خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و سوم



    از ماشین پیاده شدیم . دست و پامون رو گم كرده بودیم . دو سه قدم رفتیم سمت خونه و وایستادیم . سپهر كمی به من و ویدا نگاه كرد و راه افتاد سمت خونه . تا رسید ، بدون معطلی دو سه تا محكم كوبید به در . من و ویدا هم رفتیم كنارش وایستادیم . در رو باز نكردن . دوباره زد . باز نكردن . مجدداً زد . نگرانی رو می‌شد از صورت هر دوتاشون احساس كرد . در رو باز نكردن . ویدا بدو رفت سمت ماشین . من و سپهر هم به هم نگاهی كردیم و رفتیم دنبالش . تا نشستیم تو ماشین ، روشنش كرد . قبل از اینكه راه بیفته ، سپهر گفت :
    - كجا ویدا ؟
    - می‌رم كلانتری . بلایی سرش نیاره ؟
    - وایستا بابا . كلانتری چرا ؟
    - نكشنش ؟ اینا دیوانه‌ان .  خودت مگه نمی‌خونی این همه جنون خانوادگی رو كه روز به روز هم بیشتر می‌شه . اون پدر به خاطر عقیده‌ش ، انسانیت رو هم زیر پا میذاره . شك نكن .
    اینو كه گفت ، یهو یكی زد به شیشه . من و سپهر نیم متر از جامون پریدیم . عوض صورتش رو چسبونده بود به شیشه و به خاطر روشنایی بیرون نمی‌تونست خوب ما رو ببینه . ویدا آروم شیشه رو داد پایین . من كشیدم عقب و تكیه دادم . عوض رو به ویدا گفت :
    - بله ؟
    - یه خانم رفت تو . نیومده بیرون .
    - شما نگهبانی ؟ بادیگارد ایشونی ؟ ایشون شهناز تهرانی‌ان ؟ پری بلنده‌ان ؟
    ویدا بدون اینكه ماشین رو خاموش كنه ، پیاده شد و به عوض محل نذاشت . رفت تو خونه . عوض هم با داد و بیداد رفت دنبالش و در رو بست . من و سپهر هاج و واج بودیم . سپهر از ماشین پیاده شد و بعد برگشت و از شیشه‌ی ماشین كه پایین مونده بود ، گفت :
    - می‌رم بزنم .
    - چی رو ؟
    - آدم‌های تو خونه رو . هستی ؟
    - هنوز كه نمی‌دونیم چه خبره .
    - شاید وقتی  بدونیم ، دیر بشه . می‌زنم رگ تركی . اون زن‌هایی كه توئن ، چشمشون به ماست .
    - نگفتم نیاییم ؟
    اینو كه گفتم ، رفت سمت خونه و كوبید به در . دو تا دیگه محكم زد . عوض در رو وا كرد و عصبانی اومد بیرون و سپهر تا دیدش ، یه دونه كوبید تو دماغش و رفت تو . عوض افتاد رو زمین و زد زیر گریه . با خودم كلنجار رفتم و دیدم نمی‌تونم اینجا بشینم . اگه كم می‌یاوردم ، بعداً می‌سوختم . پیاده شدم و رفتم دنبال سپهر . راستش خیلی هم بدم نمی‌یومد چند تا بزنم در گوش بابای پریسا . تا رسیدم به در ، یهو سپهر بدو اومد بیرون و پرید تو ماشین . من هم سریع رفتم و كنارش نشستم . سپهر گاز داد و رفت .
     برگشتم و از شیشه‌ی عقب نگاه كردم . سه چهار تا مرد بدو از خونه اومدن بیرون و كمی دنبال ماشین دویدن ، ولی ما دور شدیم . تا مدتی هیچ حرفی نزدیم . وقتی یكی دو تا خیابون دور شدیم ، سپهر وایستاد . پرسیدم :
    - چی شد ؟ چه خبره ؟
    - هیچی بابا ، با داد و بیداد رفتم تو خونه . تا رسیدم به حوض حیاط ، دیدم سی چهل نفر دور هم نشستن و ویدا و نگار هم اونجان . بدو رفتم سمتشون و یكی دو تا كله‌ی تركی زدم تو دهنشون ، دو نفر هم انداختم این‌ور و اون‌ور كه یهو چند نفری اومدن سمتم . زیادن . نمی‌شه زدشون .
    - تو برو ، یه كاریش می‌كنیم . 
    - یا باید برم رفیقام رو بیارم ، یا باید بریم كلانتری ، فقط یه جریانی هست . وقتی چشمم افتاد به ویدا و نگار ، ترس تو رفتارشون نبود . راحت وایستاده بودن .
    ...
    برگشتیم سمت خونه‌ی بابای پریسا . كمی مونده به در وایستادیم . سپهر كمی با دقت این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد و باز از ماشین پیاده شد .
    - باز كجا ؟ مگه نمی‌گی زیادن ؟
    - باشن . باید بفهمم چه خبره .
    - لا اله الا الله ! بیا بریم كلانتری خوب .


    سپهر زیپ ژاكت طوسی رو كه تنش بود ، بالا كشید و بدو رفت سمت خونه . كمی گوشش رو چسبوند به در و بعد چمباتمه زد و از زیر در تو رو نگاه كرد . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش . یهو در خونه باز شد . معلوم نبود كیه . سپهر آروم از جاش بلند شد و شروع كرد به حرف زدن . من از جام جم نخوردم . بعد از مدتی رفت تو و در رو بست . كاملاً مطمئن بودم كه با كمال میل رفت تو .
    رفتم كنار ژیان تكیه دادم . واقعاً مغزم داشت از فكر زیاد می‌تركید .
    رفتم سمت دریچه‌ای كه آب جوب خونه رو می‍ریخت تو جوب خیابون . ازش آب می‌یومد . تصمیم گرفتم ازش رد بشم و برم تو . تا خم شدم تو جوب ، گل و لجن كفِش رو دیدم . یهو یكی با دست زد رو شونه‌ام . تا اومدم بلند شم ، پام لیز خورد و از پشت افتادم كف جوب . آرنجم كه خورد لبه‌ی جوب ، تیر می‌كشید . بلند شدم و چرخیدم . نگار خانم بود .
    - چیكار می‌كنی ؟
    - شنا می‌كنم . بابا دارم سكته می‌كنم . كجایید ؟
    - سكته چرا ؟ بیا تو .
    - بیام تو ؟! می‌شه بگی چه خبره ؟
    - تشریف بیارید ، خودتون متوجه می‌شید امیر خان . آروم باش و منطقی رفتار كن . همیشه كه زور و لوطی‌بازی جواب نمی‌ده . از جوب بیا بیرون . بیااا . جیمربانده انگار ! بیا بریم .
    با سر و وضع خیس و گلی رفتم تو خونه . عوض با لب و دهن درب و داغون جلوی در بود . تا من رو دید ، رفت كنار . وقتی از كنارش رد می‌شدم ، گفت :
    عاقبت ، این منزلت و جایگاه منو تِر زدی توش .
    چیزی نگفتم و رفتم تو . از كنار درخت‌ها که رد شدم ، چشمم افتاد به آدم‌هایی كه دور حوض بودن . سی چهل نفری بودن . سپهر هم یه گوشه وایستاده بود . خیلی‌هاشون مردهای سن بالا بودن و چند تا زن هم عقب‌تر وایستاده بودن . ویدا هم بینشون بود . داشت به من نگاه می‌كرد و انگار می‌خواست با چشم‌هاش چیزی بگه .
    نگار خانم اومد و كنارم وایستاد ، بعد رو به بابای پریسا که بین مردهای اونجا از همه درشت‌تر بود ، گفت :
    - این هم امیر خان .
    پدر پریسا از جاش بلند شد و یه قدم نزدیك‌تر شد . نگار هم یه قدم رفت سمتش و گفت :
    - اگر اصولی و مثل آدمیزاد حرف نزنیم ، به نتیجه نمی‌رسیم ، پس لطفاً بشینید . الكی هم داغ نكنید . قراره حل كنیم ، هان ؟ قبول دارید ؟ لطفاً بگید پریسا خانم هم بیاد .
    بابای پریسا به یكی از مردهای جوونی كه كنارش بود ، اشاره کرد و اون رفت . از وقتی كه حركت كرد تا زمانی كه برگرده ، هیچ‌كس لام تا كام حرف نزد . جز صدای آبی كه از فواره می‌ریخت تو حوض ، هیچ صدایی نبود . پریسا از خونه اومد بیرون . مَرده هم پشتش بود . زیر چشم پریسا كبود بود و یه سری هم خط و خطوط رو صورتش بود . وقتی نزدیك شد ، زن‌های جمع شروع كردن به پِچ‌پِچ . پریسا اومد پیش باباش وایستاد . ملك خان تا خواست از جاش تكون بخوره ، پریسا یه جیغ كشید و دو قدم رفت عقب . یكی از پیرمردها كه بارونی مشكی بلندی پوشیده بود ، به ملك خان اشاره كرد . اون هم نشست سر جاش و گفت :
    - چشم آقا جان .
    انگار پیرمرده بابای ملك خان بود . خیلی سنگین و باوقار به نظر می‌یومد . رو کرد به من و پرسید :
    - پس امیر تویی ؟ من پدربزرگ پریسام و بزرگ این خانواده . دیشب كم مونده بود هم این پدر خون دخترش رو بریزه و هم این طایفه به هم بخوره ، ولی من نمی‌ذارم . پریسا اگه از شوهر كویتی و شریك باباش خوشش نمی‌یاد ، قبول . زوركی عقد كرده ، قبول . من طلاقش رو می‌گیرم . ولی ... ولی بی‌آبرویی قدغنه . ما گفتیم شوهر كنه كه از مطربی و كاواره دست برداره . گفتیم هر چی خاطرخواه داشت ، دك كردن . حالا فقط تو یه دونه موندی امیر خان .
    رفت سمت پریسا و دستش رو گرفت و آورد نزدیك من . بعد آروم هلش داد تا دقیقاً روبه‌روم وایستاد . 
    - هر كاری باشه ، باید درست باشه . حروم و گناه رو نمی‌پسندم . اگر پریسا رو دوست داری ، مشكلی نیست . الان كه عروسی نگرفتن . مشكلی نداره . طلاقش رو می‌گیرم . دهن اون كویتی رو هم می‌بندم . این دختر به خاطر تو جلوی پدرش وایستاده . حالا یك كلام بگو ، تو واقعاً این رو می‌خوای ؟ پریسا رو می‌خوای ؟


    گاهی اوقات در شرایطی قرار می‌گیری كه جواب دادنت دنیات رو عوض می‌كنه . من پریسا رو هیچ‌وقت مثل یك همسر دوست نداشتم . علاقه‌ی من به خواننده‌ی جوان خوشگلی كه راننده‌اش بودم ، یه حس زیبا بود . هر دوست داشتنی ، عشق نیست . عاشقی رسم خودش رو داره . من هنوز هم خلوت و تنهایی‌ام رو فكر ملی خانم پر می‌كرد .
    پریسا با چشم‌های قشنگ و پر از محبتش خیره شده بود به چشم‌هام و منتظر جواب بود .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان