مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و ششم
سپهر جعبهی قرصها رو از ویدا گرفت و رفت سمت كیفش و گذاشت توش . ویدا كیفشو بلند كرد و جعبهی قرص رو در آورد و رفت تو آشپزخونه . كمی بعد با یه پیشدستی كه دو تا قرص توش بود و یه لیوان آب ، اومد بیرون و وایستاد جلوی سپهر و گفت :
- بخور سپهر جان .
- ببین ویدا ، منو بكشی هم دیگه لب به اینا نمیزنم .
- میخوری ، حرف الكی تحویل من نده ، زور هم نزن ، اذیت هم نكن . قرصهات رو بخور .
- بابا میگم دارم معتادش میشم . نمیخوام ، نمیتونم .
- بذار بشی . مشكلی نداره ، بعداً ترك كن .
- جلو مهمونت اعصاب منو نریز به هم ، من نمیخورم . عزیز من ، نمیخورم . حالم به هم میخوره . همهش گیجم ، منگم . دارم معتادشون میشم . تو هم هی میگی بخور . این قرصها رو به من نده ویدا جان ، تو رو خدا نده .
ویدا از جاش تكون نمیخورد . پیشدستی هم همونطور تو دستش بود . به صورت سپهر نگاه میكرد و در كمال آرامش بهش لبخند میزد . سپهر یه نگاه به قرصها كرد و یه نگاه به صورت ویدا انداخت و دو قدم رفت عقب . گفت :
- لجبازی . اعصاب خُردكنی . كلاً تمركز و ذهن آدم رو داغون میكنی ویدا . دقیقاً واژهی كنه مناسب حال شماست . تموم كن دیگه . خوب ؟ تموم كن . ادامه نده ویدا . این قرصها رو به خورد من نده . قرارداد داری با كارخونهش ؟ من اینا رو نمیخورم . تو میخوای منو معتاد كنی ؟ نمیذارم .
چند لحظه هر دو سکوت کردن و زل زدن به هم .
بعد ویدا گفت :
- تموم شدی سپهر جان ، حالا بفرمایید بخورید !
سپهر قرصها رو ورداشت و انداخت تو دهنش و لیوان آب رو گرفت و یه قلپ خورد .
- همهی آب رو بخور .
- نمیخورم .
- سپهر !
ویدا خیلی جدی بهش نگاه میكرد . سپهر سرش رو آروم تكون داد و لیوان رو سر كشید . بعد خیلی آروم لیوان رو گذاشت رو میز و رفت سمت اتاقش . وایستاد و برگشت سمت من و با خنده گفت :
- یه روز تو رو هم به این روز میندازه .
ویدا با خنده رفت سمتش و گفت :
- حرف مفت نزن . این مهمونه .
- حالا ببین امیر . اگه یه روز با لب و لوچهی آویزون و چشمهای شهلا از اینجا نرفتی بیرون !
- زشته ، حرف مفت نزن .
سپهر با كتابی كه تو دستش بود ، دو تا زد رو بازوی ویدا و گفت :
- حالا دارم برات ویدا خانم .
اینو گفت و رفت تو اتاقش . در رو هم خیلی آروم بست . ویدا اومد سمتم و جلوم وایستاد . دستشو دراز كرد سمتم و من هم آروم باهاش دست دادم .
- من رفتم . تو هم به دوش بگیر و كمی استراحت كن . با حرفای این دیوونه هم كاری نداشته باش . خداحافظ .
از خونه رفت بیرون .
از حرفایی كه بین اون و سپهر زده شده بود ، تعجب كرده بودم و نمیدونستم اونجا چه خبره . اول كمی رو یكی از مبلها نشستم . خیلی بیشتر از زندان احساس غریبی میكردم . كیف دستیام رو گذاشتم كنار میز عسلی . صدای موزیك ملایمی از تو اتاق سپهر بلند شد . صدای حبیب بود . بدون حركت سر جام نشسته بودم . احساس گشنگی میكردم . از جام بلند شدم . یهو سپهر از اتاق اومد بیرون . تندی نشستم سر جام . رفت سمت آشپزخونه و بعد از یكی دو دقیقه برگشت . دو تا كاسه تخمه دستش بود ، یكیاش رو گذاشت رو میز عسلی كنار من و اون یکی رو با خودش برد تو اتاق .
لب به تخمهها نزدم ولی قار و قور شكمم اذیتم میکرد . چند تا از تخمهها رو با پوست انداختم تو دهنم . از بچگی خیلی تخمه دوست داشتم . تو راه مدرسه یه عالمه تخمه رو میجویدم و بعد که له میشدن ، در مییاوردم تا كمی ته معدهام رو بگیره . یه مشت تخمه ورداشتم و ریختم تو دهنم . در باز شد و سپهر اومد بیرون و جلوم وایستاد .
- غذا خوردین؟ تعارف نكنید ها . سبزیپلو با ماهی هست . خواستی ، بكش و بخور .
حجم تخمهها به لپ و زبون و سق دهنم فشار مییاورد . سپهر كمی منتظر جوابم شد و وقتی چیزی نگفتم ، رفت تو اتاقش . تخمههای تو دهنم رو تند جویدم و خواستم برم آشپزخونه درشون بیارم که یهو سپهر اومد بیرون .
- راستی امیر جان ، موسیقی اذیتت نمیكنه ؟
با سر اشاره كردم كه نه .
- حبیبه ها !
- با سر تأیید كردم . گفت :
- همشهریمه .
چیزی نمیتونستم بگم . خیلی هم زشت بود كه تخمهها رو از دهنم در بیارم . گفت :
- اگه ترانهی خاصی دوست داری ، بگو واست بذارم . همه خوبا رو دارم ، فرهاد ، ابی ، فروغی . راحت باش . چیزی لازم بود ، خبرم كن . الان غذا رو گرم میكنم . تو هم یه دوش بگیر . اینجا خونهی خودته . حموم اون گوشهست . ولی خیلی كم صحبتی ها !
رفت طرف آشپزخانه . كمی تلوتلو میخورد . انگار نشئه بود ، ولی به صورت و هیكلش نمیاومد معتاد باشه . رفت تو آشپزخونه . من هم بلند شدم و رفتم سمت حموم . یكی از درها رو وا كردم . یه اتاق بود كه توش هیچی نبود جز یه ملافه رو زمین . در كناری رو وا كردم . دستشویی بود . بالاخره در سوم حموم بود و رفتم تو . مرتب و تمیز بود و از سفیدی برق میزد . یه شامپو و یه صابون و سنگپا و لیف هم داشت . اول تخمهها رو تف كردم رو زمین . پخش شد كف حموم . واقعاً بعضی رفتارهای بچگی در بدترین مواقع یاد آدم میافته و منجر به آبروریزی میشه . سپهر زد به در .
- چیزی لازم نداری ؟
- نه .
زود شیر رو باز كردم و آب گرفتم كف حموم تا آشغال تخمهها بره تو چاه . لباسهام رو در آوردم و رفتم زیر دوش . آب گرم كه ریخت رو سر و بدنم ، كمی آروم شدم ، ولی فكرم همهاش پیش خونهمون بود و اینکه فروغ رو کی كشته . باید میرفتم . باید میفهمیدم کی منو هفت هشت ماه پاگیر خودش كرده.
توی یه نایلون یه حوله و یه شورت و زیرپوش نو گذاشته بودن . ورشون داشتم . مثل یه مسافرخونهی نقلی و دوستداشتنی بود . از حموم اومدم بیرون . حوله رو بستم دور سرم و رفتم تو آشپزخونه .
كسی نبود و غذاها رو گاز بود . بوی عالی سبزیپلو با ماهی كل اونجا رو گرفته بود . یه بشقاب ورداشتم و یه كم غذا كشیدم و شروع كردم به خوردن . سپهر با یه كاسه ترشی اومد تو و گذاشت جلوم .
- این هم ترشی مادر عزیز بنده ، بخور نوش جونت . البته من زیاد مهمونداری بلد نیستم ، ولی خوب تلاشم رو میكنم . راستش ما كلاً غریب پرستیم . كل شهرمون اینجوریان .
- خوشمزه است .
سپهر كه حرف زدنم رو شنیده بود ، با شوق گفت :
- نوش جان ، گوارای وجود . دستپخت زن صاحبخونه است . به من زیاد میرسه . دلیلش رو میدونم ، ولی نمیخوام ازم ناراحت بشه و غذاش رو قبول نكنم . یا خودش مییاره ، یا دخترش . شوهرش كوره . مرد خوبی هم هست .
- من باید برم .
- كجا بری ؟ ویدا خانم گفت كه برمیگرده . فعلاً غذات رو بخور . راستی حوله نداشتی ؟
- نه ، نداشتم . تو حموم بود ، ورداشتم . فكر كردم واسه من گذاشتی .
- نه ، واسه خودم بود . یادم رفته بود وردارم . لباس زیرهام هم مونده بود تو حموم . سه چهار سالی هست تنهام . عادت كردم .
-اوه اوه !
-حوله است دیگه . چیزی نیست .
-فقط حوله نیست ...
...
غذام رو خوردم و پا شدم . حوله رو انداختم رو جارختی . كیف دستیام رو ورداشتم كه برم بیرون . سپهر كه فهمید تصمیمم قطعیه ، گفت :
- ویدا خانم ناراحت میشه .
- نمیشه . برمیگردم .
رفتم تو حیاط . سپهر هم اومد دنبالم . از پلههای قشنگی كه كنارههاش رو خیلی زيبا كاشیكاری كرده بودن ، رفتم تو حیاط .
- مزاحمت شدم .
- وایسا ویدا خانم بیان .
احساس میكردم حالش زیاد طبیعی نیست . حرف كه میزد ، زیاد چشماش رو به هم میزد . خیلی شل حرف میزد .
- مگه اینجا راحت نبودی ؟
از پنجرهی طبقهی بالا یك نفر داشت به حیاط نگاه میكرد ولی زیاد پیدا نبود .
- من برم ، بهتره . خلوت شما هم به هم نمیخوره . بالاخره شما یه سری كارها میكنی كه بهتره تنها باشی .
- خلوت من اصلاً مهم نیست .
حالش كمی بدتر شد و رو اولین پله نشست .
- بهش میگم از این قرصها بهم نده ، گوش نمیده .
دوباره از جاش بلند شد و اومد سمت من . دو قدم مونده بهم ، محكم خورد زمین . كسی كه پشت پنجره بود ، تندی رفت كنار .
- چیزیت نشد كه ؟
- نه ، خوبم .
از راهپلهای كه از طبقهی بالا مستقیم مییومد تو حیاط ، یه زن میانسال كه چهرهی صمیمی و خانومانهای داشت ، اومد پایین .
- پسرم بهتری ؟ آرومی سپهر جان ؟
سپهر خودش رو جمع كرد و آروم بلند شد .
- بهترم ، ممنونم . این رفیقمون حواسش بهم هست .
بعد رو به من گفت :
- لطفاً بمون ، بعد از اومدن ویدا برو . از دست من ناراحت میشه .
بردمش تو خونه . توی اتاقش یه گوشه نشست . رو در و دیوارش پر از عكسهای قشنگ و پرمفهومی بود كه آدم از دیدنش لذت میبرد . یه تار گوشهی اتاق بود و یه سری وسایل شخصی . خواستم از اتاق بیام بیرون که صدام كرد .
- به حرفای ویدا خانم گوش كن . ضرر نمیكنی .
-.كمی قبل میگفتی پیشش نمون ، معتادت میكنه .
- بچهای ها ! اونا قرص مُسكن و كورتونه ، اعتیادآور هست ، ولی مجبورم . واسه درد میخورم . سرطان دارم .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج