مست و ملیح 🍁
قسمت سی و یکم
نمیدونستم حرفم رو از كجا شروع كنم . هم من هم پریسا مات و مبهوت به هم نگاه میكردیم . عوض كه احساس كرد نگاه ما داره رنگ و شكل دیگهای میگیره ، گفت :
- پریسا خانم شما اینو میشناسید ؟
- نه . بیشتر شبیه یكی از كارگرهای كاوارهست . اشتباه گرفتم .
- خانم تو رو خدا از فكر اون خرابشده در بیایید . دیگه باید به شوهرتون برسید . دیدید داشت چه بلایی سرتون مییومد .
عوض دستم رو كشید و برد سمت در . پریسا همونجا كنار حوض وایستاده بود و نگاهم میكرد . تا رسیدم دم در ، بدو اومد سمت ما .
- عوض وایستا . كجا میری ؟
- دارم این پسر رو رد میكنم . الان آقا بفهمه ، چوب تو آستینم میكنه .
- فكر كنم تا حالا یكی راپورت داده .
- چطور خانم ؟
- ده بار زنگ زده خونه . كارِت داره . بگیردت ، پوستت كنده است .
عوض برگشت سمت من و در حالی كه میشد ترس رو تو صورتش احساس كرد ، گفت :
- بر پدرت لعنت كه ابهت و منزلت منو پیش آقا خراب كردی . برو رد كارت .
بعد برگشت سمت پریسا و بهش گفت :
- من یه سر میرم تا مغازهی آقا ملك و جلدی مییام .
عوض با من اومد بیرون و با كلیدش درو از پشت قفل كرد . پریسا از پشت در گفت :
- درو چرا قفل كردی عوض ؟
- اینجوری خیالم تخته كه جایی نمیرید . جلدی برگشتم .
یه نگاه چپچپ به من كرد و با سر بهم اشاره كرد كه بروم رد كارم . من برگشتم و رفتم . اون هم راهی شد . آخرهای دیوار خونه كه رسیدم ، پیچیدم تو یه كوچه و وایستادم . كمی گذشت . میدونستم پریسا چی میخواست بهم بگه . آروم از كنار دیوار سرم رو آوردم بیرون و خیابون رو نگاه كردم . كسی نبود . سریع برگشتم دم در . تا رسیدم ، با انگشتم دو تا آروم زدم به در . تا اومدم بعدی رو بزنم ، پریسا از پشت در گفت :
- امیر ، برگشتی ؟
- آره ، برگشتم پری خانم .
- پریسا . یادت نرفته كه . من از پری خانم خوشم نمییاد . تو تنها كسی بودی كه بهم میگفتی پریسا . تنها كسی بودی که اسم خودمو صدا میكردی . حالا میگی پری خانم .
به در آهنی و بزرگی كه جلوم بود ، نگاه كردم . حس كردم پریسا جلومه و مانعی بینمون نیست . شاید اون هم همچین حسی داشت . میخواستم حرفهام رو تو چشماش بزنم ، ولی نمیشد .
- یك كلام بگو و منو خلاص كن . آرومم كن . تو چرا دروغ گفتی ؟ چرا باعث شدی بیفتم زندان ؟ چرا ؟ چرا آتیش كشیدی به وجود من ؟
هیچ جوابی نداد .
- نمیخوای جوابمو بدی ؟
باز چیزی نگفت .
- فقط یادت نره . یه روز تلافی میكنم .
- میتونی از در بیای بالا ؟
- از در به این بزرگی نمیتونم .
- برو كمی جلوتر . یه جوب از تو خونه در اومده كه میریزه تو جوب بزرگ خیابون . از اونجا بیا تو .
كمی بالاتر یه دریچه بود كه از پشت بسته بودن . پریسا بازش كرد .
- بابا گربه از اینجا رد میشه كه من بشم ؟
- میشی . من خودم قبلاً صد بار رد شدم .
- تو با من یكی هستی آخه ؟
خم شدم و رفتم تو جوب . خودم رو رسوندم دم ورودی جوب آبیاری خونه . نمیشد رد بشم . یه دست و كتفم رو رد كردم و با زحمت کمی خودم رو کشیدم تو . پایین شونهام گیر كردم . پریسا اومد و جلوم نشست . دستم رو گرفت و كشید ولی در نمییومدم . گفتم :
- من چه خریام كه با حرف تو میافتم تو هچل .
خواستم برگردم ولی نمیشد . كاملاً خودم رو گیر انداخته بودم و بیشتر سر و كولم كثیف شده بود . پریسا دو دستی من رو میكشید و من هم سعی میكردم خودم رو رد كنم . هر لحظه منتظر بودم یكی از پشت چند تا مشت و لگد حوالهام كنه . احساس میكردم پهلوهام داره پاره میشه . یاد وقتهایی افتادم که یواشكی میرفتم تو باغ مردم تا گوجهسبزی ، زردآلویی ، چیزی بكَنم . به هر مصیبتی بود ، خودم رو از اون جای تنگ و خیس كشیدم بیرون . پریسا بلندم كرد . كمی خاك رو از روم تکوند ، ولی بدتر دست و بالش لجنی شد . بعد خیلی آروم همون دستهای كثیف منو گرفت و آورد بالا و گذاشت رو صورتش . گرمای صورتش رو با دستهای سردم احساس كردم . بعد دستم رو آروم آورد پایین و گفت :
- دلم برات تنگ شده بود امیر .
- زن شوهردار كه دلبری نمیكنه .
- دلبری نكردم . دلواپست بودم .
- دروغ میگی . بدجوری هم دروغ میگی .
- بیا دست و صورتت رو دم حوض بشور .
- راحتم ، فقط من این همه مدت رو بدون دلیل تو زندون گذروندم . داغون شدم . پدرم در اومد . تمام دنیام به هم ریخت . سرگردونم . بدبختم . هزار تا از سگ كمتر شدم . همهش به جهنم . فقط یه كلمه بگو تو چ...چرااا اون روز شهادت دروغ دادی پریسا خانم . چرا خانم ؟ مگه بهت بد كرده بودم ؟ من مگه با شما نبودم ؟
دستم رو گرفت و برد سمت حوض و صورتم رو شست . خودم رو كشیدم كنار و به دستهام هم آب زدم . نشستم لب حوض . پریسا هم خیلی آروم نشست كنارم .
- امیر جان ، من هر كاری كردم ، به خاطر خودت بود . چون اون موقع خودت نفهمیدی ، الان میگم . من تو دلم یه دل نه صد دل عاشقت بودم ، فقط از اینكه یه پسر شرفر پایینشهری شوهرم بشه ، میترسیدم .
- پس چرا بدبختم كردی ؟
راه دیگهای نداشتم .
تا اینو گفت ، كلید افتاد تو در و باز شد . عوض اومد تو . من مثل جن دراز كشیدم كف زمین كنار حوض . پریسا خیلی راحت و بدون استرس پا شد و با داد و هوار رفت سمت عوض .
- صد بار بهت نگفتم درو قفل نكن ؟ نگفتم عوض ؟ مگه اینجا طویله است ؟ زشته پیرمرد ، بده . آدم درو قفل نمیكنه كه .
- خانم ، از ترس آقا ملك قفل میکنم .
- چرا برگشتی ؟
- از اول هم نباس میرفتم . تا پامو گذاشتم تو اتوبوس ، پیاده شدم . من خرم . نگفتم اگه آقا بیاد سمت خونه و من نباشم ، شلوارم رو در میاره . خوب میرم بهشون تلفن میزنم .
- وایستا بینم ، كجا میری ؟
صدای پاهاش رو كه بدو بدو مییومد سمت حوض ، میشنیدم . سعی كردم سینهخیز خودم رو بكشم اونور حوض . احساس میكردم خریت من بالاخره كار دستم میده . عوض از كنارم رد شد . متوجهم نشد و رفت تو خونه . تا رفت ، تندی از جام بلند شدم . پریسا بهم اشاره كرد که بیا برو بیرون . تا اومدم راه بیفتم ، صدای شوكت از پشت سر پیچید تو سرم .
- این پسره كه باز اینجاست .
سرجام وایستادم . شوكت از پشت نزدیكم شد و گفت :
- نكنه خیالات خام داری ؟ ببینم ، تو به پاچهی بز اعتقاد داری ؟ وقتی بسوزنیش و سرمه كنی بمالی به چشمات ، صورتت ماه میشه ، مثل من . حالا برگرد و نگام كن . مگه نگفتم زود برو رد كارت ؟ نكنه میخوای واسهت ورد غلام غزنوی رو بخونم ، خودت رو خیس كنی ؟
- دارم میرم .
- نه ، بیا نرو ! نكنه آلی ؟ شاید پریای ، جنی ، شاهشیطونی .
پریسا اومد سمتش و دستش رو گرفت و کشید سمت خونه .
- بابا تو چیكار با این داری ؟ داره میره دیگه . برو امیر !
- امیر كیه ؟
شوكت از پریسا جدا شد و اومد سمت من . تا خواستم راه بیفتم ، مچ دستم رو گرفت و واستاد جلوم .
- پس تو پریسا رو میشناسی . ای آكلهها ، پس بعله !
عوض با غرغر از خونه اومد بیرون .
- خانم جان منو مسخره كردی ؟ آقا میگه من اصلا زَ...
تا منو دید ، زبونش گیر كرد . چشماش چهار تا شد و عصبانیت رو میشد تو چشماش دید . بدو اومد سمت من و تو راهش یه گلدون هم ورداشت . پریسا تندی رفت و وایستاد جلوش .
- كاریت نباشه عوض
- این توله سگ اینجا چیكار میكنه ؟
- من گفتم بیااااد .
- چشمم روشن ، این بیشرف كه با من رفت بیرون . كره خر !
- اومده با من حرف بزنه .
- یعنی آقا هم تو رو میكشه ، هم اینووو .
- پدر من قبلاً منو كشته ، من عادت دارم . در ثانی ، كی میخواد بهش بگه ؟
- من میگم .
- من هم بهش میگم پیرزن تپل رو مییاری .
- گه خوردم خانم . نگی به آقا ها ! این منزلت و هیبت منو پیش آقا ملك پایین نیار . من میخوام بگیرمش . والله ، راست میگم . ولی حساب این پسره فرق داره . الان من یه كتك به این قرمساق نزنم ، دلم آروم نمیگیره .
شوكت مثل كنه چسبیده بود بهم و كنده نمیشد . هم باید خودم رو میكشوندم ، هم اونو . به زور خودم رو ازش كندم و تا اومدم برم ، چادرش رفت زیر پام و سكندری خوردم و رفتم تو حوض . اونقدر هول بودم كه نمیتونستم خودم رو از آب بكشم بیرون . به زحمت رو پام وایستادم و تا سرم رو از تو حوض گود و تمیز بیرون آوردم ، چشمم افتاد به عوض كه با گلدون بالا سرم وایستاده بود .
تندی رفتم تو آب و سرمای آب صورتم رو قلقلك داد . یه لحظه احساس كردم یه چیزی خورد
تو كلهام . آب میخورد به چشمام و توش رو میشست ، ولی انگار قدرت نداشتم رو پام وایستم . كنترل بدنم دست خودم نبود . چیزی درك نمیكردم .
چشمهام رو باز كردم . اتاق نقلی و كوچیكی بود كه یه گوشهاش دو تا متكا گذاشته بودن و یه سماور و قوری هم كنارش بود . به بالای سرم نگاه كردم و سعی كردم بفهمم كجام . پسِ كلهام درد میكرد . خواستم بلند شم ولی نا نداشتم . احساس میكردم خوابم مییاد . چشمهام افتاد رو هم .
...
بیدار شدم . تا پلكهام رو تكون دادم ، صدای یه نفر پیچید تو گوشم . آروم چشمام رو باز كردم . عوض بالای سرم بود . خم شد سمتم . گیج میزدم و خوابم مییومد . دوباره هیچی نفهمیدم .
...
سعی كردم چشمهام رو باز كنم . نمیفهمیدم چند وقت گذشته . شب بود . صدای جیرجیركها و خر و پف كسی كه پیشم بود ، اعصابم رو خُرد میكرد . از پنجره به بیرون نگاه كردم . آسمون داشت روشن میشد . سعی كردم آروم از جام بلند شم . زیرم یه تشك بود و زیر سرم یه بالش سفید ، یه بشقاب هم دارو هم كنارش . یه جای سرم تیر میکشید . دست زدم بهش . یه باند روش بسته بودن . تا اومدم بلند شم ، عوض از خواب پا شد و تندی نشست . كمی به سر و وضعم نگاه كرد و زد زیر گریه . همینطور هق میزد و بلند بلند خدا رو شكر میكرد .
- پاشدی بابا جان ؟ ای بگردم . ای بمیرم . صد تا قل هوالله نذرت کردم بابا جان . بشین بابا . دراز بكش ، بذار كمی جون بگیری .
- میشه بگی چهم شده ؟
- چهت شده ؟ دهن ما رو سرویس كردی بابا جان . دو روزه دراز به دراز افتادی . آخه تو با چه عقلی اومدی تو این خونه ؟ اگه من پفیوز محكمتر زده بودم تو ملاجت كه الان ریق رحمت رو سر كشیده بودی .
كمی تو جام تلوتلو خوردم . عوض دستم رو گرفت .
- خیلی خوب ، حالا آروم باش تا دوباره زرتت قمصور نشه بابا جان . یعنی من هیبتی داشتم تو این خونه كه شما ریدی بهش. شانس آوردم . نمیدونی با چه مكافاتی از حوض كشیدیمت بیرون . با هزار بدبختی اینجا قایمت كردم که آقا نبیندت . پریسا خانم یواشكی بهت میرسید . یه عالمه دارو ریخته تو حلقت ، سر وقت . آمپولت هم زده . رفتم دكتر آوردم بالا سرت . همهش یواشكی ها . یعنی من رو به هر راهی كشوند این پریسا خانم .
از جام بلند شدم . لباسهایی رو كه تنم بود ، نگاه كردم . یه شلوار كردی و یه پیراهن گل و گشاد . عوض جلوم وایستاد .
- لباسهای منه . تو كه مثل موش آب كشیده شده بودی . لباسهات اونجا تو پستوئه . فقط اینجوری نمیتونی بری ها . تا صبح بمون .
- خوبم .
- الان كه نمیتونی بری ، وایستا صبح آقا و دومادهاش که رفتن بیرون ، تو هم برو .
آروم رفتم تو پستو و لباسهام رو پوشیدم و برگشتم . عوض جلوم وایستاد و گفت :
- برو ، دیگه هم اینجاها نیا . خونت رو میریزن .
- من باید با پریسا حرف بزنم .
- نیست . دیشب رفت . با شوهرش رفت . رفتن كویت .
- كویت ؟!
- شوهرش كویتیه . شریك باباشه . بیست سالی از خانم بزرگتره ولی بیشتر نشون میده . ماهی یه هفته میرن كویت . راستی ، نه تو نه خانم نگفتید از كجا هم رو میشناسید . قبلاً خاطرخواه بودین ؟ آخی ! من هم قبلاً خاطرخواه بودم ، میفهم چجوریه . ولی فراموشش كن . اون الان شوهر داره .
- من تا حالا خاطرخواه كسی نشدم .
دست كرد تو جیبش و كمی پول در آورد و گفت :
- این هم خانم داده . البته كمی بیشتر بود ، ولی الان نمیدونم بقیهش رو كجا گذاشتم .
- نمیخوام .
پولها رو تا كرد و گذاشت تو جیبش . از در رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت .
- برو ، خبری نیست . دیگه سراغ خانم نیا . درسته شوهرش رو دوست نداره ولی باید بسوزه و بسازه . راستش رو بخوای ، هر سه تا دختری كه تو این خونهان ، شوهرهاشون رو نمیخوان . چرا ؟ چون خودشون از اول نخواستن . آقا ملك زورشون كرده . البته از اینا كم نیستن . خواهر خود من شصت سال با شوهری زندگی كرد که یه عمر بچهدار نشد . همه هی عاقش میكردن و ازش بد میگفتن . شوهرش که مرد ، تازه تو مردهشورخونه فهمیدیم اصلاً مرد نبوده . خواهر من یه عمر روش نشده بود حرفش رو به ما بگه . برو ، خوش اومدی .
از اتاق نقلی عوض اومدم بیرون . خودش هم اومد و من رو آروم از در كرد بیرون .
پیاده راه افتادم . یواشیواش رنگ آسمون داشت عوض میشد و آدمهایی كه بیداری دم صبح دمقشون كرده بود ، از كنارم رد میشدن . هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم كه یكی زد رو شونهام . برگشتم، دیدم عوضه .
- بیا ببینم . بیا ، از پنجره دیدتت . مثل اجل معلق اومد بالا سرم . تو تا آبرو و منزلت من رو نریزی ، ولكن نیستی . برگشتم . دم در پریسا وایستاده بود و از سرما بازوهاش رو بغل گرفته بود . تا من رو دید ، دستم رو گرفت و برد تو . عوض هم افتاده بود دنبالمون و هی غر میزد . رفتیم تو خونه . پریسا گفت :
- بگیر بخواب . تو داشتی میمردی ، بعد پا شدی راه میری ؟
- عوض گفت رفتی کویت .
- عوض زر مفت زیاد میزنه . من رفتم عوض ؟
- نه ، ولی داشتید میرفتید .
- فردا قراره برم ، اون هم به زور بابام .
- خانم جان ، شوهرته دیگه . آقاتون بد نمیگه که .
- من حالم ازش به هم میخوره . ازش بدم مییاد . من زن اون شدم تا بابام دست از سر امیر ورداره .
من ؟! چه ربطی به من داره ؟
- چون فكر میكرد عشق تو منو از اون جدا كرده . پدرم عاشق منه ، فقط نمیفهمه كاری كه میكنه ، عشق نیست . اگر اون روز بازداشت نبودی ، الان وجود نداشتی . پدر من حرف مفت نمیزنه . گفت میكشدت ، پس میكشتت .
- همین ؟
- باور نمیكنی همین ؟
- یعنی تو به خاطر من این كار رو كردی ؟
-باور نمیكنی ؟ حاضرم همین حالا از این خونه باهات بیام بیرون و بریم هر جا كه بگی ، تا دم مردن .
- تو كجا و منِ یکلاقبا كجا ؟
- تو خودت نمیدونی كجای دل منی .
- برو مراقب شوهرت باش .
- منو عقد كرده . داره میبردم كویت بین فك و فامیلاش عروسی بگیره .
از جام بلند شدم . پام نمیرفت قدم از قدم بردارم . آروم به پریسا گفتم :
- باور میكنی كه من هیچوقت عاشق تو نبودم ؟
- آره ، این هم كار خداست . دخترها بیشتر عاشق كسی میشن كه واسهشون تاقچه بالا بذاره .
- كاش به جای این همه عذاب میذاشتی یه بار بمیرم .
راه افتادم و از خونه اومدم بیرون . پریسا بدو اومد جلوم و گفت :
- كجا میری ؟ باید دارو بخوری . حالت خوش نیست . كجا میخوای بری ؟
- جای خواب دارم . الان هر جا باشه ، میخوابم . وجودم آروم گرفته .
- واسهت مهم نیست كه من عروس زوركی بشم ؟
- نه .
راه افتادم که برم . پریسا دستم رو گرفت و خیلی آروم دم گوشم گفت :
- پس مراقب خودت باش .
- هستم .
- عوض بیا با امیر برو . برسونش و برگرد .
- خانم ما رو گهمالی نكنید تو رو خدا .
...
دم خونهی سپهر پیاده شدم و عوض من رو تا توی خونه آورد و بعد راهی شد .
انگار میخواستم با تمام دنیا قهر باشم . احساس میكردم تانكر بدبختیهای عالم رو سرم وا شده . سپهر كمی بهم نگاه كرد و بدون اینكه حرف خاصی بزنه ، رفت تو اتاقش . بعد از یكی دو دقیقه اومد بیرون و گفت :
- خیلی خری .
بعد انگار دلش نیومد بداخلاقی کنه . اومد سر و صورتم رو نگاه كرد و بهم رسید . كمی استراحت كردم و بعد یه نایلون كشیدم روی سرم و یه دوش اساسی گرفتم .
...
شب سپهر رفت و از تلفن همگانی به ویدا خبر داد . بعد از اومدنش كلی جر و بحث كردیم . هیچجوری نمیتونستم قانعش كنم . بحثمون داشت بالا میگرفت كه صدای زنگ در اومد . سپهر رفت و درو وا كرد . بعد از چند لحظه اومد و گفت :
- یكی دم در كارِت داره امیر .
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج