خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و هفتم



    خیلی زود در باره‌اش قضاوت كرده بودم . تقصیر خودم نبود . عادت كرده بودم .
    سپهر كه رو تختش دراز كشید ، خیلی آروم خوابش برد . از جام بلند شدم و آروم رفتم از خونه بیرون . اومدم كه از در برم بیرون ، یه صدایی از پنجره‌ی طبقه بالا گفت :
    - قرار شد نرید . مگه خودتون نگفتید ؟
    - شما فضولید ؟
    دیگه حرفی نزد و من هم از خونه زدم بیرون . تا نزدیك پیچ‌شمرون پیاده رفتم . دنبال راهی می‌گشتم كه بتونم تلافی كنم . راهی كه انتقامم رو بگیرم ، ولی مثل تمام اون چند وقتی كه تو زندان بودم ، باز راهی به نظرم نمی‌یومد . خیلی دلم واسه شلوغی تنگ شده بود . پیاده رو پر بود از خانواده‌هایی كه با خنده و خوشی مسیرشون رو طی می‌كردن . چند تا جا تشت‌های قرمزی پر از ماهی قرمز بود و صاحبانش سعی می‌كردن به هر زبانی شده ، این چند تا ماهی قرمز مونده‌شون رو بفروشن .  
    بین رفتن سمت خونه‌ی پریسا و خونه‌ی خودمون مونده بودم كه یهو فهمیدم سر آب‌سفیدم . راه افتادم سمت خونه .  چند نفری كه منو می‌شناختن ، كمی چپ‌چپ نگاهم می‌كردن . بدون توجه راهم رو رفتم و رسیدم دم خونه . هوا یواش‌یواش داشت تاریك می‌شد . از چراغ خونه فروغ‌ اینا كه روشن بود ، می‌شد فهمید تو خونه كسی هست .
    دو بار محكم زدم به در . وقتی کسی جواب نداد ، چند بار دیگه هم زدم .  در باز شد . منتظر بودم ننه‌ام درو وا كنه ، ولی یه مرد غریبه بود . كت و شلوار مشكی و یه پیراهن سفید تنش بود . طوری كه انگار بودنش زیاد هم برام مهم نیست ، رفتم تو خونه . از حیاط رفتم سمت اتاقمون . كمی كه مونده بود ، یكی از پنجره‌ی بالا داد كشید :
    - هُش ! كجا سرتو انداختی می‌یای تو ؟ 
    عماد بود . یه سیگار كنار لبش بود و از نشئگی بیشتر حرفاش رو چشم بسته می‌گفت .
    - تو اینجا چه غلطی می‌كنی ؟ نمی‌گی من می‌بینمت ، جیگرم آتیش می‌گیره ؟
    - من اگه كاری كرده بودم ، ولم نمی‌كردن . 
    - حالا كردی یا نكردی ، من چشمم بهت می‌افته ، حالم بد می‌شه . هری !
    - اینجا خونه‌ی منه .
    - گمشو بیرون بابا ، بی‌شرف یک‌لاقبا زر نزن .
    - نیست مگه ؟ من خونه‌م اینجاست . 
    - دیگه نیست . ننه‌ت هم انداختم بیرون . یه نگاه تو اتاقت بنداز . وسایلت هم برده . 
    - كی فروغ رو كشته ؟
    - نمی‌گم . منو حرصی نكن آشغال عوضی .
    - خوب گمشو بیا پایین ، مثل آدم حرف بزنیم . من هم باختم ، من هم كفری‌ام . 
    عماد از پشت پنجره كشید كنار و اومد پایین . پشت سرش دو سه تا آدم عوضی‌تر از خودش هم بودن . عماد اومد جلو و یقه‌ی منو گرفت و گفت :
    - می‌دم اینجا تیكه پاره‌ت بكنن ها .
    - می‌گم مثل آدم حرف بزن ، می‌زنمت ها .
    -بمیر بابا . بهت می‌گم اینجا خونه‌ی تو نیست ، مال منه . خریدمش ، همه رو هم انداختم بیرون ، همه رو . 
    رفت سمت اتاقم و درش رو باز كرد و بعد رفت در اتاق شاطر و زنش رو وا كرد و گفت :
    - می فهمی ؟ انداختمشون بیرون . تو هم هری . برو پیش ننه‌ت . اون برادرزاده‌ی كچلش و خواهر خوشگلت اومدن و بردنش . یه كلام ، ختم كلام . همه رفتن .
    اینو كه گفت ، زن شاطر با یه سری استكان خالی چایی اومد و رفت سمت حوض حیاط و شروع كرد به شستن .
    - پس زن شاطر اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - فقط این مونده از اون همه آدم . الان زنمه .
    - زنته ؟
    - آره بابا ، زنمه ، نیستی ؟
    زن شاطر خیلی آروم سرش رو تكون داد و باز كارش رو ادامه داد . خودش رو كمی ترگل و ورگل كرده بود ، ولی معلوم بود زیاد دل خوشی نداره . عماد گفت : 
    - زن خودمه . عقد كردمش . شاطر طلاقش داد . اون پیر پاتال بود ، به درد این نمی‌خورد . چند مدت عاصیش كرد ، اون هم طلاقش داد . من عقدش كردم .


    زن شاطر بلند شد و به جای اینكه بره سمت خونه ، اومد پیش من . 
    - امیر آقا ، شما دهات ما رو می‌شناسی ؟
    - نه زیاد .
    - تو رو جان مادرت برو اونجا ، یكی رو خبر كن بیاد منو از دست این شمر دربیاره . 
    عماد رفت سمتش و یكی زد زیر گوشش . استكان‌ها ریختن رو زمین و تركیدن . بعد اومد سمت من و گفت :
    - حالا برو رد كارت .
    - كی فروغ رو كشته ؟
    - نمی‌دونی ؟
    - نه .
    - بیژن .
    - زر مفت نزن . اون همچین كاری نمی‌كنه . 
    - كرده . خودش گفته . مست بوده ، تو عروسی یكی از بچه‌ها به دور و بری‌ها می‌گه .
    - اونا كه می‌گفتن حرف مست سند نیست !
    - بعضی وقتا كه بخوان ، هست . 
    - بیژن دلش نمی‌یومد فروغ رو بكشه .
    - كشته . حالا هم در رفته . ده بیست روزی هست دنبالشن . 
    - این خونه رو از كجات آوردی خریدی ؟
    - خاله‌م واسم ارث گذاشته . آقا جلیل واسه‌مون خرید . اگه سوال دیگه‌ای نداری ، هری . 
    - بیژن فروغ رو نكشته .
    - تو پلیسی ؟ مفتشی ؟ بالایی می‌گه كشته ، تو می‌گی نكشته ؟ پس كی كشته ؟
    - صورتت خیلی خوب به آدم نشونی می‌ده .
    گمشو بیرون .
    یقه‌ام رو گرفت و كشیدم سمت در . وایستادم و خودم رو از دستش در آوردم و با كیف دستی یكی زدم تو دهنش و رفت عقب . مردهایی كه تو حیاط بودن ، اومدن سمتم و اون یارویی هم كه اول درو وا كرده بود ، پشت سرم بود . تا اومدم بجنبم ، رسیدن بهم . عماد اومد سمتم و دست انداخت كمربندش رو از شلوارش كشید بیرون . شلوارش كه شُل بود ، كمی اومد پایین و عماد هم سعی كرد كمی بازتر بایسته تا زیاد پایین نیاد .
    - تو كم بلا سر من نیاوردی . چنان بزنمت كه صدای سگ بدی .
    یهو یكی زد به در . كمی بعد دو تا دیگه زد . انگار یکی سر و صدای ما رو شنیده بود . كمی وایستادیم و مجدداً چند تا ضربه خورد به در . مردی كه پشت سرم بود ، رفت درو وا كرد . ویدا با یه بارونی و  كفش‌های زرشكی دم در وایستاده بود .
    - امیر آقا تشریف بیارین . مگه نگفتم تنها نیایید ؟
    عماد آروم رفت سمت ویدا . از جیبش یه سیگار در آورد و بدون اینكه روشن كنه ، گفت :
    - باز كه تو اینجایی ؟ چی می‌خوای ؟ تو این دو ماه صد دفعه اومدی اینجا . دیگه حالم از دیدنت به هم می‌خوره .
    ویدا آروم اومد تو حیاط . یكی دو قدم به عماد نزدیك شد .
    - من وكیلم . كارم همینه . اون‌قدر پاپیچ بودم كه الان این شاه‌پسر اینجاست .
    - ولی قرار بود سر و كله‌ش اینجا پیدا نشه .
    - من هم بهش گفتم . گوش نكرده .
    - حالا كه گوش نكرده و با كیف دستیش زده تو دهنم ، باس سه تا كمربند بخوره تا آدم شه .
    - این‌قدر ادای لات‌ها رو درنیار واسه من .
    بعد اومد نزدیك من و گفت :
    - امیر بیا بریم .
    - شلاقش رو بخوره و بره . تو هم دخالت نكن كه بد كفري ام .
    - شلوارتون نيافته .  شُل شده
    - مرد شلوارش بيافته عيب نميكنه. شما مراقب خودت باش
    - مرد آره. تو از زن كمتري . بريم امير
    - برو كنار ، خودت هم می‌زنم ها خانم وكیل .
    یه دفعه صدای سپهر پیچید تو گوشم . برگشتم . دم در وایستاده بود .
    - غلط ميكني .  ویدا خانم تشریف بیارید بریم .
    ویدا دست من رو گرفت و خواستیم بریم سمت در كه عماد دوید و جلومون واستاد .
    - تا من نگم ، جایی نمی‌ری .
    تا اینو گفت ، فقط فهمیدم یه چیزی كوبیده شد تو صورت عماد . سپهر بود . چنان محكم زد تو فك عماد كه در جا غش كرد . زل زد به بقیه و گفت :
    - كس دیگه‌ای مشت نمی‌خواد ؟ مشت تركي
    زیاد سر حال نبود و معلوم بود نا نداره ، ولی هیچ ترسی تو صداش نبود . دور و بری‌های عماد از جاشون تكون نخوردن . من و ویدا رفتیم بیرون . سپهر هم اومد .

    دم در وایستادم و رو به عماد گفتم :
    - بیژن رو پیدا می‌كنم و خودم تحویلش می‌دم .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۰۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان