوار سیمانی اتاقی كه توش بودم ، یخ كرده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم . داشتم بخشی از اتفاقات اون روز و حرفهای فروغ و یه سری تصویر از رفتارهاش و کارهاش رو تو سرم مرور میكردم . كنار در اتاق تكیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین .
یكی زد به در . افسره درو وا كرد . دو نفر آمدن تو . فروغ رو گذاشتن رو برانكارد و تا اومدن بلندش كنن ، از اونور افتاد پایین . عماد یهو دوید تو اتاق و یكی زد به مردهایی كه بالای سر فروغ بودن . خودش خم شد و بعد از اینكه كلی رو سینهاش گریه كرد ، دست انداخت تا بغلش كنه و بذاردش رو برانكار، ولی با اون حالش هر كاری كرد ، نتونست بلندش كنه و زد به گریه كردن و باز فروغ رو انداخت رو زمین . مردها باز فروغ رو بلند كردن و گذاشتن رو برانكارد و بردن . عماد هم رفت دنبالشون .
...
نیم ساعتی تو بازداشتگاه نشسته بودم . سه چهار نفر دیگه هم بودن كه اصلاً بهشون توجهی نمیكردم . سوالاتی كه تو ذهنم بود ، داشت دیوانهام میكرد . در باز شد و تند از جام بلند شدم . بیژن اومد تو . رفتم سمتش و گفتم :
- چی شده ؟ چرا فروغ بدبخت به اون روز افتاده ؟
سرشو نزدیك كرد به صورتم و گفت :
- میگن مرده ، كشتنش . من هنوز مستم . نمیدونم اینهایی كه میگن ، حرف مفته یا درست میگن . شاید هم كسی چیزی نمیگه ، من فكر میكنم میگن . چرا امیر ؟ چرا این عرق بیصاحب از سر من نمیپره که بفهمم اینجا چه خبره ؟
سرگروهبانی كه بیژن رو آورده بود ، منو برد بیرون . تو اتاق افسره ، جز خودش هیچكس نبود . یه زیرسیگاری جلوش بود و یه پارچ آب با دو تا لیوان پلاستیكی قرمز .
- شما صبح این دختر خانم فلكزده رو از خونه بردی بیرون ؟
- بله ، صبح بردمش .
- چرا بردیش ؟
- بعضی وقتها میرسوندمش جایی که میخواست بره . عیبی داره ؟
- باز زر زدی ؟
- خوب خونهیكی بودیم . با هم بزرگ شدیم .
غلط كردی باهاش بزرگ شدی . ننهته ؟ آبجیته ؟ زنته ؟ کدوم گوری بردیش ؟
- بردمش كافه ، اول خیابون كوكاكولا .
- باهاش مشكل داشتي ؟ دعوا داشتيد ؟
-نه بابا !
- باز زر زدی !
- مگه من خُلم ؟ من نزدیك ظهر گذاشتمش كافه ، همین .
- بعد رفتی باهاش دعوا كردی .
- یه صحبت جزئی كردیم .
- شب نرفتی دنبالش ؟ تو خفهش نكردی ؟ تو این دستهات رو ننداختی دور گلوش و فشار ندادی ؟ امشب كجا بودی ؟
- سر كار ، تو كاواره روناك .
افسره از جاش بلند شد و اومد نزدیك من و گفت :
- اگه اونجا نبوده باشی ، چی ؟ اگه زر زده باشی ، چی ؟
- اونجا بودم ... راستی نه ، همهاش رو نبودم . سرشب رفتم جایی . اصلاً شما راست میگی ، اونجا نبودم ، با بیژن بودم . ازش بپرسید . رفته بودیم كافه عرقخوری .
- اون كه از بس مسته ، اسمش هم یادش نمییاد . حرف اون سند نیست .
- صاحب کافه حتماً یادش مییاد .
- نه حرف عرقخور ، نه صاحب عرقفروشی سند نیست . حالا مهم نیست چی بلغور میکنی . وقت زیاد داریم . بقیهاش رو فردا فك میزنیم . بالاخره اصل ماجرا رو تعریف میکنی .
- چیچی رو فردا ؟ الان شما به خیالتون من فروغ رو خفه كردم ؟ بابا من خودم دارم سكته میكنم ، ترسیدم ، نفسم در نمییاد . بذارین برم ببینم چه خبره .
زل زد تو چشام و گفت :
- چرا انتظار داری ما فکر کنیم تو كسی رو كشتی ؟
از نگاهش انگار آتیش میبارید . زبونم بند اومده بود . وقتی دید من جواب نمیدم ، گفت :
- این دختر صبح با تو رفته ، شب دیگه زنده نبوده . حالا ما چند تا سوال میپرسیم ، بقیهاش رو باید بری خدمت بازپرس جواب بدی .
نه درست باهام حرف ميزد ، نه روشنم میكرد چه خبر شده . هر چند ساعت يه بار میرفتم و باز برمیگشتم تو اون بازداشتگاه کثیف تاریک . سربازی كه منو میبرد و مییاورد ، وقتی دید چقدر گیج و منگم ، انگار دلش برام سوخت و بعد از هزار بار پرسیدن ، بالاخره بهم گفت که جنازه رو بچههای کافه پیدا کردن . نزدیک کافه افتاده بوده تو جوب . به خیالشون زنده است ، راه میافتن ببرنش بیمارستان . تو راه بدنش سرد میشه . میفهمن مرده و میبرنش خونهشون و تحویل میدن به عماد ، اون هم وقتی میفهمه فروغ مرده ، نعشش رو میآره کلانتری .
...
سه روز اونجا بودم . هی میاومدن و ازم بازجویی میكردن . همش هم یه سری سوال تكراری میپرسیدن . از كاواره پرس و جو كرده بودن و فهمیده بودن كه راست میگم . فقط واسشون مهم بود كه من آخر شب كجا بودم . یه روز بیژن رو آوردن تو اتاق و جلوم نشوندن . تا چشمش به من افتاد ، گفت :
- میبینی امیر ؟ فروغ مرده . خوب من الان چیكار كنم امیر ؟ دارم میمیرم امیر . دارم میمیرم به خدا .
افسره رفت جلو و كمی بالای سر بیژن وایستاد . سیگارش رو تو دستش بازی میداد و توتونش رو شُل میكرد .
- خوب آقای بیژن خان ، شما یادته اون شب چیكار كردی ؟
- نه ، خیلی مست بودم .
- یادته كی اومدی خونه ، با كی اومدی ، چه جوری اومدی ؟
- نه .
عصبانی بلند شدم و رفتم سمتش .
- با من اومدی . مست بودی ، خر که نبودی ! ترسیدی ؟ بگو رفته بودیم میخونه . حرف بزن خوب .
افسره عصبانی اومد سمت من و خم شد و دست انداخت و بغل رونم رو با دستهای یقورش گرفت و گفت :
- تو اگه میخونه بودی ، الان دهنت بو سگ میداد ، نه بوی شیر خشك .
...
یكی دو روز بعد بردنم پیش بازپرس . قبل از من ، پریسا خانم رو آورده بودن . نشسته بود روبهروی بازپرس . من هم رو صندلی كناریاش نشستم . بازپرس رو به پریسا گفت :
- شما ایشون رو میشناسی ؟
- رانندمه .
- ایشون میگه اون شب با شما و بیژن با هم بودین . بودین یا نه ؟
- اتفاقاً اون شب اصلاً با من نبودن . منو نبردن . من با آقا جلیل رفتم ، صاحب تازهی كاواره . تو راه دربارهی تسویه حساب حرف زدیم .
داشتم با تعجب به حرفهای پریسا گوش میكردم و هیچی نمیتونستم بگم . بازپرس اصلاً چیزی از من نپرسید و فرستادم بیرون . دم در ، جلیل با یكی دو نفر دیگه وایستاده بودن . تا منو دیدن ، كمی ازم فاصله گرفتن .
بابک لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج