مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و چهارم
هنوز باور مردن فروغ برام سخت بود . وقتی داشتن میبردنم بازداشتگاه ، بغضم یهو تركید و زدم زیر گریه . تازه داشتم اتفاقی رو كه افتاده بود ، هضم میكردم .
...
چند روزی ازم بازجویی كردن ولی حرفهام و باور نمیكردن . اصلاً نمیفهمیدم چرا پریسا باید دروغ بگه ، دروغی كه شاید منجر به بدترین اتفاقات میشد . راحت دروغ میگفت ، مثل خیلی از ماها كه دروغمون رو خیلی راحت و مجلسی میگیم .
دو سه بار دیگه هم باهام تو بازجویی روبهرو شد ولی باز حرف خودش رو میزد . از كارهاش خندهام میگرفت . نمیدونستم باید چه خاكی تو سرم كنم . باید كسی رو پیدا میكردم که شهادت بده اون شب با من بوده .
صاحب میخونه رو آوردن و ازش پرسیدن ، ولی تو اون گیر و دار و شلوغی اون شب اصلاً هیچ كدوم از مشتریها رو یادش نبود .
كسی نمیگفت من فروغ رو كشتم ، ولی هیچ دلیلی هم برای عدم این كار پیدا نمیكردن .
هیچ كس نبود که ازش كمك بخوام . از ننهام خواستم بیاد شهادت بده و به دروغ بگه منو اون ساعت دیده . نشست جلوی بازپرس ، ولی وقتی ازش پرسیدن ، گفت :
- نه ، من گناه نمیكنم . دروغ به این بزرگی تو دهنم نمیجنبه . نه آقا ، من امیرو اون موقع ندیدم . حالا كارم درست باشه یا نباشه ، راستشو گفتم . ایشالا خود خدا حواسش به امیرم هست .
اینو گفت و بلند شد . وقتی اومد از كنارم رد بشه ، بلند شدم و گفتم :
- تو كه مادر منی ، هوامو نداری ، خدا میخواد هوامو داشته باشه ؟
...
هر روز بدتر از دیروز میشد . نمیدونستم به كی بگم ، به كجا دست بندازم تا از این بدبختی فرار كنم . نوزده سالگی من شاید شروع بدترین دورانی بود كه میتونه یقهی كسی رو بگیره . من بد آورده بودم ، ولی چیزی كه بیشتر از همه آتیشم میزد ، شناخت آدمهایی بود كه خیلی راحت رنگ عوض میكردن .
من كجا ، زندان قصر كجا ؟ من كه تموم عمرم فقط میخواستم خوب باشم و یه جوری زندگی كنم كه هیچ جای دنیا رو گاز نگیرم ، چرا اینجوری داشتم تقاص كار نكرده رو میدادم ؟ تمام روحم مثل در و دیوار زندون قصر زشت و بدتركیب شده بود و نفرت تمام وجودم رو برداشته بود . نمیدونستم از کی اینطوری شدم ، ولی كلاً با دنیا حال نمیكردم .
...
از مهمونی من تو قصر پنج ماه گذشته بود و تو این مدت هیچكس حالم رو نپرسید جز ننهام . اون هم فقط دو دفعه اومد ، یه بار خودش ، یه بار با كمال . یه دعا هم بهم داد که واسه دفع بلا بذارم زیر بالشم . نذاشتم . آخه تحویلدار نذاشت ببرم تو . گفت ، ممنوعه . حالا این چه دعایی بود كه تو زندون قدغنه ، خدا میدونه .
بیشتر وقتها باغچهی دور حیاط رو هرس میكردم و شمشادهاش رو مثل شمشادهای خونهی قدیمیمون كوتاه میكردم . یه چیزایی از قیچی زدن و باغبونی از بابا هاشم یاد گرفته بودم . مامورهای زندان میدونستن هنوز حكم ندارم و باهام بهتر تا میكردن . موی كوتاه و صورت لاغرم رو نمیتونستم تو آینهی حموم نگاه كنم . از لباسهای تنم كه از كلهی صبح چه تو بند و چه تو هواخوری تنم بود ، حالم به هم میخورد . زندان جایی بود كه هیچوقت نمیتونم فراموشش كنم . بد نبود ، مزخرف بود . بوی ترشیدگی و نم میداد ، عینهو خونهی آقا نادری .
بعضی وقتها بدترین چیزها رو هوس میكنی و این هوس دیوانهات میكنه . زیاد با كسی گرم نمیگرفتم . چند نفر یه مدت اذیتم كردن تا یواشیواش واسهشون عادی شدم . بعضیها اونجا هستن كه ذاتاً با زندونیهای تازه و جوون مثل یه حیوان اهلی برخورد میكنن كه انگار راهش افتاده طرف گلهی گرگها . هنوز هم دلیل این رو نفهمیدم که خلافکارها رو میبرن اونجا تا آدم بشن . اونجا كسی بهتر نمیشه ، متفاوت میشه . عوض نمیشه . نه اینكه بد بشه ، یه طور دیگه میشه . زندان از زندانیهاش خودشون رو میگیره و شخص دیگهای تحویل میده .
خیلی وقت بود كه دیگه حتی منو برای سوال و جواب هم بیرون نبرده بودن . انگار فراموشم كرده بودن . انگار گم شده بودم .
دیگه داشتم كم میآوردم و دو سه بار هم رفتم امور اداری و داد بیداد كردم ، ولی كسی به حرفم گوش نمیكرد . زدم به سیم آخر و اتاقشون رو به هم ریختم . یه استوار اومد و بردم بیرون . بهش گفتن ببردم تو سرما و ببنده تو حیاط پشتی كنار اعدامگاه . خودش هم وایستاده بود و بهم بشین و پاشو میداد . همینطور كه میشمرد ، گفت :
- آدم كشتی ؟
- فضولی ؟
- آره ، فضولم .
- بمیر بابا.
- برو ، نود و دو ، نود و سه ... دختر بود ؟
- بس نیست ؟ پاهام پاره شد .
- دختره رو كشتی ؟ تجاوز كرده بودی ؟
- آره ، تجاوز كرده بودم .
- دختره كی بود ؟
- مادرت !
با پوتین یكی زد زیر شیكمم و هوارم رفت به آسمون و خلوت حیاط زندون رو شكست .
- مرتیكه ، پشت سر مادر من زر نزن .
اومد جلوم وایستاد . هیكلی بود و صورت مردونهای داشت .
حرف گندهتر از دهنت زدی . میگم مسئول بندها پدرت رو در بیارن . كسی عرضه نداره پشت سر مامان شهلای من حرف بزنه .
كمی بیشتر بهش دقت كردم . به نظرم آشنا مییومد ، ولی صورتش رو كه سرِ نگهبانی تو آفتاب و سرمای زمستون سوخته بود ، نمیشناختم . گفتم :
- من كسی رو نكشتم . من اصلا روحمم خبر نداره . دیگه نزن ، نفسم بالا نمیاد .
- مرتیكهی زناكار .
- بسه بابا ، یخ زدم .
- تا حالا با زبونت پوتین لیس زدی ؟ اون هم تو یخبندون دی ماه .
بهم نزدیكتر شد و دستش رو انداخت و گردنم رو گرفت . هم لحنش رو میشناختم ، هم رفتارهاش برام آشنا بود . چشمم افتاد به بالای سینهاش كه اسمش رو نوشته بود . «قادر نادری»
گفتم :
- من امیرم ، امیر ستوده ، همسایهتون .
دستش رو كشید عقب و زل زد بهم . بعد بازوم رو گرفت و بلندم كرد . كلاش رو از روی سرم ورداشت و گفت :
- امیر ، تویی ؟ پسر ، تو آدم كشتی ؟ بیشرف ! حالا خودمونیم ، چیكارش كردی ؟
اینو گفت و بغلم كرد . گفتم :
- شوخی كردم بابا ! منو چه به آدم کشتن !
صدای چند تا سوت ممتد اومد و یكی از افسرها با سرعت بهمون نزدیك شد .
- نادری ، بهت گفتم تنبیهش كنی یا بغلش كنی ؟ چیه ، قراره كاری با هم بكنید ؟ چرا همدیگه رو بغل میكنید ؟ یالله نادری ، برو بازداشگاه .
...
صدام كردن . ملاقاتی داشتم . از رو تخت بلند شدم و رفتم بیرون . ویدا دختر شهلا خانم بود . برای قادر خرت و پرت آورده بود و بعد از اینكه فهمیده بود من اونجام ، اومده بود قیافهام رو ببینه . یه دختر قدبلند و كشیده شده بود و دیگه از اون تپل بودن قبلی خبری نبود . بیشتر خوشهیكل بود تا چاق . چشمهای خیلی درشتی داشت و ابروهای پر و كشیده . روبهروم که وایستاده بود ، كمی از من كوتاهتر بود و قیافهاش بیشتر آدم رو یاد دخترهای اصیل و دوستداشتنی میانداخت . كلی عوض شده بود . گفت :
- داداشم كه گفت اینجایی ، باور نكردم . حالا كه دیدمت هم باور نمیکنم . امیر خودتی ؟ قادر تعریف كرد چه اتفاقی افتاده . كمك میخوای ؟
- خوب معلومه ! هیچكس حرفم رو گوش نمیده . هیچكس دردم رو نمیفهمه . به عالم و آدم نامه زدم ولی خبری نشده .
- من تازه كارمو شروع كردم ، یعنی تازه دفتر زدم . وكیل شدم . نمیخوام جانماز آب بكشم ، ولی اگه پول داشته باشی ، میتونم وكیلت بشم . چون دوست من بودی ، اینكارو میكنم ، ولی خودت منو میشناسی ، زیاد اهل احساسی شدن نیستم ، منطقیام . الان خرج بابام كه از زخم بستر داره عذاب میكشه ، واسم مهمه . تازه كارم ، ولی كارم بد نیست .
- پولم كجا بود ؟ اون هم اینجا .
- شوخی میكنم بابا ! گاگولی ها ! من كه بعضی وقتها میرم دادگاه ، كار تو رو هم پیگیر میشم .
هر روز منتظر بودم كه خبری تازه برسه . ویدا هر چند روز یه بار بهم سر میزد . خوشخبر نبود ، ولی همین كه بهم میگفتن كسی كارم داره ، خیلی امیدوار كننده بود . سه چهار دفعهای ویدا برای دیدنم اومد و كمكم از اون هم خبری نشد . یه روز كه دمغ و بیحال رو تختم دراز كشیده بودم و به ناخنهای بلند شست پام نگاه میكردم كه دیگه گرفتنشون اصلاً واسم مهم نبود ، گفتن برو ملاقاتی . از جام بلند شدم و زدم بیرون .
همون دیدن ویدا و یه سری خبر از بیرون به اندازهی آزادی میارزید . حداقل میدونستم وجود دارم ، هستم ، وگرنه به خاطر فراموشكاری خیلیها روزی صد بار بغض میكردم و به هم میریختم . آدمها وقتی كسی رو میبینن ، بیشتر بهش اهمیت میدن . حافظهی ما با مردن و دوری یك نفر اون رو از خودش پاك میكنه .
تو اتاق ملاقاتی چشمم افتاد به یه آشنا . ویدا نبود ، كسی بود كه با اینكه سراغی ازم نگرفته بود ، ازش دلگیر نبودم . میدونستم فرق داره . بعضیها مثل بقیه نیستن . وجود آدم براشون مهمه . فراموشت نمیكنن .
ملی خانم بود . یه بارونی بلند تنش بود و آرایش كمی هم رو صورتش . تا منو دید ، چشماش پر شد . خودشو جمع كرد و لبخند زد .
- من تازه فهمیدم ، یعنی تازهی تازه که نه ، مدتی میشه . ولی نمیتونستم بیام اینجا . نمیذاشتن . الان هم با چند تا از بچههای دانشكده اومدیم .
پشت سرش یه دختر و دو تا پسر وایستاده بودن كه تیپ شیك و جوونپسند زده بودن . یكی از پسرایی كه كت سفید و شلوار كرم تنش بود ، واسم دست تكون داد و لبخندی هم به ملی خانم زد . ملی خانم رو به من گفت :
- تو یه روزی خیلی هوام رو داشتی . الان هم من هواتو دارم . هر كاری كرده باشی هم مهم نیست . به خودت مربوطه امیر ارسلان . من از تو یك باور دیگه دارم . تو نمیتونی آدم بكشی . اگر كشتی هم دلیلی داشته .
- خانم ، من نكشتم ، من با پریسا خانم بودم ، ولی شهادت نداد . دروغ گفت . نمیدونم چرا .
- من میدونم . تو ندونی ، بهتره . اینطوری راحتتری .
- راحتترم خانم ؟ تو میدونی من تو چه حالیام ؟ میدونی چقدر برام سخته كه الان اینجام ؟ میدونی چقدر سخته كه به نگاههای تند و معنیدار دوستات نگاه میكنم ؟ من آدم نكشتم . اصلاً از من همچین کاری برمییاد خانم ؟
كمی به چشمهای من نگاه كرد . عمق نگاهش رو میدیدم . چشماش خیلی آروم تكون میخورد و به اجزای صورتم نگاه میكرد . كمی گذشت تا خانم خیلی آروم چشماش رو بست . وقتی باز كرد ، آرومتر بود و زیباتر نگاهم میكرد .
- به مادرم گفتم كمكت كنه ، گفته بعد از عید پیگیری كارِت رو شروع میكنه ، ولی من منتظر اون نمیشم .
- یه وكیل داره كارمو پیگیری میكنه . آدرسش رو بهت میدم . باهاش حرف بزن .
- چرا نزنم ؟ حتماً . خیلی خوب .
بعد دستش رو بلند كرد و به دوستاش اشاره كرد كه نزدیكتر بشن . اومدن و پشت سرش وایستادن . ملی خانم كمی لحنش رو جدیتر كرد و گفت :
- اتفاقاً ما یه اكیپ دانشجوییم كه این خودش بخشی از كارمونه . ما به خاطر بعضی از زندونیها و رسیدن به حقوق اولیهشون یه اكیپ ده دوازده نفره راه انداختیم . روی تو هم تحقیق میكنیم . هم فاله هم تماشا . درسمونه دیگه . راستش اصرار بچهها باعث شد امروز اینجا باشیم . فعلاً تازهكاریم . اول با كار كردن روی تو شروع میكنیم .
- ببخشید خانم ، شما فكر میكنی من موش خانوادهی شمام ، یا میمون آزمایشگاهیام ؟ ممنونم از كمكت ، نمیخوام .
- وا ! چیزی شده؟
- آره ، فكر میكنم یه چیزایی شده . آخه دارم عوض میشم . یه سری اتفاقات افتاده كه خیلی بزرگم کرده . كوچیك بودم ملی خانم .
- چی میگی تو ؟ آدرس اون وكیل رو بده . راستی معرفی نكردم . دوستان عزیزم ، هما و سعید ، این آقای بسیار محترم هم آقا مسیح هستن .
- مسیح ؟
- آره . در واقع اسمش كیقباده ، ولی بهش میگیم مسیح . مسیح شیكتر و ایرانیتره . مدیریت ما با ایشونه .
- قباد هم ایرانیه ، شما دنبال یه دلیل دیگه بگرد .
انگار اصل قضیه رو فراموش كرده بود . یه سری حرفهای بیربط زد و بلند شد و رفت . نمیدونم واقعاً عوض شده بود یا پیش دور و بریهاش اینطوری نشون میداد . من هنوز به صداقت و مهربونیاش ایمان داشتم ، ولی تفاوتی رو كه درش ایجاد شده بود ، میتونستم به راحتی احساس كنم .
دو هفته بعد زمانی كه هفت ماه و ده روز از اومدنم به قصر گذشته بود ، صدام كردن . ویدا خبر خوبی آورده بود . دو سه روز دیگه آزاد میشدم . غروری رو كه در چهرهی ویدا بود ، میشد لمس كرد . با یه افتخاری دستاش رو تو هم كرده بود و باهام حرف میزد كه میشد از غرور و اعتمادبهنفس بالاش به نفع خودم استفاده كنم . پرسیدم :
- كی فروغ رو كشته بود ؟
- بیا بیرون ، میفهمی . بیخود تو زندون حرص میخوری .
...
دو روز بعد ، نزدیك ظهر اومدم بیرون . اواخر اسفند بود . یعنی اگه بخوام دقیق بگم ، شب عید بود . یادم نمیاد دقیقاً سال تحویل كی بود ، ولی وقتی خواستم از در زندان بیام بیرون ، سرباز دم در گفت :
عیدت هم مبارك .
وقتی اومدم بیرون ، خیابون خلوت بود و جز ماشینهای گذری تك و توك و یه چرخدستی و صاحبش كسی نبود . راستش پام نمیرفت سمت خونه . دم در نشستم . نگهبان اومد بیرون و دو سه تا لیچار گفت و من هم رفتم اونور خیابون و كنار یكی از درختهای چنار كلفتی كه بغل جوی بود ، وایستادم . واقعاً جایی رو واسه رفتن پیدا نمیكردم . خیلی حس بدی بود ، احساس فراموشی .
انگار عمری رو بیهوده زندگی كرده بودم . واقعیت چیز دیگهای بود . انگار یه عمر مست بودم ، مست آدمها ، مست زندگی ، مست پریسا ، مست فروغ ، مست ننهام . مست بودم و خوش از زندگیام ، از این نكبت محض . من مست بودم ، مست و ملیح .
باید منطقی زندگی كرد . باید واقعی بود . باید بدونیم كه هر كدام تنهاییم . باید به فكر خودمان باشیم . اگر بزرگ بودم ، اینقدر زود فراموش نمیشدم .
چند تا اسكناس بیست تومنی تو جیب لباسهایی بود كه از تحویلدار گرفتم . یه چایی و دو تا قند از مردی كه با چرخدستی كنارم ایستاده بود ، گرفتم . نشستم رو چارپایه كنارش . پیرمرد صاحب چرخدستی نگاهی به ساعتش كرد و گفت :
- سال هم تحویل شد .
- مباركت باشه .
- باشه .
چایام تموم شد و بلند شدم . یکی از باقالیهایی رو كه داشت ازشون بخار بلند میشد ، ناخنك زدم . پیرمرده چند تاش رو با كفگیر ورداشت و گذاشت تو ظرف جلوم .
- هر چقدر میخوری ، بخور جوون .
اومدم كنار خیابون و منتظر تاكسی شدم . هیچ كس سوارم نمیکرد . خواستم پیاده راه بیافتم که یه ژیان كرم وایستاد و ویدا ازش پیاده شد و دوید و رفت تو زندون . بعد از مدتی بدو اومد بیرون و اینور و اونور رو نگاه كرد . متوجه من كه كمی بالاتر وایستاده بودم ، نشد . آروم رفت سمت ماشین و نشست . راه افتادم و رفتم سمتش . قبل از اینكه راه بیفته ، رسیدم و جلوی ماشین وایستادم . تا منو دید ، پیاده شد .
- گفته بودم كه مییام دنبالت .
- گفتم شاید سال تحویله ، نیای .
- تا سال تحویل شد ، راه افتادم . نمیخواستم تا آخر سال رو دم در زندون بگذرونم ! بریم .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج