خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و هشتم



    ویدا منو برد سمت ماشین و نشوند رو صندلی عقب ، در هم محکم بست . بعد سپهر سوار شد و راه افتادیم . اول هیچ‌كسی چیزی نمی‌گفت ، ولی ناراحتی تو صورت ویدا پیدا بود . بالاخره گفت :
    - مگه نگفتم بمون برمی‌گردم ؟
    - نمی‌تونستم بمونم . تو چرا اصلاً درك نداری ؟
    - امیر خان ، فعلا كسی رو كه فروغ رو كشته ، پیدا نكردن ، پس خودت هنوز یه پات گیره . وایسا پیداش کنن ، می‌ری جلوش وایمیستی و حرف می‌زنی .
    - من پیداش می‌كنم . یعنی فقط منتظرم تا یه جوری زهرم رو بریزم . یه جوری باید این نفرت رو تخلیه كنم . نگه دار ، پیاده می‌شم .
    - این‌قدر لج‌بازی نكن .
    - من باید با چند نفر تسویه حساب كنم .
    - نمی‌خواد .
    - به كسی مربوط نیست .
    سپهر آروم چرخید سمتم و بهم نگاه كرد . چشماش رو كمی تنگ كرده بود و انگار از حرفم ناراحت شده بود . ویدا آروم با كف دست زد رو دستش .
    - چیزی نگفت كه ناراحت بشی .
    سپهر باز برگشت و به جلو نگاه كرد . ویدا هم یه نگاه از آینه بهم انداخت و گفت :
    - ببین امیر خان ، اول عیدی افتادم دنبالت و هر وری كه می‌ری ، ما رو هم می‌كشونی دنبالت . اگر قراره این‌طوری لج كنی و بچه‌بازی در بیاری ، برو هر كاری دوست داری ، انجام بده . موسی به دین خود ، عیسی به دین خود . چرا لوس می‌شی ؟
    - بغل وایستا ... وایستا می‌گم . تو از هیچی خبر نداری ، هی واسه خودت می‌گی . وكالت منو كردی ، دمت گرم . ممنونتم . انشالله یه روز تلافی می‌كنم . ولی الان نگه دار تا برم سراغ زندگیم .
    - برو رد زندگیت . البته اگر زندگی‌ای مونده باشه .
    ویدا ماشین رو نگه داشت و اول خودش پیاده شد . اومد در عقب رو وا كرد و نشست كنارم .
    - دیوانه ، این‌طوری فقط داری به خودت فشار می‌یاری . قضیه‌ی مردن فروغ اون‌طوری كه تو فكر می‌كنی ، نیست . تو می‌خوای از كی انتقام بگیری ؟
    - از خیلی‌ها . یكیش پریسا .
    - ای بابا .
    - ویدا جان ، عزیز من ، من هزار بار تو دلم عاشق پریسا شدم . به خیالم سنگ صبورم بود ، همصحبتم بود . نباید بهم بگه چرا دروغ گفت ؟ چرا شهادت دروغ داد ؟ چرا بدبختم كرد ؟
    - خواب بودی امیر . بلند شدی . تو با جمعی بودی كه خودشون پر از بدبختی و نكبت بودن . بیا خودت رو آزاد كن . خوب زندگی كن . زندگی رو بفهم .
    در ماشین رو وا كردم و پیاده شدم . ویدا هم خودش رو كشید رو صندلی و از سمت من پیاده شد .
    - امیر می‌گم ... ای بابا ، تو چقدر نسناسی .
    - من باید پریسا رو ببینم . باید بیژن رو ببینم ، وگرنه آروم نمی‌شم .
    - خیلی خوب . می‌ریم می‌بینیم . با هم می‌ریم . فعلاً بشین . من خاك بر سر امشب مهمون دعوت كردم . چند تا از دوستان قدیمیم و چند تا از وكیل‌های جوون . بریم هم تو كمی دلت وا می‌شه ، هم بهتر تصمیم می‌گیریم .
    من در جوابش هیچی نگفتم ، چون اصلاً دوست نداشتم با اون سر و وضع  به هم ریخته برم پیش رفیق‌های ویدا . در ثانی حرص تو دلم كل زندگی رو زهر كرده بود . ویدا هر چی می‌پرسید ، من جواب نمی‌دادم .
    ...
    - همین الان می‌خوای بری سراغ پریسا ؟
    ...
    - لالی؟
    ...
    - بشین بریم . كمی تو مهمونی خوش بگذرون ، بعد سر موقع با هم حرف می‌زنیم تا یه كاری بكنیم .
    ...
    - كوفت ! لجباز !
    ...

    باز هم هيچ جوابي بهش ندادم .


    - ببین ، من دلیل خاصی برای كمك بهت ندارم . شاید کل احساس من در یافتن یك همبازی قدیمی خلاصه بشه . پس دیگه اصرار نمی‌كنم . ولی اینو بدون ، پیدا كردن جواب سؤالاتت به این راحتی نیست . كسانی كه قاطی این ماجران ، گوشِت رو می‌بُرن . یك کم آروم آروم برو .
    ...
    - نمی‌خوای حرف بزنی ؟
    ویدا یكی دو قدم ازم فاصله گرفت و زل زد به سپهر .
    - سپهر جان ، كار خودته .
    سپهر در ماشینو وا كرد و بدون اینكه پیاده بشه ، گفت :
    - بشین .
    - نمی‌شینم .
    از ماشین پیاده شد . چنان در ماشین رو كوبید كه آینه بغل ژیان افتاد پایین . اومد سمت من و خیلی جدی و ناراحت به صورتم نگاه كرد .
    - من اگه حرص بخورم ، دردم زیاد می‌شه . معده‌م می‌ریزه به هم ، چون زخمه . گفتم كه سرطان دارم . رفتار كسی مثل تو كه نمی‌فهمه ، منو كفری می‌كنه . قبل از اینكه درد بدنم رو روی تو تلافی كنم ، بششششین .


    آروم رفتم و نشستم تو ماشین . سپهر هم نشست . ویدا قبل از اینكه راه بیفته ، یه نگاه به سپهر و آینه‌ی افتاده‌ی ماشین كرد و گفت :
    - نگفتم این‌قدر هم قاطی كن كه !
    - می‌خرم بابا .
    - چی رو ؟
    - آینه ماشینو دیگه . می‌دونم الان غصه‌ی آینه‌ات رو داری !
    - می‌گم آروم بزن . داغون شد در ماشین .
    - خوب خودت گفتی .
    - من نگفتم این‌طوری وحشی‌بازی دربیاری كه .
    - وحشی خودتی . بابا آینه است دیگه .
    - تو باید بتونی خودتو كنترل كنی وگرنه بحث آینه نیست . درسته من ماشینمو دوست دارم ، ولی نه قد تو كه .
    - تو كلاً كم داری
    - جلو مهمون حرف مفت نزن .
    - برو بابا .
    - سرت بره . بی ادب . آره من ماشینم واسم مهمه چون خودم خریدم . جون كندم خریدم . پدرم در اومده . ولی الان بحث ماشین نیست .
    نگه دار ، پیاده می‌شم .
    احساس می‌كردم بحثشون داره بالا می‌گیره . یواش‌یواش داشتن سر هم داد و بیداد می‌كردن . اوضاع هی بدتر هم می‌شد . هر دوشون كاملاً عصبی بودن و خیلی جدی دعوا می‌كردن . سعی كردم با فشار دادن شونه‌ی سپهر آرومش كنم ولی نمی‌شد . یكی دو بار هم سعی كرد فرمون رو بكشه كه ویدا رو مجبور كنه وایسته . خیلی رفتارشون تند بود و نمی‌تونستم آرومشون كنم . هی بین حرفشون می‌پریدم و سعی می‌كردم دعواشون رو قطع كنم . ویدا یه جایی كنار چند تا مغازه نگه داشت . سپهر پیاده شد . ویدا هم پیاده شد و رفت سمتش . كمی دیگه بحث كردن . من رفتم سمتشون و سعی كردم ‌آرومشون كنم .
    - ویدا تمومش كن ، بابا چیزی نشده كه .
    - شده ، این دیوانه پدر منو در آورده . الان من با این اعصاب چطوری برم مهمونی ؟
    - بریم خونه حرف بزنیم . كمی آروم شدی ، بعد می‌ریم مهمونی .
    - خوب آقا سپهر ، حله ؟
    سپهر با خنده اومد بغل ویدا وایستاد . با دستش لُپم رو گرفت و گفت :
    - آدم راحت می‌تونه دیوونه‌بازی دربیاره . پس الكی قیل و قال نكن . یه بار دیگه با ویدا خانم بد تا كنی ، خیلی ناراحت می‌شم .
    - یعنی سر كار بودم ؟
    ویدا دستش رو زد به جیب‌هام .
    - چقدر پول داری ؟
    - چهل پنجاه تومن .
    - رد کن بیاد .

    ویدا پول رو ازم گرفت و شصت هفتاد تومن هم خودش گذاشت و رفتیم سمت یكی از مغازه‌ها و یک پیرهن و شلوار گرفتیم . بعد راه افتادیم سمت خونه . توی راه فقط به سادگی و ترس من از دعوای بین اونها می‌خندیدیم . اون دو تا با هم خیلی صمیمی صحبت می‌كردن و طوری رفتار می‌كردن كه انگار مدت‌هاست همدیگر رو می‌شناسن .
    حدود ساعت نه رفتیم مهمونی . یه جمع ده دوازده نفره بود از یك عده جوون سر حال و اتو كرده . بیشتر پیگیر درد سایر آدم‌ها و دغدغه‌های اجتماعی بودن و از كوچك‌ترین استعاره‌های شاملو تا بلندترین جملات هدایت رو ده بار گفتن و نقد كردن .
    نمی‌دونستم اونا زیاد می‌دونن یا من كم می‌فهمم . من انگار بخشی از دنیایی رو كه اطرافم بود ، ندیده بودم .
    دیدن یكی دو نفر كه ویدا دعوتشون كرده بود ، برام خیلی خوشحال كننده بود . بازگو كردن بعضی از حرف‌های قدیمی بین من و نریمان  كه نصف كتك‌های عمرم رو از اون خورده بودم ، خیلی برام جالب بود .
    من و سپهر كمتر قاطی بحث مهمونا می‌شدیم و بیشتر تو حال و هوای خودمون بودیم . ویدا كمی بعد با خنده از جمع دوستاش جدا شد و اومد سمت من و گفت :
    - شیطون ، هنوز تو فكر پریسایی ؟
    - دروغ چرا ، آره.
    - باشه ، می‌برمت . فردا می‌ریم پریسا خانم رو بیینی .
    ...
    فردای اون روز اومد دنبالمون . سر راه سپهر رو جلوی دانشگاه پیاده كرد و دو تایی رفتیم . هنوز اون‌قدر باهاش راحت نبودم كه درباره‌ی نوع ارتباطش با سپهر بپرسم ، ولی هر چی بود ، پر از زیبایی بود . اینو می‌شد از نگاهشون فهمید .
    جلوی آپارتمان پریسا پیاده شدم و رفتم بالا . قرار شد ویدا منتظرم بمونه . رسیدم جلوی در خونه‌اش و زنگ زدم . درو باز نكرد . مجدداً زدم . خبری نشد . یه بار دیگه زدم . در باز شد .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان