مست و ملیح 🍁
قسمت سی و دوم
وقتی رسیدم دم در ، چشمم به جمال پریسا خانم روشن شد . كنار عوض وایستاده بود . تا منو دید ، زد زیر گریه . یه قدم اومد سمتم و بغلم كرد . تكون نخوردم . عوض از من جداش كرد و كمی برد عقب .
- خانم جان ، فدای شكل شما ، دیدیش ؟ آروم شدی ؟ بیا بریم . به خدا بلایی سرمون بیارن كه اون سرش ناپیدا . بیا بریم تا اون شوهرت به خاك سیاه نشوندمون . امیر خان ، تو رو قسم به هر چی میپرستی ، دست از سر خانم وردار . از من گفتن ، یه روز یه جا سرویست میكنن بابا جان .
پریسا همینطور بهم نگاه میكرد و انگار حرفای زیادی داشت . برگشت سمت عوض و گفت :
- عوض جان ، شما برو تو تاكسی تا من چند كلمه با امیر خلوت كنم .
- خوبه والله . بابا شما عقد كردهی مردمی . معصیت داره . عوض داره .
- كاری نمیكنم كه .
- نخیر ، بفرما بكن بابا جان ! زود تموم كنی ها .
عوض رفت سمت تاكسی و نشست . پریسا با دستش زد تو سینهام و اشاره كرد كه برم تو حیاط . تا رفتم تو ، درو بست . خودش هم وایستاد پشت در .
- چیكار كنم امیرم ؟ چهجوری آروم شم آقا ؟ به خدا حالم خوب نیست . به هم ریختم . داغونم امیرم . دنیای گَندیه امیر . تهوعآوره . یه كاری بكن امیر . نذار من زن كسی بشم كه ازش نفرت دارم .
- الان نمیشه كاری كرد . تمومه ، تموم .
- امیر !
- والله ... من نیستم . اینجوریش رو نیستم .
تكیه داد به در . چشماش پر شد و با پشت دستش چشماش رو پاك كرد .
- خیلی خوب ، شاید آخر من همین بوده ، ولی من برسم كویت ، شب عروسیم خودم رو حلقآویز میكنم .
- من نیستم .
- نیستی ؟
- نه . شما ازدواج كردی . نیستم . این رقمی نیستم .
تا اینو گفتم ، ویدا غرغركنون اومد تو حیاط . تا نگاهش به من و پریسا افتاد ، گفت :
- اصلاً معلوم هست اینجا چه خبره ؟ امیر آقا داری خودت رو میندازی تو تاقار بدبختی . زمین میخوری پسر .
- من كاری ندارم .
- پس این خانم اینجا چیكار میكنه ؟
- همونیه كه گفتم . پریسا اومده واسه درددل .
پریسا رفت سمت ویدا و تا رسید بهش ، دو تا بازوهاش رو گرفت و گفت :
- خانم ، یه كاری واسه من بكن . لطفاً به این آقا بفهمون كه من دوستش دارم .
- نباید داشته باشی .
- ای بابا ! تو هم كه حرف اون رو میگی . بابا من به خاطر این آقا پسر دم لای تلهی پدرم دادم . به خاطر این زن شریكش شدم . ازش بیزار بودم . ولی از وقتی امیر رو دیدم ، هوا برم داشته . كمك كنید .
عوض چند تا زد به در و داد كشید :
- هوی خانم جان ! دیره والله . قراره راه بیفتین . بیااااا بیرون . بیا بیرون ، خر نشو خانم . بیا بریم دخترم . بیا عزیززززم ، بیا دیوانه . بیا ! آخه سرویسم كردی . بیااااا !
پریسا بدو رفت سمت در و بازش كرد . عوض ایستاده بود . پریسا دستش رو گرفت و كشیدش تو خونه . عوض از حركت پریسا تعجب كرده بود و نمیدونست چی بگه .
- واااا ! چرا میكشی خانم ؟
- اولاً داد نزن . بیآبرویی هم نكن . در ثانی ، یه سوال میپرسم ، جوابم رو بده .
- باشه خانم .
- من شوهرم رو خواستم ؟ من با اون بودم ؟ من پسندیدم ؟
- نه خانم .
- مگه نه اینكه پدرم زمین و زمان رو به هم ریخت ؟ مگه نه اینكه حكم تعطیلی كاواره رو درآورد ؟ مگه نه اینكه سر من یه عالمه از خواطرخواهها و مردهایی رو كه عاشق عشوهها و لوندیهام بودن ، سر به نیست كرد ؟
- بله خانم .
- یكی كمكم كنه . من یه زنم . دل دارم . میفهمم . دوست داشتن رو درك میكنم . من این كویتیه رو نمیخوام .
كنار پلههای حیاط نشست و زد زیر گریه . از گریهی پریسا خانم ، عوض هم زد زیر گریه .
- گریه نكن خانم . بیاااا بریم . الان آقا میفهمه ، مقام و منزلت ما رو سرویس میكنه ها .
ویدا رفت جلو و دستش رو گرفت و بلندش كرد . یه نگاه به سپهر كرد و گفت :
- چیكار كنیم سپهر ؟
- هر چی صلاحه .
سپهر رفت نزدیكشون و خیلی صمیمی و آروم گفت :
- ببینم ، یعنی تو واقعا اگر از اون كویتی خوشت نمییاد ، جدا شو ولی قبلش با كس دیگهای هوای عاشقی نذار .
پریسا كمی ساكت موند و بعد رفت سمت و عوض و گفت :
- بریم عوض .
- چشم خانم .
راه افتادن و رفتن سمت در . انگار بعد از اینكه حرفهای سپهر رو شنیده بود ، طور دیگهای شده بود . قبل از اینكه از خونه بره بیرون ، برگشت سمت من و یه نفس عمیق گرفت و گفت :
- همین حالا میرم و به پدرم میگم كه اونو نمیخوام . منو میكشه . سرمو بیخ تا بیخ میبره ، ولی میگم که فكر نكنید من فكر عیاشیام . من عاشق یكی دیگهام ، به زور دادنم به یه خر دیگه . درد من اینه .
بر گشت و خواست از خونه بره بیرون . سپهر با صدای محكم و مردونهی خودش گفت :
- وایسا . پس حرفت اینه ؟ خیلی خوب ، تو دو قدم بیا ، ما هم مییاییم .
- چهطوری ؟
- من و ویدا كارمونه . كارمون پیگیری و كمك های حقوقی به آدم هایی مثل توئه .
- من مطمئنم منو میكشه . من امشب باید برم كویت .
- نرو . باهاش نرو . شكایت كن ، ما پیگیر میشیم . خونهتون هم نرو .
عوض عصبانی اومد سمت سپهر و گفت:
- چه حرفها میزنی بابا جان . زر میزنی آقا جان . نره خونهشون ؟
پریسا مات زل زده بود به سپهر . انگار تازه متوجه شده بود باید چیكار كنه . مات و مبهوت به من نگاه میكرد . خیلی ناراحت و بههمریخته به نظر مییومد .
اومد نزدیكم و گفت :
- من نمیتونم نرم خونه . پدرم منتظره . دلم نمییاد اذیتش كنم . میرم و بهش میگم . بذار هر چی باید بشه ، بشه .
این رو گفت و رفت سمت تاكسی و سوار شد . هر كاری كردیم ، نتونستیم راضیاش کنیم که نره . ماشین راه افتاد و رفت .
ویدا رو به سپهر گفت :
- خودش رو به كشتن نده ؟ آدمهایی هستن كه به خاطر باورشون هر چند غلط ، دخترشون رو هم میکشن .
اومدم نزدیک ویدا و دستش رو گرفتم و گفتم :
- من تو این بازی نیستم .
- بخوای نخوای ، هستی . با دلت لج نكن .
- با اینكار یه خانواده و احتمالاً یه سری آدم داغون میشن .
- ما منطقی كار میكنیم . اول میریم ...
سپهر با لبخندی كه بیشتر وقتها رو لبش بود ، گفت :
- پیش استاد . هر چی گفت ، همون کار رو میكنیم .
پرسیدم :
- استاد ؟
- نگار استاد دانشگاهمونه . خیلی خوشفكره و دغدغهاش هم زندگی اینطور زنهاست . خیلی صمیمی هستیم . مشورت با اون ، منطقیه .
شب بود که از خونه راه افتادیم . به نظر ویدا و سپهر تنها كسی كه میتونست به ما كمك كنه ، نگار بود . من ژیان رو میروندم و بعضی وقتها چشمم از آینه میافتاد رو صندلی عقب و ویدا رو میدیدم كه نگاهش به سپهر بود . جایی رو كه میرفتیم ، میشناختم . بهش میگفتن شادآباد . وقتی رسیدیم ، دیگه چراغ بیشتر خونهها خاموش بود . دیر وقت شده بود ، ولی ویدا اصرار داشت شبونه استادش رو ببینیم . یه خیابون رو رفتیم تو . وسطهاش با اشارهی ویدا پیچیدم تو یه كوچه و جلوی یه خونه قشنگ وایستادیم . ویدا از ماشین پیاده شد . رفت جلو و زنگ زد . چراغ یكی از اتاقها روشن شد و نورش از پنجره افتاد بیرون . كمی كه گذشت ، یه پیرمرد حدوداً شصت ساله اومد بیرون . از چشمهاش معلوم بود مست خوابه . تا ویدا رو دید ، گفت :
- جانم خانم . بفرمایید .
- ببخشید، استاد هست ؟ باید ببینمش .
- بله هستن ، البته خوابن . اگه واجبه ، صداشون كنم .
- بله واجبه . شرمنده تو رو خدا .
- دشمنتون شرمنده .
در رو نبست و رفت تو . كمی كه گذشت ، برگشت و ازمون دعوت كرد بریم تو . در حالی كه از خجالت سرمون رو انداخته بودیم پایین ، رفتیم تو .
توی حیاط روی یه تخت سنتی گوشه حیاط زیر یه درخت تاك كه تازه داشت جوونه میزد ، نشستیم . در خونه باز شد و یه خانم اومد بیرون . تا چشمش به ما افتاد ، لبخند نشست رو لبش . خیلی زیبا و خانم بود . با قدمهای آروم و سنگین اومد سمت ما . تا رسید به ویدا ، بغلش کرد و گفت :
- عزیز جان ، خوش اومدی .
بعد رفت سمت سپهر و باهاش دست داد . تا رسید به من ، دستم رو دراز كردم سمتش . كمی بهم نگاه كرد . طوری بود كه احساس میكردم من رو میشناسه . حداقل ده پونزده سالی از من بزرگتر بود و خیلی صمیمی برخورد میكرد . با اینكه حداقل سی و چهار پنج ساله دیده میشد ، میتونستم باهاش احساس نزدیكی داشته باشم . دستم رو ول كرد و گفت :
- من رو یاد یك نفر میندازید . از اینكه باعث مرور خاطرات خوبم شدی ، خوشحالم . اون خاطره رو یه جایی جا گذاشتم ، ولی وقتی كسی من رو به یادش میندازه ، ذوق میكنم . خوش اومدی . ویدا گفت :
- ببخشید تو رو خدا نگار جان . خودت كه میدونی ما تو بدبختیهامون مییایم سراغت .
- كار خوبی میكنی .
- سپهر رو كه میشناسید ، شیطون دانشكده .
- آقان ایشون .
- منم كه ...
- خانم وكیلی !
- ایشون هم امیر هستن .
- بله ، قبلاً خیلی دربارهی ایشون حرف زدیم . حدس زدم .
ویدا برگشت سمت و من و گفت :
- اگر دلیل كمكهای من تو جریان زندان و آزادیت رو میخوای بدونی ، باید بعداً حرفهای نگار خانم رو بشنوی
- حالا چرا اینقدر جدی حرف میزنی دختر ؟
- استاااد !
- استاد نه ، نگار ، همین .
ماجرای پریسا و شوهرش رو واسه نگار تعریف كردیم . دقیق به حرفهامون گوش میكرد . یهو در خونه باز شد و همون پیرمردی كه درو باز كرد ، با یه سینی چایی اومد بیرون . نگار تا دیدش ، زودی بلند شد و رفت سمتش .
- بابا باقر شما چرا ؟ خودم مییاوردم عزیزم . تو برو بخواب تا پوری قشقرق راه نندازه .
تا دم صبح نشستیم و حرف زدیم . هر لحظه كه میگذشت ، رفتار و اخلاق نگار من رو بیشتر جذب میكرد و دوست داشتم حرفهای منطقی و صدای گرمش رو بشنوم .
قرارمون شد فردا صبح جلوی خونهی پریسا تا اگر شد ، نگار باهاش حرف بزنه و راهكاری پیدا كنه .
صبح وقتی رسیدیم ، همه تو ماشین نشستیم و منتظر شدیم كه یكی از خونه بیاد بیرون . مدتی گذشت و خبری نشد . نگار از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه . در زد و عوض اومد بیرون . كمی باهاش صحبت كرد و بعد اومد تو ماشین و كنار من نشست .
- نیستش . گفتم از دوستای پریسام . میگه دیشب آخر وقت رفته .
ویدا كه انگار از اتفاقی كه افتاده بود ، خیلی ناراحت بود ، گفت :
- اون پریسایی كه من دیدم ، جایی نمیره . داره دروغ میگه .
نگار كمی به ویدا نگاه كرد ، بعد سرش رو چرخوند سمت خونه و رفت تو فكر .
- خوب اگه قراره با ما بازی كنن ، ما هم بازی میكنیم .
از ماشین پیاده شدم . ویدا هم سریع پیاده شد .
- كجا میری ؟
- ویدا جان ، كاری كه شما میكنید ، دست آخر هم پریسا رو بدبخت میكنه ، هم خانوادهش رو به آتیش میكشه .
- اینقدر قر الكی نیا ، باشه ؟ ما قراره به پریسا كمك كنیم ، اون هم به خاطر تو .
- من كمك نخواستم .
نگار از ماشین پیاده شد . كمی به من و پریسا نگاه كرد و گفت :
- الكی به هم نپرید . منو با هزار تا كار و بدبختی آوردید اینجا ، حالا دعوا میكنید ؟ من حلش میكنم .
رفتم جلوش وایستادم و گفتم :
- نگار خانم ، من واقعاً نمیدونم شما كارتون چیه و چرا اینقدر درگیر من هستید ، ولی هر چی هست ، من با شما نیستم .
- كار من كه پیداست . داروخونه دارم . تو دانشگاه هم درس میدم .
- حقوق چه ربطی به دوا درمون داره ؟
- روانشناس كه باشی ، ربط پیدا میكنه . دربارهی اینكه چرا پیگیر كار شما هستم ، باید عرض كنم كه ماجراها داره . شما منو نمیشناسی ، ولی من خوب میشناسمت . اصلاً من كارهای شما رو حل كردم . شما برای من خیلی عزیزید .
بعد راه افتاد و رفت سمت خونهی پریسا . وسط راه وایستاد و برگشت سمت ما و گفت :
- شما برید تو ماشین . تابلو نكنید .
بعد رفت و رسید دم در . تا اومد در بزنه ، در باز شد و پدر پریسا اومد بیرون . یه نگاه به نگار كرد و نگار شروع كرد به حرف زدن . ما كه تو ماشین بودیم ، كُپ كرده بودیم . احساس میكردم بحثشون داره بالا میگیره . یه دفعه پدر پریسا دست نگارو گرفت و كشید تو خونه و در رو بست .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج