مست و ملیح 🍁
قسمت چهلم
راه افتاد سمت در تا اينكه بره بيرون . نگار دويد و جلوش وايستاد .
- كجا ميري ؟ بمون كارت دارم .
- نمي مونم . كاري هم باهات دارم .
- ايوالله بابا . چقدر شما خوب شدي ؟
- از خوبي خودتونه .
- شب و بمون فردا برو .
- اينجا نمي مونم . ميرم شمال .
- اين موقع شب ؟ خيل خوب اينجا نمون ، برو خونه جليل . كليداش دست منه . لادن داده . كسي اونجا نيست . جليل اينا كه خونه رو كشيدن طرفهاي نياوران . برو تو خونه قديمي شون بخواب . شايد خاطراتش ، كمي اين مغز بهم ريخته ي تو رو آروم كنه . بخواب صبح برو . يوسف .... برو كليد خونه ي جليل اينا رو بيار .
يوسف اومد سمت نگار و گفت :
- آخه جليل گفت كسي نره اونجا ها . انگار ...
- ديگه محمد كه از خودمونه . منظورش غريبه بود .
نگار چند قدم اومد سمت محمد و دستش و گرفت و گفت :
- فردا بأهم حرف ميزنيم . لج هم نكن . تو دعواي با من ميخوري زمين آ داداش من .
- نميخورم . بريم امير .
نگار كه خيلي ناراحت به نظر ميومد يه نگاه چپ چپ بهم كرد و گفت :
- تو الان واسه چي رفيق محمد شدي . مگه تو با اون دختر بيچاره قرار نذاشتي . مگه قرار نيست بري خواستگاري . اصلا واست مهم نيست ، اون تو دلش چه خبره ؟
- چرا . ولي واسه كسي مهم نيست تو سر من چه خبره . يكي دو روز بايد خودمو آروم كنم . تصميم گرفتم . ميرم .
من و محمد و يوسف از خونه اومديم بيرون . يه كوچه بالاتر پيچيديم . وسطاي كوچه يه خونه دو طبقه كهنه ساخت بود با يه در آبي رنگ . در و وا كرديم و رفتيم تو . اولش يه حياط بود با يه درخت انجير يه گوشش و يه درخت انار . خونه ساكت بود . تا رفتيم تو يوسف گفت :
- اينجا يه نَفَر مي مونه ! كاري باهاتون نداره . آقا جليل اينجا جاش داده . گفتم بدونيد . داداش محمد چيزي نمي خواييد ؟
- نه نميخوام .
يوسف قبل ما رفت تو خونه و بعد چند ديقه برگشت .
- به مهمون آقا جليل خبر دادم . صبح نون تازه ميگيرم واستون .
رفت از خونه بيرون . ما رفتيم تو طبقه اول . يه موكت رو زمين بود و يه چند تا پتو . صداي آروم موسيقي از توي يكي از اتاقها شنيده ميشد . محمد خيلي با شوق و حس خاصي خونه رو ورنداز ميكرد . به پنجره ها خيره ميشد و دستش و ميكشيد رو ديوارها . بهش گفتم :
- امامزاده است ؟
-چطور ؟ شفا ميخواي ؟
خنديدم و رفتم سمتش و گفتم :
- خيلي خاص با اين خونه بر خورد مي كنيد .
- چون برام ارزشمنده . درونش بزرگ شدم . روزي جمع من و نگار و جليل و لادن و تمام آدمهاي اين خونه خيلي دوست داشتني بود . البته الان همه جا همينه . كوش جمع و يه جا بودن . آدمها انگار تك تك موندن و بهتر از دو تايي ميدونن . يكيش من . خودت . خيليا . تنهايي هم داره مد ميشه . نشانه ي باكلاسيه . ولي نميدونيم تنها كه باشي ، زود از خودت خسته ميشي .
گوشه ي در اتاقي كه ازش موسيقي شنيده ميشد باز شد . نميشد فردي كه تو اتاق بود و ديد ولي ميشد نگاهش و تو تاريكي اتاق حس كرد . محمد آروم رفت سمت اتاق . در اتاق تندي بسته شد . محمد سر جاش وايستاد . برگشت سمت من و گفت :
- چرا همچين ميكنه ؟ كي هست اين . زنه مرده ؟
- چي بگم والله .
محمد رفت و با انگشتش دو تا زد به در
- دوست عزيز ما مزاحمتون شديم .
جوابي نيومد . در هم باز نشد . محمد دو تا ديگه زد به در
- چيزي ، كاري ، مشكلي نيست كه ؟
باز جوابي نداد . محمد اومد سمت من . با تعجب به من نگاه كرد و لباش و به نشانه سوالش از رفتار آدمي كه تو اتاق بود بهم فشار ميداد .
- خَيل خوب . حالا من لج كردم گفتم بريم . تو يادم مينداختي كه شام نخورديم .
- شما كفري بودي آخه .
- دعوا هاي خواهر برادري بيشترش فيلمه . باور نكن الكيه .
همونجا با دو سه تا پتويي كه رو زمين بود خوابيديم . موسيقي سنتي آرومي هم كه بگوش ميرسيد ، راحت تَر آدم و ميخوابوند . كلا خوب بود . راستش چي تو ذات آهنگ هاي سنتي ما هست كه يه شور و آرامش قشنگي رو به آدم ميده رو نميدونم . خيلي ها نميدونن . اگه ميدونستن كه سوز تارو نميفروختن به ساز برقي و ناله هاي بي معني .
نصفه هاي شب با صداي جر و جر باز شدن در يكي از اتاق ها بيدار شدم . تو تاريكي هال متوجه شدم يكي اومد بيرون . خيلي نرم و طوري كه انگار ترسيده راه ميرفت . از هيكلش پيدا بود كه مرده . رفت تو حياط . آروم بلند شدم و رفتم پشت پنجره . ته حياط يه اتاقي مثل دستشويي بود كه رفت توش . بعد از كمي اومد بيرون و يه سيگار آتيش كرد . بدم نميومد كه بفهمم چرا اينجاست و جليل چرا قايمش كرده . قبل از اينكه برگرده رفتم زير پتو . اومد و رفت تو اتاقش . چراغ اتاقش و روشن كرد و در و بست . در تو چفت نيافتاد و بخشي ازش باز موند . راحت ميشد داخل اتاق و ديد . هرزگاهي مردي كه داشت تو اتاق قدم رو ميرفت رو ميشد ديد . كمي دقيق تَر شدم . ميشناختمش . خودم و كشيدم نزديك در . از لاي در نگاهش كردم .
...
...
...
بيژن بود .
ريش و بلند و موهاي بهم ريختش كه تا رو شونه اش ريخته بود خيلي عوضش كرده بود . ولي مني كه خيلي وقت بود با فكر و حرص بيژن خوابيده بودم زودي شناختمش . به نفس نفس افتادم دستم و مشت كردم . دوست داشتم خيلي زود ازش بپرسم كه گناه فروغ چي بود . چرا بايد هم اونو از بين ميبرد و هم من و تو عذاب و زندان مي انداخت . از جام بلند شدم . خيلي آروم و بدون اينكه محمد متوجه بشه ، رفتم سمت اتاق . در و كامل باز كردم . نور اتاق افتاد روم . بيژن برگشت سمت من . ترسي تو نگاهش نبود و با همون فرم مردونه ي خودش بهم نگاه ميكرد . رفت و رو يه صندلي آهني رنگ و رو رفته ي گوشه ي اتاق نشست . رفتم تو اتاق . در و پشت سرم بستم .
...
رفتم سمت بيژن . بدون اينكه حرفي بزنم با مشت كوبيدم تو صورتش . از جاش تكون نخورد . فقط خيلي آروم دهنش و تكون داد و يه دست كشيد رو فكش . از جاش بلند شد و روبروم وايستاد . يكي ديگه زدم بهش . دردش اومد ولي به روش نياورد . يقش و گرفتم و كشيدمش سمت ديوار و جسبوندمش به ديوار . دستم و گذاشتم رو خرخرش . طوري كه حركتش و احساس ميكردم . فشار دادم . همون دستم و باز مشت كردم و كشيدم عقب و تا خواستم يكي ديگه بزنم با كف دستش مشتم و گرفت .
- درد داره نزن .
- نزنم ؟ من تو رو ميكشم !
با دست درشت و جون دارش مشت مو نگه داشته بود . با زحمت دستم و از تو مشتش در آوردم . يه چك زدم تو صورتش . باز زدم . باز هم زدم . تكون نميخورد . حركتي نميكرد . حتي صورتش و نميچرخوند و نگاهش فقط به چشمام بود . ميشد به راحتي مردي و غرور و تو رفتارش احساس كرد .
كشيدم عقب . نفس نفس ميزدم . در اتاق آرو باز شد و محمد با تعجب به من و بيژن نگاه كرد . چشماي خواب آلودش با زور باز نگه داشته بود .
- خبريه ؟
- نه آقا محمد داريم پاسور بازي ميكنيم . شما لطفا دخالت نكن . من با اين كار دارم .
- با اين سر صدا پاسور بازي نميكنن ، مي ترسم كار ديگه بكنيد .
بعد برگشت سمت جليل و بهش نگاه كرد . بيژن هم يه خنده بهش كرد و اون هم در و بست و رفت بيرون . پا شدم و تندي رفتم سمت بيژن . دست انداختم و از دو طرف شونه هاش گرفتم و كشيدمش جلو . صورتش دقيقا روبروم بود . از فاصله خيلي نزديك گفتم :
- من بهت بد كرده بودم كه تو بهم بد كردي ؟
مجددا محمد در و وا كرد . وقتي صورت منو بيژن و تو اون حالت نزديك هم ديد كمي چشماش و درشت كرد .
- پاسور بازي مي كنيد ؟
- نه دعوا مي كنيم .
- چرا ؟!
- شخصيه . ما هم رو ميشناسيم . شما كاريتون نباشه .
- نميشه آخه دعواست . بايد كاريم باشه . بيا بخواب بمونه بقيش واسه بعد .
يه دفعه خيلي عصبي و ناراحت رفتم سمت محمد و گفتم :
- لطفا بفرما بذار حرفم و بزنم .
محمد در و بست و رفت بيرون . برگشتم سمت بيژن . قبل از اينكه برم سمتش گفت :
- من كاري نكردم . نه فروغ و كشتم . نه تو رو زندون دادم . من بيچاره خودم فراریم . خودم تو گيرم .
در ثاني اگه تو كه رفيقمي من و نشناسي از بقيه چه انتظاري دارم .
- اگه تو نكشتي فروغ و چرا در رفتي ؟
- من در نرفتم . آقا جليل گفت فرار كنم . گفت : گردن بگيرم و فرار كنم . من نكشتم . من عاشق فروغ بودم . باور كن .
بابك لطفي خواجه پاشا
بهمن نود و پنج