خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و یکم



    نمی‌دونستم حرفم رو از كجا شروع كنم . هم من هم پریسا مات و مبهوت به هم نگاه می‌كردیم . عوض كه احساس كرد نگاه ما داره رنگ و شكل دیگه‌ای می‌گیره ، گفت :
    - پریسا خانم شما اینو می‌شناسید ؟
    - نه . بیشتر شبیه یكی از كارگرهای كاواره‌ست . اشتباه گرفتم .
    - خانم تو رو خدا از فكر اون خراب‌شده در بیایید . دیگه باید به شوهرتون برسید . دیدید داشت چه بلایی سرتون می‌یومد .
    عوض دستم رو كشید و برد سمت در . پریسا همون‌جا كنار حوض وایستاده بود و نگاهم می‌كرد . تا رسیدم دم در ، بدو اومد سمت ما .
    - عوض وایستا . كجا می‌ری ؟
    - دارم این پسر رو رد می‌كنم . الان آقا بفهمه ، چوب تو آستینم می‌كنه .
    - فكر كنم تا حالا یكی راپورت داده .
    - چطور خانم ؟
    - ده بار زنگ زده خونه . كارِت داره . بگیردت ، پوستت كنده است .
    عوض برگشت سمت من و در حالی كه میشد ترس رو تو صورتش احساس كرد ، گفت :
    - بر پدرت لعنت كه ابهت و منزلت منو پیش آقا خراب كردی . برو رد كارت .
    بعد برگشت سمت پریسا و بهش گفت :
    - من یه سر می‌رم تا مغازه‌ی آقا ملك و جلدی می‌یام .
    عوض با من اومد بیرون و با كلیدش درو از پشت قفل كرد . پریسا از پشت در گفت :
    - درو چرا قفل كردی عوض ؟
    - این‌جوری خیالم تخته كه جایی نمی‌رید . جلدی برگشتم .
    یه نگاه چپ‌چپ به من كرد و با سر بهم اشاره كرد كه بروم رد كارم . من برگشتم و رفتم . اون هم راهی شد . آخرهای دیوار خونه كه رسیدم ، پیچیدم تو یه كوچه و وایستادم . كمی گذشت . می‌دونستم پریسا چی می‌خواست بهم بگه . آروم از كنار دیوار سرم رو آوردم بیرون و خیابون رو نگاه كردم . كسی نبود . سریع برگشتم دم در . تا رسیدم ، با انگشتم دو تا آروم زدم به در . تا اومدم بعدی رو بزنم ، پریسا از پشت در گفت :
    - امیر ، برگشتی ؟
    - آره ، برگشتم پری خانم .
    - پریسا . یادت نرفته كه . من از پری خانم خوشم نمی‌یاد . تو تنها كسی بودی كه بهم می‌گفتی پریسا . تنها كسی بودی که اسم خودمو صدا می‌كردی . حالا می‌گی پری خانم .
    به در آهنی و بزرگی كه جلوم بود ، نگاه كردم . حس كردم پریسا جلومه و مانعی بینمون نیست . شاید اون هم همچین حسی داشت . می‌خواستم حرف‌هام رو تو چشماش بزنم ، ولی نمی‌شد .
    - یك كلام بگو و منو خلاص كن . آرومم كن . تو چرا دروغ گفتی ؟ چرا باعث شدی بیفتم زندان ؟ چرا ؟ چرا آتیش كشیدی به وجود من ؟
    هیچ جوابی نداد .
    - نمی‌خوای جوابمو بدی ؟
    باز چیزی نگفت .
    - فقط یادت نره . یه روز تلافی می‌كنم .
    - می‌تونی از در بیای بالا ؟
    - از در به این بزرگی نمی‌تونم .
    - برو كمی جلوتر . یه جوب از تو خونه در اومده كه می‌ریزه تو جوب بزرگ خیابون . از اونجا بیا تو .
    كمی بالاتر یه دریچه بود كه از پشت بسته بودن . پریسا بازش كرد .
    - بابا گربه از اینجا رد می‌شه كه من بشم ؟
    - می‌شی . من خودم قبلاً صد بار رد شدم .
    - تو با من یكی هستی آخه ؟
    خم شدم و رفتم تو جوب . خودم رو رسوندم دم ورودی جوب آبیاری خونه . نمی‌شد رد بشم . یه دست و كتفم رو رد كردم و با زحمت کمی خودم رو کشیدم تو . پایین شونه‌ام گیر كردم . پریسا اومد و جلوم نشست . دستم رو گرفت و كشید ولی در نمی‌یومدم . گفتم :

    - من چه خری‌ام كه با حرف تو می‌افتم تو هچل .
    خواستم برگردم ولی نمی‌شد . كاملاً خودم رو گیر انداخته بودم و بیشتر سر و كولم كثیف شده بود . پریسا دو دستی  من رو می‌كشید و من هم سعی می‌كردم خودم رو رد كنم . هر لحظه منتظر بودم یكی از پشت چند تا مشت و لگد حواله‌ام كنه . احساس می‌كردم پهلوهام داره پاره می‌شه . یاد وقت‌هایی افتادم که یواشكی می‌رفتم تو باغ مردم تا گوجه‌سبزی ، زردآلویی ، چیزی بكَنم . به هر مصیبتی بود ، خودم رو از اون جای تنگ و خیس كشیدم بیرون . پریسا بلندم كرد . كمی خاك رو از روم تکوند ، ولی بدتر دست و بالش لجنی شد . بعد خیلی آروم همون دست‌های كثیف منو گرفت و آورد بالا و گذاشت رو صورتش . گرمای صورتش رو با دست‌های سردم احساس كردم . بعد دستم رو آروم آورد پایین و گفت :
    - دلم برات تنگ شده بود امیر .
    - زن شوهردار كه دلبری نمی‌كنه .
    - دلبری نكردم . دلواپست بودم .
    - دروغ می‌گی . بدجوری هم دروغ می‌گی .
    - بیا دست و صورتت رو دم حوض بشور .
    - راحتم ، فقط من این همه مدت رو بدون دلیل تو زندون گذروندم . داغون شدم . پدرم در اومد . تمام دنیام به هم ریخت . سرگردونم . بدبختم . هزار تا از سگ كمتر شدم . همه‌ش به جهنم . فقط یه كلمه بگو تو چ...چرااا اون روز شهادت دروغ دادی پریسا خانم . چرا خانم ؟ مگه بهت بد كرده بودم ؟ من مگه با شما نبودم ؟
    دستم رو گرفت و برد سمت حوض و صورتم رو شست . خودم رو كشیدم كنار و به دست‌هام هم آب زدم . نشستم لب حوض . پریسا هم خیلی آروم نشست كنارم .
    - امیر جان ، من هر كاری كردم ، به خاطر خودت بود . چون اون موقع خودت نفهمیدی ، الان می‌گم . من تو دلم یه دل نه صد دل عاشقت بودم ، فقط از اینكه یه پسر شرفر پایین‌شهری شوهرم بشه ، می‌ترسیدم .
    - پس چرا بدبختم كردی ؟
    راه دیگه‌ای نداشتم .
    تا اینو گفت ، كلید افتاد تو در و باز شد . عوض اومد تو . من مثل جن دراز كشیدم كف زمین كنار حوض . پریسا خیلی راحت و بدون استرس پا شد و با داد و هوار رفت سمت عوض .
    - صد بار بهت نگفتم درو قفل نكن ؟ نگفتم عوض ؟ مگه اینجا طویله است ؟ زشته پیرمرد ، بده . آدم درو قفل نمی‌كنه كه .
    - خانم ، از ترس آقا ملك قفل می‌کنم .
    - چرا برگشتی ؟
    - از اول هم نباس می‌رفتم . تا پامو گذاشتم تو اتوبوس ، پیاده شدم . من خرم . نگفتم اگه آقا بیاد سمت خونه و من نباشم ، شلوارم رو در می‌اره . خوب می‌رم بهشون تلفن می‌زنم .
    - وایستا بینم ، كجا می‌ری ؟
     صدای پاهاش رو كه بدو بدو می‌یومد سمت حوض ، می‌شنیدم . سعی كردم سینه‌خیز خودم رو بكشم اون‌ور حوض . احساس می‌كردم خریت من بالاخره كار دستم می‌ده . عوض از كنارم رد شد . متوجهم نشد و رفت تو خونه . تا رفت ، تندی از جام بلند شدم . پریسا بهم اشاره كرد که بیا برو بیرون . تا اومدم راه بیفتم ، صدای شوكت از پشت سر پیچید تو سرم .
    - این پسره كه باز اینجاست .
    سرجام وایستادم . شوكت از پشت نزدیكم شد و گفت :
    - نكنه خیالات خام داری ؟ ببینم ، تو به پاچه‌ی بز اعتقاد داری ؟ وقتی بسوزنیش و سرمه كنی بمالی به چشمات ، صورتت ماه می‌شه ، مثل من . حالا برگرد و نگام كن . مگه نگفتم زود برو رد كارت ؟ نكنه می‌خوای واسه‌ت ورد غلام غزنوی رو بخونم ، خودت رو خیس كنی ؟
    - دارم می‌رم .
    - نه ، بیا نرو ! نكنه آلی ؟ شاید پری‌ای ، جنی ، شاه‌شیطونی .
    پریسا اومد سمتش و دستش رو گرفت و کشید سمت خونه .
    - بابا تو چی‌كار با این داری ؟ داره می‌ره دیگه . برو امیر !
    - امیر كیه ؟

    شوكت از پریسا جدا شد و اومد سمت من . تا خواستم راه بیفتم ، مچ دستم رو گرفت و واستاد جلوم .
    - پس تو پریسا رو می‌شناسی . ای آكله‌ها ، پس بعله !
    عوض با غرغر از خونه اومد بیرون .
    - خانم جان منو مسخره كردی ؟ آقا می‌گه من اصلا زَ...
    تا منو دید ، زبونش گیر كرد . چشماش چهار تا شد و عصبانیت رو می‌شد تو چشماش دید . بدو اومد سمت من و تو راهش یه گلدون هم ورداشت . پریسا تندی رفت و وایستاد جلوش .
    - كاریت نباشه عوض
    - این توله سگ اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - من گفتم بیااااد .
    - چشمم روشن ، این بی‌شرف كه با من رفت بیرون . كره خر !
    - اومده با من حرف بزنه . 
    - یعنی آقا هم تو رو می‌كشه ، هم اینووو .
    - پدر من قبلاً منو كشته ، من عادت دارم . در ثانی ، كی می‌خواد بهش بگه ؟
    - من می‌گم .
    - من هم بهش می‌گم پیرزن تپل رو می‌یاری .
    - گه خوردم خانم . نگی به آقا ها ! این منزلت و هیبت منو پیش آقا ملك پایین نیار . من می‌خوام بگیرمش . والله ، راست می‌گم . ولی حساب این پسره فرق داره . الان من یه كتك به این قرمساق نزنم ، دلم آروم نمی‌گیره .
    شوكت مثل كنه چسبیده بود بهم و كنده نمی‌شد . هم باید خودم رو می‌كشوندم ، هم اونو . به زور خودم رو ازش كندم و تا اومدم برم ، چادرش رفت زیر پام و سكندری خوردم و رفتم تو حوض . اون‌قدر هول بودم كه نمی‌تونستم خودم  رو از آب بكشم بیرون . به زحمت رو پام وایستادم و تا سرم رو از تو حوض گود و تمیز بیرون آوردم ، چشمم افتاد به عوض كه با گلدون بالا سرم وایستاده بود .


    تندی رفتم تو آب و سرمای آب صورتم رو قلقلك داد . یه لحظه احساس كردم یه چیزی خورد
    تو كله‌ام . آب می‌خورد به چشمام و توش رو می‌شست ، ولی انگار قدرت نداشتم رو پام وایستم . كنترل بدنم دست خودم نبود . چیزی درك نمی‌كردم .

    چشم‌هام رو باز كردم . اتاق نقلی و كوچیكی بود كه یه گوشه‌اش دو تا متكا گذاشته بودن و یه سماور و قوری هم كنارش بود . به بالای سرم نگاه كردم و سعی كردم بفهمم كجام . پسِ كله‌ام درد می‌كرد . خواستم بلند شم ولی نا نداشتم . احساس می‌كردم خوابم می‌یاد . چشم‌هام افتاد رو هم .
    ...
    بیدار شدم . تا پلك‌هام رو تكون دادم ، صدای یه نفر پیچید تو گوشم . آروم چشمام رو باز كردم . عوض بالای سرم بود . خم شد سمتم . گیج می‌زدم و خوابم می‌یومد . دوباره هیچی نفهمیدم .
    ...
    سعی كردم چشم‌هام رو باز كنم . نمی‌فهمیدم چند وقت گذشته . شب بود . صدای جیرجیرك‌ها و خر و پف كسی كه پیشم بود ، اعصابم رو خُرد می‌كرد . از پنجره به بیرون نگاه كردم . آسمون داشت روشن می‌شد . سعی كردم آروم از جام بلند شم . زیرم یه تشك بود و زیر سرم یه بالش سفید ، یه بشقاب هم دارو هم كنارش . یه جای سرم تیر می‌کشید . دست زدم بهش . یه باند روش بسته بودن . تا اومدم بلند شم ، عوض از خواب پا شد و تندی نشست . كمی به سر و وضعم نگاه كرد و زد زیر گریه . همین‌طور هق می‌زد و بلند بلند خدا رو شكر می‌كرد .
    - پاشدی بابا جان ؟ ای بگردم . ای بمیرم . صد تا قل هوالله نذرت کردم بابا جان . بشین بابا . دراز بكش ، بذار كمی جون بگیری .
    - می‌شه بگی چه‌م شده ؟
    - چه‌ت شده ؟ دهن ما رو سرویس كردی بابا جان . دو روزه دراز به دراز افتادی . آخه تو با چه عقلی اومدی تو این خونه ؟ اگه من پفیوز محكم‌تر زده بودم تو ملاجت كه الان ریق رحمت رو سر كشیده بودی .
    كمی تو جام تلوتلو خوردم . عوض دستم رو گرفت .
    - خیلی خوب ، حالا آروم باش تا دوباره زرتت قمصور نشه بابا جان . یعنی من هیبتی داشتم تو این خونه كه شما ریدی بهش. شانس آوردم . نمی‌دونی با چه مكافاتی از حوض كشیدیمت بیرون . با هزار بدبختی اینجا قایمت كردم که آقا نبیندت . پریسا خانم یواشكی بهت می‌رسید . یه عالمه دارو ریخته تو حلقت ، سر وقت . آمپولت هم زده . رفتم دكتر آوردم بالا سرت . همه‌ش یواشكی ها . یعنی من رو به هر راهی كشوند این پریسا خانم .
    از جام بلند شدم . لباس‌هایی رو كه تنم بود ، نگاه كردم . یه شلوار كردی و یه پیراهن گل و گشاد . عوض جلوم وایستاد .
    - لباس‌های منه . تو كه مثل موش آب كشیده شده بودی . لباس‌هات اونجا تو پستوئه . فقط این‌جوری نمی‌تونی بری ها . تا صبح بمون .
    - خوبم .
    - الان كه نمی‌تونی بری ، وایستا صبح آقا و دومادهاش که رفتن بیرون ، تو هم برو .
    آروم رفتم تو پستو و لباس‌هام رو پوشیدم و برگشتم . عوض جلوم وایستاد و گفت :
    - برو ، دیگه هم اینجاها نیا . خونت رو می‌ریزن .
    - من باید با پریسا حرف بزنم .
    - نیست . دیشب رفت . با شوهرش رفت . رفتن كویت .
    - كویت ؟!
    - شوهرش كویتیه . شریك باباشه . بیست سالی از خانم بزرگ‌تره ولی بیشتر نشون می‌ده . ماهی یه هفته می‌رن كویت . راستی ، نه تو نه خانم نگفتید از كجا هم رو می‌شناسید . قبلاً خاطرخواه بودین ؟ آخی ! من هم قبلاً خاطرخواه بودم ، می‌فهم چجوریه . ولی فراموشش كن . اون الان شوهر داره .
    - من تا حالا خاطرخواه كسی نشدم .
    دست كرد تو جیبش و كمی پول در آورد و گفت :
    - این هم خانم داده . البته كمی بیشتر بود ، ولی الان نمی‌دونم بقیه‌ش رو كجا گذاشتم .
    - نمی‌خوام .
    پول‌ها رو تا كرد و گذاشت تو جیبش . از در رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت .
    - برو ، خبری نیست . دیگه سراغ خانم نیا . درسته شوهرش رو دوست نداره ولی باید بسوزه و بسازه . راستش رو بخوای ، هر سه تا دختری كه تو این خونه‌ان ، شوهرهاشون رو نمی‌خوان . چرا ؟ چون خودشون از اول نخواستن . آقا ملك زورشون كرده . البته از اینا كم نیستن . خواهر خود من  شصت سال با شوهری زندگی كرد که یه عمر بچه‌دار نشد . همه هی عاقش می‌كردن و ازش بد می‌گفتن . شوهرش که مرد ، تازه تو مرده‌شورخونه فهمیدیم اصلاً مرد نبوده . خواهر من یه عمر روش نشده بود حرفش رو به ما بگه . برو ، خوش اومدی .
    از اتاق نقلی عوض اومدم بیرون . خودش هم اومد و من رو آروم از در كرد بیرون .
    پیاده راه افتادم . یواش‌یواش رنگ آسمون داشت عوض می‌شد و آدم‌هایی كه بیداری دم صبح دمقشون كرده بود ، از كنارم رد می‌شدن . هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم كه یكی زد رو شونه‌ام . برگشتم، دیدم عوضه .  
    - بیا ببینم . بیا ، از پنجره دیدتت . مثل اجل معلق اومد بالا سرم . تو تا آبرو و منزلت من رو نریزی ، ول‌كن نیستی . برگشتم . دم در پریسا وایستاده بود و از سرما بازوهاش رو بغل گرفته بود . تا من رو دید ، دستم رو گرفت و برد تو . عوض هم افتاده بود دنبالمون و هی غر می‌زد . رفتیم تو خونه . پریسا گفت :
    - بگیر بخواب . تو داشتی می‌مردی ، بعد پا شدی راه می‌ری ؟
    - عوض گفت رفتی کویت .
    - عوض زر مفت زیاد می‌زنه . من رفتم عوض ؟
    - نه ، ولی داشتید می‌رفتید .
    - فردا قراره برم ، اون هم به زور بابام .
    - خانم جان ، شوهرته دیگه . آقاتون بد نمی‌گه که .
    - من حالم ازش به هم می‌خوره . ازش بدم می‌یاد . من زن اون شدم تا بابام دست از سر امیر ورداره .
    من ؟! چه ربطی به من داره ؟
    - چون فكر می‌كرد عشق تو منو از اون جدا كرده . پدرم عاشق منه ، فقط نمی‌فهمه كاری كه می‌كنه ، عشق نیست . اگر اون روز بازداشت نبودی ، الان وجود نداشتی . پدر من حرف مفت نمی‌زنه . گفت می‌كشدت ، پس می‌كشتت .
    - همین ؟
    - باور نمی‌كنی همین ؟
    - یعنی تو به خاطر من این كار رو كردی ؟
    -باور نمی‌كنی ؟ حاضرم همین حالا از این خونه باهات بیام بیرون و بریم هر جا كه بگی ، تا دم مردن .
    - تو كجا و منِ یک‌لاقبا كجا ؟
    - تو خودت نمی‌دونی كجای دل منی .
    - برو مراقب شوهرت باش .
    - منو عقد كرده . داره می‌بردم كویت بین فك و فامیلاش عروسی بگیره .
    از جام بلند شدم . پام نمی‌رفت قدم از قدم بردارم . آروم به پریسا گفتم :
    - باور می‌كنی كه من هیچ‌وقت عاشق تو نبودم ؟
    - آره ، این هم كار خداست . دخترها بیشتر عاشق كسی می‌شن كه واسه‌شون تاقچه بالا بذاره .
    - كاش به جای این همه عذاب می‌ذاشتی یه بار بمیرم .
    راه افتادم و از خونه اومدم بیرون . پریسا بدو اومد جلوم و گفت :
    - كجا می‌ری ؟ باید دارو بخوری . حالت خوش نیست . كجا می‌خوای بری ؟
    - جای خواب دارم . الان هر جا باشه ، می‌خوابم . وجودم آروم گرفته .
    - واسه‌ت مهم نیست كه من عروس زوركی بشم ؟
    - نه .
    راه افتادم که برم . پریسا دستم رو گرفت و خیلی آروم دم گوشم گفت :
    - پس مراقب خودت باش .
    - هستم .
    - عوض بیا با امیر برو . برسونش و برگرد .
    - خانم ما رو  گه‌مالی نكنید تو رو خدا .
    ...
    دم خونه‌ی سپهر پیاده شدم و عوض من رو تا توی خونه آورد و بعد راهی شد .
    انگار می‌خواستم با تمام دنیا قهر باشم . احساس می‌كردم تانكر بدبختی‌های عالم رو سرم وا شده . سپهر كمی بهم نگاه كرد و بدون اینكه حرف خاصی بزنه ، رفت تو اتاقش . بعد از یكی دو دقیقه اومد بیرون و گفت :
    - خیلی خری .
    بعد انگار دلش نیومد بداخلاقی کنه . اومد سر و صورتم رو نگاه كرد و بهم رسید . كمی استراحت كردم و بعد یه نایلون كشیدم روی سرم و یه  دوش اساسی گرفتم .
    ...
    شب سپهر رفت و از تلفن همگانی به ویدا خبر داد . بعد از اومدنش كلی جر و بحث كردیم . هیچ‌جوری نمی‌تونستم قانعش كنم . بحثمون داشت بالا می‌گرفت كه صدای زنگ در اومد . سپهر رفت و درو وا كرد . بعد از چند لحظه اومد و گفت :
    - یكی دم در كارِت داره امیر .
      



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان