مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و هشتم
ویدا منو برد سمت ماشین و نشوند رو صندلی عقب ، در هم محکم بست . بعد سپهر سوار شد و راه افتادیم . اول هیچكسی چیزی نمیگفت ، ولی ناراحتی تو صورت ویدا پیدا بود . بالاخره گفت :
- مگه نگفتم بمون برمیگردم ؟
- نمیتونستم بمونم . تو چرا اصلاً درك نداری ؟
- امیر خان ، فعلا كسی رو كه فروغ رو كشته ، پیدا نكردن ، پس خودت هنوز یه پات گیره . وایسا پیداش کنن ، میری جلوش وایمیستی و حرف میزنی .
- من پیداش میكنم . یعنی فقط منتظرم تا یه جوری زهرم رو بریزم . یه جوری باید این نفرت رو تخلیه كنم . نگه دار ، پیاده میشم .
- اینقدر لجبازی نكن .
- من باید با چند نفر تسویه حساب كنم .
- نمیخواد .
- به كسی مربوط نیست .
سپهر آروم چرخید سمتم و بهم نگاه كرد . چشماش رو كمی تنگ كرده بود و انگار از حرفم ناراحت شده بود . ویدا آروم با كف دست زد رو دستش .
- چیزی نگفت كه ناراحت بشی .
سپهر باز برگشت و به جلو نگاه كرد . ویدا هم یه نگاه از آینه بهم انداخت و گفت :
- ببین امیر خان ، اول عیدی افتادم دنبالت و هر وری كه میری ، ما رو هم میكشونی دنبالت . اگر قراره اینطوری لج كنی و بچهبازی در بیاری ، برو هر كاری دوست داری ، انجام بده . موسی به دین خود ، عیسی به دین خود . چرا لوس میشی ؟
- بغل وایستا ... وایستا میگم . تو از هیچی خبر نداری ، هی واسه خودت میگی . وكالت منو كردی ، دمت گرم . ممنونتم . انشالله یه روز تلافی میكنم . ولی الان نگه دار تا برم سراغ زندگیم .
- برو رد زندگیت . البته اگر زندگیای مونده باشه .
ویدا ماشین رو نگه داشت و اول خودش پیاده شد . اومد در عقب رو وا كرد و نشست كنارم .
- دیوانه ، اینطوری فقط داری به خودت فشار مییاری . قضیهی مردن فروغ اونطوری كه تو فكر میكنی ، نیست . تو میخوای از كی انتقام بگیری ؟
- از خیلیها . یكیش پریسا .
- ای بابا .
- ویدا جان ، عزیز من ، من هزار بار تو دلم عاشق پریسا شدم . به خیالم سنگ صبورم بود ، همصحبتم بود . نباید بهم بگه چرا دروغ گفت ؟ چرا شهادت دروغ داد ؟ چرا بدبختم كرد ؟
- خواب بودی امیر . بلند شدی . تو با جمعی بودی كه خودشون پر از بدبختی و نكبت بودن . بیا خودت رو آزاد كن . خوب زندگی كن . زندگی رو بفهم .
در ماشین رو وا كردم و پیاده شدم . ویدا هم خودش رو كشید رو صندلی و از سمت من پیاده شد .
- امیر میگم ... ای بابا ، تو چقدر نسناسی .
- من باید پریسا رو ببینم . باید بیژن رو ببینم ، وگرنه آروم نمیشم .
- خیلی خوب . میریم میبینیم . با هم میریم . فعلاً بشین . من خاك بر سر امشب مهمون دعوت كردم . چند تا از دوستان قدیمیم و چند تا از وكیلهای جوون . بریم هم تو كمی دلت وا میشه ، هم بهتر تصمیم میگیریم .
من در جوابش هیچی نگفتم ، چون اصلاً دوست نداشتم با اون سر و وضع به هم ریخته برم پیش رفیقهای ویدا . در ثانی حرص تو دلم كل زندگی رو زهر كرده بود . ویدا هر چی میپرسید ، من جواب نمیدادم .
...
- همین الان میخوای بری سراغ پریسا ؟
...
- لالی؟
...
- بشین بریم . كمی تو مهمونی خوش بگذرون ، بعد سر موقع با هم حرف میزنیم تا یه كاری بكنیم .
...
- كوفت ! لجباز !
...
باز هم هيچ جوابي بهش ندادم .
- ببین ، من دلیل خاصی برای كمك بهت ندارم . شاید کل احساس من در یافتن یك همبازی قدیمی خلاصه بشه . پس دیگه اصرار نمیكنم . ولی اینو بدون ، پیدا كردن جواب سؤالاتت به این راحتی نیست . كسانی كه قاطی این ماجران ، گوشِت رو میبُرن . یك کم آروم آروم برو .
...
- نمیخوای حرف بزنی ؟
ویدا یكی دو قدم ازم فاصله گرفت و زل زد به سپهر .
- سپهر جان ، كار خودته .
سپهر در ماشینو وا كرد و بدون اینكه پیاده بشه ، گفت :
- بشین .
- نمیشینم .
از ماشین پیاده شد . چنان در ماشین رو كوبید كه آینه بغل ژیان افتاد پایین . اومد سمت من و خیلی جدی و ناراحت به صورتم نگاه كرد .
- من اگه حرص بخورم ، دردم زیاد میشه . معدهم میریزه به هم ، چون زخمه . گفتم كه سرطان دارم . رفتار كسی مثل تو كه نمیفهمه ، منو كفری میكنه . قبل از اینكه درد بدنم رو روی تو تلافی كنم ، بششششین .
آروم رفتم و نشستم تو ماشین . سپهر هم نشست . ویدا قبل از اینكه راه بیفته ، یه نگاه به سپهر و آینهی افتادهی ماشین كرد و گفت :
- نگفتم اینقدر هم قاطی كن كه !
- میخرم بابا .
- چی رو ؟
- آینه ماشینو دیگه . میدونم الان غصهی آینهات رو داری !
- میگم آروم بزن . داغون شد در ماشین .
- خوب خودت گفتی .
- من نگفتم اینطوری وحشیبازی دربیاری كه .
- وحشی خودتی . بابا آینه است دیگه .
- تو باید بتونی خودتو كنترل كنی وگرنه بحث آینه نیست . درسته من ماشینمو دوست دارم ، ولی نه قد تو كه .
- تو كلاً كم داری
- جلو مهمون حرف مفت نزن .
- برو بابا .
- سرت بره . بی ادب . آره من ماشینم واسم مهمه چون خودم خریدم . جون كندم خریدم . پدرم در اومده . ولی الان بحث ماشین نیست .
نگه دار ، پیاده میشم .
احساس میكردم بحثشون داره بالا میگیره . یواشیواش داشتن سر هم داد و بیداد میكردن . اوضاع هی بدتر هم میشد . هر دوشون كاملاً عصبی بودن و خیلی جدی دعوا میكردن . سعی كردم با فشار دادن شونهی سپهر آرومش كنم ولی نمیشد . یكی دو بار هم سعی كرد فرمون رو بكشه كه ویدا رو مجبور كنه وایسته . خیلی رفتارشون تند بود و نمیتونستم آرومشون كنم . هی بین حرفشون میپریدم و سعی میكردم دعواشون رو قطع كنم . ویدا یه جایی كنار چند تا مغازه نگه داشت . سپهر پیاده شد . ویدا هم پیاده شد و رفت سمتش . كمی دیگه بحث كردن . من رفتم سمتشون و سعی كردم آرومشون كنم .
- ویدا تمومش كن ، بابا چیزی نشده كه .
- شده ، این دیوانه پدر منو در آورده . الان من با این اعصاب چطوری برم مهمونی ؟
- بریم خونه حرف بزنیم . كمی آروم شدی ، بعد میریم مهمونی .
- خوب آقا سپهر ، حله ؟
سپهر با خنده اومد بغل ویدا وایستاد . با دستش لُپم رو گرفت و گفت :
- آدم راحت میتونه دیوونهبازی دربیاره . پس الكی قیل و قال نكن . یه بار دیگه با ویدا خانم بد تا كنی ، خیلی ناراحت میشم .
- یعنی سر كار بودم ؟
ویدا دستش رو زد به جیبهام .
- چقدر پول داری ؟
- چهل پنجاه تومن .
- رد کن بیاد .
ویدا پول رو ازم گرفت و شصت هفتاد تومن هم خودش گذاشت و رفتیم سمت یكی از مغازهها و یک پیرهن و شلوار گرفتیم . بعد راه افتادیم سمت خونه . توی راه فقط به سادگی و ترس من از دعوای بین اونها میخندیدیم . اون دو تا با هم خیلی صمیمی صحبت میكردن و طوری رفتار میكردن كه انگار مدتهاست همدیگر رو میشناسن .
حدود ساعت نه رفتیم مهمونی . یه جمع ده دوازده نفره بود از یك عده جوون سر حال و اتو كرده . بیشتر پیگیر درد سایر آدمها و دغدغههای اجتماعی بودن و از كوچكترین استعارههای شاملو تا بلندترین جملات هدایت رو ده بار گفتن و نقد كردن .
نمیدونستم اونا زیاد میدونن یا من كم میفهمم . من انگار بخشی از دنیایی رو كه اطرافم بود ، ندیده بودم .
دیدن یكی دو نفر كه ویدا دعوتشون كرده بود ، برام خیلی خوشحال كننده بود . بازگو كردن بعضی از حرفهای قدیمی بین من و نریمان كه نصف كتكهای عمرم رو از اون خورده بودم ، خیلی برام جالب بود .
من و سپهر كمتر قاطی بحث مهمونا میشدیم و بیشتر تو حال و هوای خودمون بودیم . ویدا كمی بعد با خنده از جمع دوستاش جدا شد و اومد سمت من و گفت :
- شیطون ، هنوز تو فكر پریسایی ؟
- دروغ چرا ، آره.
- باشه ، میبرمت . فردا میریم پریسا خانم رو بیینی .
...
فردای اون روز اومد دنبالمون . سر راه سپهر رو جلوی دانشگاه پیاده كرد و دو تایی رفتیم . هنوز اونقدر باهاش راحت نبودم كه دربارهی نوع ارتباطش با سپهر بپرسم ، ولی هر چی بود ، پر از زیبایی بود . اینو میشد از نگاهشون فهمید .
جلوی آپارتمان پریسا پیاده شدم و رفتم بالا . قرار شد ویدا منتظرم بمونه . رسیدم جلوی در خونهاش و زنگ زدم . درو باز نكرد . مجدداً زدم . خبری نشد . یه بار دیگه زدم . در باز شد .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج