خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و ششم



    سپهر جعبه‌ی قرص‌ها رو از ویدا گرفت و رفت سمت كیفش و گذاشت توش . ویدا  كیفشو بلند كرد و جعبه‌ی قرص رو در آورد و رفت تو آشپزخونه . كمی بعد با یه پیش‌دستی كه دو تا قرص توش بود و یه لیوان آب ، اومد بیرون و وایستاد جلوی سپهر و گفت :
    - بخور سپهر جان .
    - ببین ویدا ، منو بكشی هم دیگه لب به اینا نمی‌زنم .
    - می‌خوری ، حرف الكی تحویل من نده ، زور هم نزن ، اذیت هم نكن . قرص‌هات رو بخور .
    - بابا می‌گم دارم معتادش می‌شم . نمی‌خوام ، نمی‌تونم .
    - بذار بشی . مشكلی نداره ، بعداً ترك كن . 
    - جلو مهمونت اعصاب منو نریز به هم ، من نمی‌خورم . عزیز من ، نمی‌خورم . حالم به هم می‌خوره . همه‌ش گیجم ، منگم . دارم معتادشون می‌شم . تو هم هی می‌گی بخور . این قرص‌ها رو به من نده ویدا جان ، تو رو خدا نده .
    ویدا از جاش تكون نمی‌خورد . پیش‌دستی هم همون‌طور تو دستش بود . به صورت سپهر نگاه می‌كرد و در كمال آرامش بهش لبخند می‌زد . سپهر یه نگاه به قرص‌ها كرد و یه نگاه به صورت ویدا انداخت و دو قدم رفت عقب . گفت :
    - لج‌بازی . اعصاب خُردكنی . كلاً تمركز و ذهن آدم رو داغون می‌كنی ویدا . دقیقاً واژه‌ی كنه مناسب حال شماست . تموم كن دیگه . خوب ؟ تموم كن . ادامه نده ویدا . این قرص‌ها رو به خورد من نده . قرارداد داری با كارخونه‌ش ؟ من اینا رو نمی‌خورم . تو می‌خوای منو معتاد كنی ؟ نمی‌ذارم .
    چند لحظه هر دو سکوت کردن و زل زدن به هم .

    بعد ویدا گفت :
    - تموم شدی سپهر جان ، حالا بفرمایید بخورید !
    سپهر قرص‌ها رو ورداشت و انداخت تو دهنش و لیوان آب رو گرفت و یه قلپ خورد .
    - همه‌ی آب رو بخور .
    - نمی‌خورم .
    - سپهر !
    ویدا خیلی جدی بهش نگاه می‌كرد . سپهر سرش رو آروم تكون داد و لیوان رو سر كشید . بعد خیلی آروم لیوان رو گذاشت رو میز و رفت سمت اتاقش . وایستاد و برگشت سمت من و با خنده گفت :
    - یه روز تو رو هم به این روز می‌ندازه .
    ویدا با خنده رفت سمتش و گفت :
    - حرف مفت نزن . این مهمونه .
    - حالا ببین امیر . اگه یه روز با لب و لوچه‌ی آویزون و چشم‌های شهلا از اینجا نرفتی بیرون !
    - زشته ، حرف مفت نزن .
    سپهر با كتابی كه تو دستش بود ، دو تا زد رو بازوی ویدا و گفت :
    - حالا دارم برات ویدا خانم .
    اینو گفت و رفت تو اتاقش . در رو هم خیلی آروم بست . ویدا اومد سمتم  و جلوم وایستاد . دستشو دراز كرد سمتم و من هم آروم باهاش دست دادم .
    - من رفتم . تو هم به دوش بگیر و كمی استراحت كن . با حرفای این دیوونه هم كاری نداشته باش . خداحافظ .
    از خونه رفت بیرون .
    از حرفایی كه بین اون و سپهر زده شده بود ، تعجب كرده بودم و نمی‌دونستم اونجا چه خبره . اول كمی رو یكی از مبل‌ها نشستم . خیلی بیشتر از زندان احساس غریبی می‌كردم . كیف دستی‌ام رو گذاشتم كنار میز عسلی . صدای موزیك ملایمی از تو اتاق سپهر بلند شد . صدای حبیب بود . بدون حركت سر جام نشسته بودم . احساس گشنگی می‌كردم . از جام بلند شدم . یهو سپهر از اتاق اومد بیرون . تندی نشستم سر جام . رفت سمت آشپزخونه و بعد از یكی دو دقیقه برگشت . دو تا كاسه تخمه دستش بود ، یكی‌اش رو گذاشت رو میز عسلی كنار من و اون یکی رو با خودش برد تو اتاق .
    لب به تخمه‌ها نزدم ولی قار و قور شكمم اذیتم می‌کرد . چند تا از تخمه‌ها رو با پوست انداختم تو دهنم . از بچگی خیلی تخمه دوست داشتم . تو راه مدرسه یه عالمه تخمه رو می‌جویدم و بعد که له می‌شدن ، در می‌یاوردم تا كمی ته معده‌ام رو بگیره . یه مشت تخمه ورداشتم و ریختم تو دهنم . در باز شد و سپهر اومد بیرون و جلوم وایستاد .
    - غذا خوردین؟ تعارف نكنید ها . سبزی‌پلو با ماهی هست . خواستی ، بكش و بخور .
    حجم تخمه‌ها به لپ و زبون و سق دهنم فشار می‌یاورد . سپهر كمی منتظر جوابم شد و وقتی چیزی نگفتم ، رفت تو اتاقش . تخمه‌های تو دهنم رو تند جویدم و خواستم برم آشپزخونه درشون بیارم که یهو سپهر اومد بیرون .
    - راستی امیر جان ، موسیقی اذیتت نمی‌كنه ؟
    با سر اشاره كردم كه نه .
    - حبیبه ها !
    - با سر تأیید كردم . گفت :
    - همشهریمه .
    چیزی نمی‌تونستم بگم . خیلی هم زشت بود كه تخمه‌ها رو از دهنم در بیارم . گفت :
    - اگه ترانه‌ی خاصی دوست داری ، بگو واست بذارم . همه خوبا رو دارم ، فرهاد ، ابی ، فروغی . راحت باش . چیزی لازم بود ، خبرم كن . الان غذا رو گرم می‌كنم . تو هم یه دوش بگیر . اینجا خونه‌ی خودته . حموم اون گوشه‌ست . ولی خیلی كم صحبتی ها !
    رفت طرف آشپزخانه . كمی تلوتلو می‌خورد . انگار نشئه بود ، ولی به صورت و هیكلش نمی‌اومد معتاد باشه .  رفت تو آشپزخونه . من هم بلند شدم و رفتم سمت حموم . یكی از درها رو وا كردم . یه اتاق بود كه توش هیچی نبود جز یه ملافه رو زمین . در كناری رو وا كردم . دستشویی بود . بالاخره در سوم حموم بود و رفتم تو . مرتب و تمیز بود و از سفیدی برق می‌زد . یه شامپو و یه صابون و سنگ‌پا و لیف هم داشت . اول تخمه‌ها رو تف كردم رو زمین . پخش شد كف  حموم . واقعاً بعضی رفتارهای بچگی در بدترین مواقع یاد آدم می‌افته و منجر به آبروریزی می‌شه . سپهر زد به در .
    - چیزی لازم نداری ؟
    - نه .
    زود شیر رو باز كردم و آب گرفتم كف حموم تا آشغال تخمه‌ها بره تو چاه . لباس‌هام رو در آوردم و رفتم زیر دوش . آب گرم كه ریخت رو سر و بدنم ، كمی آروم شدم ، ولی فكرم همه‌اش پیش خونه‌مون بود و اینکه فروغ رو کی كشته . باید می‌رفتم . باید می‌فهمیدم کی منو هفت هشت ماه پاگیر خودش كرده. 
    توی یه نایلون یه حوله و یه شورت و زیرپوش نو گذاشته بودن . ورشون داشتم . مثل یه مسافرخونه‌ی نقلی و دوست‌داشتنی بود . از حموم اومدم بیرون . حوله رو بستم دور سرم و رفتم تو آشپزخونه .
    كسی نبود و غذاها رو گاز بود . بوی عالی سبزی‌پلو با ماهی كل اونجا رو گرفته بود . یه بشقاب ورداشتم و یه كم غذا كشیدم و شروع كردم به خوردن . سپهر با یه كاسه ترشی اومد تو و گذاشت جلوم . 
    - این هم ترشی مادر عزیز بنده ، بخور نوش جونت . البته من زیاد مهمون‌داری بلد نیستم ، ولی خوب تلاشم رو می‌كنم . راستش ما كلاً غریب پرستیم . كل شهرمون اینجوری‌ان .
    - خوشمزه است .
    سپهر كه حرف زدنم رو شنیده بود ، با شوق گفت :
    - نوش جان ، گوارای وجود . دست‌پخت زن صاحب‌خونه است . به من زیاد می‌رسه . دلیلش رو می‌دونم ، ولی نمی‌خوام ازم ناراحت بشه و غذاش رو قبول نكنم . یا خودش می‌یاره ، یا دخترش . شوهرش كوره . مرد خوبی هم هست .
    - من باید برم .
    - كجا بری ؟ ویدا خانم گفت كه برمی‌گرده . فعلاً غذات رو بخور . راستی حوله نداشتی ؟
    - نه ، نداشتم . تو حموم بود ، ورداشتم . فكر كردم واسه من گذاشتی .
    - نه ، واسه خودم بود . یادم رفته بود وردارم . لباس زیرهام هم مونده بود تو حموم . سه چهار سالی هست تنهام . عادت كردم .
    -اوه اوه !
    -حوله است دیگه . چیزی نیست .
    -فقط حوله نیست ...
    ...
    غذام رو خوردم و پا شدم . حوله رو انداختم رو جارختی . كیف دستی‌ام رو ورداشتم كه برم بیرون . سپهر كه فهمید تصمیمم قطعیه ، گفت :
    - ویدا خانم ناراحت می‌شه .
    - نمی‌شه . برمی‌گردم .
    رفتم تو حیاط . سپهر هم اومد دنبالم . از پله‌های قشنگی كه كناره‌هاش رو خیلی زيبا كاشی‌كاری كرده بودن ، رفتم تو حیاط .

    - مزاحمت شدم .
    - وایسا ویدا خانم بیان .
    احساس می‌كردم حالش زیاد طبیعی نیست . حرف كه می‌زد ، زیاد چشماش رو به هم می‌زد . خیلی شل حرف می‌زد .
    - مگه اینجا راحت نبودی ؟
    از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا یك نفر داشت به حیاط نگاه می‌كرد ولی زیاد پیدا نبود .
    - من برم ، بهتره . خلوت شما هم به هم نمی‌خوره . بالاخره شما یه سری كارها می‌كنی كه بهتره تنها باشی .
    - خلوت من اصلاً مهم نیست .
    حالش كمی بدتر شد و رو اولین پله نشست .
    - بهش می‌گم از این قرص‌ها بهم نده ، گوش نمی‌ده .
    دوباره از جاش بلند شد و اومد سمت من . دو قدم مونده بهم ، محكم خورد زمین . كسی كه پشت پنجره بود ، تندی رفت كنار .
    - چیزیت نشد كه ؟
    - نه ، خوبم .
    از راه‌پله‌ای كه از طبقه‌ی بالا مستقیم می‌یومد تو حیاط ، یه زن میان‌سال كه چهره‌ی صمیمی و خانومانه‌ای داشت ، اومد پایین .
    - پسرم بهتری ؟ آرومی سپهر جان ؟
    سپهر خودش رو جمع كرد و آروم بلند شد .
    - بهترم ، ممنونم . این رفیقمون حواسش بهم هست .
    بعد رو به من گفت :
    - لطفاً بمون ، بعد از اومدن ویدا برو . از دست من ناراحت می‌شه . 
    بردمش تو خونه . توی اتاقش یه گوشه نشست . رو در و دیوارش پر از عكس‌های قشنگ و پرمفهومی بود كه آدم از دیدنش لذت می‌برد . یه تار گوشه‌ی اتاق بود و یه سری وسایل شخصی . خواستم از اتاق بیام بیرون که صدام كرد .
    - به حرفای ویدا خانم گوش كن . ضرر نمی‌كنی .
    -.كمی قبل می‌گفتی پیشش نمون ، معتادت می‌كنه .
    - بچه‌ای ها ! اونا قرص مُسكن و كورتونه ، اعتیادآور هست ، ولی مجبورم . واسه درد می‌خورم . سرطان دارم .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۰۲:۰۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان