خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و پنجم



    راه افتادیم . داشتیم از قصر دور می‌شدیم . چند تا خانواده داشتن به زندان نزدیك می‌شدن ، با لباس‌های تازه می‌رفتن سمت در زندان واسه ملاقاتی . ژیان ویدا خیلی مرتب و تمیز بود . خودش هم خیلی زیبا لباس پوشیده بود و وقار خاصی داشت . پرسیدم :
    - نگفتی كی فروغ رو كشته .
    - می‌شناسیش .
    - هر كی باشه ، پدرش رو در می‌یارم .
    - پدرش رو در می‌یارن . شما لازم نكرده در بیارین .
    - یعنی چی ؟ من هفت هشت ماه الكی تو اون خراب شده موندم . پدرم در اومده . ذله شدم . خفه شدم . من باید با خیلی‌ها تسویه حساب كنم . باید ببینمشون ، زل بزنم وسط چشماشون و بگم ، تف تو ذاتتون . من آدم زندون نبودم كه .
    - خیلی خوب حالا ! چرا این‌قدر حرص می‌خورین ؟ آروم بابا !
    - نمی‌تونم . كی بوده ؟
    - می‌خوای بری بكشیش ؟
    - تو بگو .
    - تو كاریت نباشه . عزیز من ، از چاله در اومدی ، می‌خوای بیفتی تو چاه ؟ پلیس خودش می‌گیردش ، پدرش هم در می‌یاره .
    - نگرفتنش ؟
    - نه ، تو یه بزمی ، وقتی خیلی خوش بوده ، واسه رفقاش تعریف می‌كنه . اونا هم فرداش می‌فروشنش .
    - عماد بود ؟
    - هر كی بوده ، به تو مربوط نمی‌شه ، تو فعلاً باید یه مدت رو خودت كار كنی و آروم بشی تا بهت بگم .
    - نمی‌شم . بگوووو . منو سگ نكن ، بگو .
    - نه ، اصلاً .
    - نگه دار .
    - به هیچ وجه !
    - می‌گم وایستا . تو رو اعصاب منی . یه كلمه بگو كی بوده .
    - نه ، نه ، نه !
    - ای بابا !
    - نمی‌شه امیر . لطفاً كمی آروم باش ، الكی هم حرص نخور . همه چی تموم شد . روز از نو ، روزی از نو . فیلمی با بازی آلن دولن ! مردی  كه تموم گانگسترها رو به زانو درآورده ! یادته امیر ؟ واقعاً یادته ؟ چقدر بد بودم . یادته ؟ واااای ، یه دختر چقدر می‌تونه خبیث باشه ؟ وای امیر ، خیلی بد بودم .
    خیلی ساده تونست ذهن منو آروم كنه . حرفاش رو گوش می‌كردم و انرژی‌ای كه تو حرف زدنش بود ، آرومم كرد . از كارهای خودش و حرفای قدیم خنده‌اش گرفت و به زور می‌تونست فرمون رو نگه داره . آروم كنار خیابون وایستاد .
    - خداییش ... دورانی داشتیم ها . یعنی جهالتی داشتیم اساسی . آخه با پسر مردم كشتی بگیری ؟ نفت بهش بدی بخوره ؟ چرااااا ...
    همین‌طور ریسه می‌رفت و من هم از حرفاش خنده‌ام گرفت . دو سه بار محكم با مشت كوبید رو پام تا تونست قنج دلش رو جمع كنه و نفس بگیره .
    - آخه بِدی پسر مردم نفت بخوره ! چه كارهایی كه من با تو نكردم ... بمیری امیر ! خیلی ساده بودی . الان نیستی كه ؟ یادته با داداشم بستیمت به نرده‌های پنجره ... با تیر كمون میزدیم ... ای وااااای ، مردم خداااا ...
    - نه ، یادم نیست . فراموش كردم .
    - مگه می‌شه ؟ ... وای خدا ! مُردم از خنده ! یعنی بچگی و جوونیِ همسن وسال‌های ما چیزی در حد جنونه . بازی نمی‌كردیم كه ! شرخری می‌كردیم . جزو اشرار بودیم ! این عذاب ما به  مورچگان و قورباغه‌ها و پرندگان و خزندگان ، اون دنیا یقه‌مون رو می‌گیره .  ای وای ! آخیش ! یه سالی بود این‌قدر نخندیده بودم . خدایا شكرت ! بعداً گریه نكنیم خوبه . یعنی تو آخرت واسه شهادت از اعضا بدن  ماها  سوال بپرسن ، آدم از خجالت آب می‌شه . والله ! ولی خوب ، حالا دیگه ...
    ولی حالا جدی باشیم . می‌خوام یه حرف جدی بزنم . وایسا ... آخی ! خوب . اشكم در اومد . اخ ! واه واه ! خیلی خوب ، واقعاً جدی . نپرسیدی چرا تا فهمیدم اینجایی ، اومدم كمكت .
    - خوب ؟ می‌خواستم بپرسم . هر چی بود ، برام عجیب بود ، ولی به طور كلی ازت واقعاً ممنونم .
    - ولی واسه من عجیب نیست . راستش ما شاید تو دوره‌ای اون‌قدر ضعف داریم ، چه در تربیتمون ، چه در رفتارمون و چه در هر حركتی كه انجام می‌دیم ، و به قدری به دور از حقوق مدنی اولیه‌مون بودیم كه بعضی وقت‌ها بدترین كارها رو می‌كنیم و من ...
    شرمنده‌ام . راستش من آرزو داشتم فقط یك بار ببینمت و بگم منو ببخشی . به خدا من اون موقع نمی‌فهمیدم ، نه من ، نه قادر . خدا می‌دونه شرمندتم . قسم خورده بودم از دلت در بیارم . آخی ! رااااحت شدم .


    رسیدیم تو یه كوچه‌ی نسبتاً مرتب و ماشین كنار خونه‌ای وایستاد . پیاده شدیم . یه خونه‌ی دو طبقه بود . ویدا كلیدش رو انداخت تو در و رفتیم تو . طبقه‌ی پایین خونه از حیاط راه داشت ، یه حیاط قشنگ و نقلی كه یكی دو تا درخت كوچیك كنارش بودن . معماری خونه سنتی بود و پنجره‌هاش رو سبز روشن رنگ كرده بودن . از حیاط سه تا پله می‌خورد و می‌رفت تو طبقه‌ی اول خونه . ویدا از پله‌ها رفت بالا و در خونه رو باز كرد . یه خونه‌ی تقریباً مرتب بود كه معلوم بود وسایل توش برای زندگی كامل نیست . به جز یه دست مبل چوبی ساده و یه گلیم ، چیزی تو هال نبود . ویدا كلید ماشین رو گذاشت رو میز عسلی كنار مبل‌ها و كت شیك قهره‌ای‌اش رو در آورد .
    سپهر ؟ كجایی سپهر ؟
    در یكی از اتاق‌ها باز شد . یه پسر حدوداً همسن و سال خودم اومد بیرون . موهای تیره‌اش رو خیلی مرتب شونه كرده بود و چشم و ابروی كشیده و صورت خوش‌فرمی داشت . یه پیرهن مردونه‌ی آستین كوتاه تنش بود ، یه كتاب هم تو دستش . احساس می‌كردم قبلاً دیدمش . از اون چهره‌هایی بود كه هر مردی خودش رو مثل اون تصور می‌كنه . تا دیدمش ، تفاوتی رو در جنس نگاهش درك كردم . خیلی آروم اومد  تا رسید به من . كتابش رو بست و دستش رو دراز كرد سمتم .
    - سلام .
    - سلام .
    ویدا رفت و كنارش وایستاد و روش رو كرد سمت من و گفت :
    - ایشون آقا سپهر هستن ، یكی از مردهای نیك روزگار . چند روزی اینجا پیش ایشون مهمونی . كارشون خیلی درسته . اینجا تنهاست . تازه یه مزیت هم داره كه ... خودت بگو سپهر .
    - تركم .
    - و بسیار هم این مسئله واسش مهمه و بسیار حساس نسبت به شهرشون .
    - رضائیه . من بچه‌ی رضائیه‌ام .
    - دانشجوی مهندسی معماری دانشگاه تهران كه حتی برای تعطیلات هم نرفته كه مبادا از تحصیلات عالیه عقب بمونه .  یه سری مسائل دیگه هم هست كه كم‌كم می‌فهمی .
    سپهر لبخند زد و اومد سمتم و گفت :
    - خوش اومدی امیر آقا .
    - قبلاً درباره‌ی تو یه چیزایی به سپهر گفتم و كم و بیش می‌شناسدت . گفتم كه تعجب نكنی . حالا من اگه اجازه بدی ، برم . جایی هم نمی‌ری تا بیام .
    كیفش رو برداشت . قبل از اینكه راه بیفته ، رفتم نزدیكش و دم گوشش گفتم :
    - من اینجا نمی‌مونم . زشته بابا .
    - زشت نیست .
    - شما خودت كجا می‌ری ؟
    - خونه خودمون . عیده ها !
    - آهان . خیلی خوب . می‌خواستم بگم ، مزاحم این بنده خدا نشم . ضایع نباشه .
    ضایع نیست . كار بسیار پسندیده‌ایه .
    - خیلی خوب پس . عیدت مبارك . سلام منو به آقا نادری و شهلا خانم برسون .
    - هر جفتشون مردن . بعداً باید بری سر خاكشون یه فاتحه بفرستی . ما یه جمع چند نفره‌ایم . می‌دونیم نمی‌تونی این‌طوری بیای جایی . بعداً می‌برمت .
    بعد دست كرد تو كیفش و یه بسته قرص در آورد . داد به سپهر و گفت :
    - بیا روزی دو تا ، یادت نره ها .
    - من نمی‌خورم . ممنونم ویدا جان .
    - می‌خوری ، دو تا هم می‌خوری .
    - می‌ترسم به اینا معتاد شم .
    - نمی‌شی .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان