مست و ملیح 🍁
قسمت چهل و سوم
چشم من به یوسف بود و چشم اون به پرستار . با بغض و احساس خفگی که در چهرهاش معلوم بود ، كلام رو تو دهنش چرخوند و گفت :
- الان كجاست ؟
- متاسفانه حالش خیلی مناسب نیست ، بیمارستان ما هم امكانات نداره . بردنش فارابی .
تا اینو شنید ، هم برق چشمهای یوسف برگشت هم مثل باد راه افتاد و از پلهها اومد پایین . من هم بدو اومدم دنبالش . آنقدر هول شده بود كه رفت تا پشت رل بشینه ، یهو پس كشید و من نشستم و راه افتادم .
رسیدیم فارابی . دم پلهها دایی فرزین نشسته بود و داشت به سیگارش پك میزد . تا ما رو دید ، بلند شد . چشمهاش قرمز بود و رنگ به صورت نداشت .
- یوسف ... میدونی چی آتیش میزنه دل آدم رو ؟ چرا اینجا یكی به خاطر عاشقی باید این همه عذاب بكشه ؟ چرا این شهر این رسم رو فراموش نمیكنه ؟
- كجاست ؟
- بالا ، مراقبتهای ویژه ... ولی ...
نذاشتیم حرفش تموم بشه و بدو رفتیم تو بیمارستان . توی راهرو فرنگیس خانم روی صندلی نشسته بود و دور و برش هم یكی دو نفر دیگه بودن . یوسف رو كه دید ، بلند شد و تا رسید بهش ، یه چك زد تو صورتش .
- گل سرخی رو كه بهش داده بودی ، اونقدر محكم گرفته بود كه حتی دم مردنش هم نمیتونستم ازش بگیرم . چیكار كردی با دل دختر من یوسف ؟
هقهق زد زیر گریه و بلندبلند با یوسف حرف میزد .
- چی گفتی بهش یوسف ؟ چی خواستی ازش پسر ؟ چرا زندگی من رو آتیش زدی ؟
- من خریت كردم .
- پس یه كاری كردی !
- بهش گفتم رو حرف برادرم نمیتونم حرف بزنم ، همین .
- تو غلط كردی با اون برادرت .
- حق با شماست .
- معلومه حق با منه . من خودم گفتم این رابطه رو تموم كنید ، نكردید . گفتم دست از سر دخترم وردار ، ورنداشتی . بد كاری كردی . یعنی اگر بلایی سر دختر من بیاد ، روزگار خودت و داداشت رو سیاه میكنم .
- اینطوری نگید ، انشالله خوب میشه . امكان داره ببینمش ؟
- نه ، نداره . من هم میخوام ببینمش ، ولی نمیذارن . داره میمیره . ملیحه بمیره ، من چه غلطی بكنم یوسف ؟ من آتیش میگیرم . من جز اون كسی رو ندارم كه یوسف .
فرنگیس سرش رو گذاشت رو سینهی یوسف و تا میتونست ، بلند گریه كرد . یوسف آروم دستش رو آورد بالا كشید رو موهای فرنگیس . یك دفعه یكی از دكترها از ته راهرو فرنگیس رو صدا كرد و فرنگیس هم بدو رفت سمتش . من و یوسف هم رفتیم كنارش .
- خدمت شما عارضم كه ...
- حال دخترم خوبه ؟
- عرض میكنم .
- خوبه ؟
- یه دقیقه اجازه بدید ...
- زنده است ؟
- ای بابا خانم ! بله ، زنده است .
فرنگیس رفت و آروم تكیه داد به دیوار . من رفتم و جلوی دكتر وایستادم .
- میشه دیدش ؟
- نه ، نمیشه . زنده است ، ولی بسیار بدحاله . حدود پنجاه تا قرص اعصاب خورده . این قرصها هر آدمی رو از پا میندازه .
فرنگیس از همون كنار دیوار گفت :
- خوب میشه ؟
- به احتمال زیاد به سیستم عصبیش لطمه میزنه . معلوم نیست دقیقاً چه اتفاقی میافته ، ولی هر مشکلی ممکنه پیش بیاد . ما فعلاً وضعش رو ثابت نگه داشتیم .
...
یك هفته كارم شده بود سر زدن به بیمارستان و خبر گرفتن از ملی خانم . به هوش اومده بود ولی بدنش لمس بود . فقط دستهاش تكون میخورد و پاهاش هیچ قدرتی نداشت . حتی توان حرف زدن هم نداشت .
تصمیم گرفته بودم وقتی ذهنم از ماجرای ملی خانم خلاص شد ، برم و پریسا رو از پدرش خواستگاری كنم . ته دلم حس خوبی ازش میگرفتم .
تو بیمارستان یوسف رو دیدم . چند روزی بود از اونجا تكون نخورده بود . رفتم پیشش .
- خوبی یوسف ؟
- نه ، اصلاً خوب نیستم . امیر ، اگه ملیحه خوب نشه ، خودم رو نمیبخشم . داداش محمد رو هم نمیبخشم .
- همه چی درست میشه .
یه سر هم به ملیحه زدم . رو تخت سرش رو چرخوند سمت من . تا از پشت شیشه منو دید ، یه قطره اشك سر خورد و افتاد رو بالش زیر سرش . نتونستم تحمل كنم . اومدم كنار و از بیمارستان زدم بیرون . اصلاً تحمل دیدنش در اون وضع رو نداشتم .
وقتی رسیدم جلوی در ، یه ماشین برام بوق زد . فرنگیس خانم بود . نشستم تو ماشین . پرسید :
- میدونی محمد كجاست ؟
- محمد ؟
- بله ، برادر یوسف . میخوام تلافی همه چیز رو سرش دربیارم .
بابك لطفی خواجه پاشا
بهمن نود و پنج