مست و ملیح 🍁
قسمت چهل و هفتم
همه چیز ریخت به هم . فرنگیس راهش رو گرفت و رفت بیرون . دعوای محمد و یوسف هم بالا گرفت . سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون . یه وری رو گرفتم و راه افتادم . یكی دو ساعتی پیاده اومدم . نمیدونستم چیكار بكنم . شاید اگر تنها میرفتم خواستگاری ، اتفاق خوبی نمیافتاد و خودم رو كوچیك میكردم . نمیتونستم خودم رو راضی كنم كه برم ولی از فکر اینكه پریسا الان منتظرمه ، دلم داشت آتیش میگرفت . ولی اگر میخواستم با خودم رو راست باشم ... هنوز هم فكر ملی خانم از ذهنم بیرون نمیرفت . شاید من در اون حسی رو پیدا كرده بودم كه یوسف نكرده بود . یك لحظه عاشقی كردن با ملی خانم به تمام دنیا میارزید . آدم بودن كار راحتی نیست . شاید با پشت كردن به پریسا حیوانیترین شكل یه انسان رو نشون میدادم . تولد عشق من نسبت به پریسا اگه در طول زندگی هم ادامه پیدا میکرد ، برام كافی بود .
یه دسته گل خیلی شیك گرفتم و نگذاشتم جز رز سفید چیزی بذاره . رسیدم دم خونهشون . یقهی كتم رو مرتب كردم و كرواتم رو كشیدم . دسته گل رو بو كردم و یه نفس عمیق كشیدم و زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه عوض در رو باز كرد . تا منو دید ، گفت :
- دهنت سرویسه آقا امیر . مردم رو كاشتی چرا ؟ آقا ملك از حرص سرخِ سرخه .
بعد از در اومد بیرون و دور و بر رو نگاه كرد و گفت :
- تنهایی ؟
- بله !
- زكی ! زكی به تو ! زكی به پریسا خانم ! زكی به آقا كه میخواد دختر دسته گلش رو بده به تو . پس ننه بابات كوشن ؟
- من تنها اومد خواستگاری . مشكلی داره ؟
- نخیر ، مشكل نداره . خجالت داره . یه نفری مییان خواستگاری ؟ مثلاً بزرگتر مییارن تا شرط بشنوه ، قول بده ، قول بگیره .
- من بزرگتر خودمم . قول میدم ، قول میگیرم .
- النگوهات نشكنه !
- تو هم گیری ها .
- بیا برو تو تا خشتكت رو نكشیدم سرت ، بیا برو تو . اون دختر بدبخت مثل قناری منتظر توی یکلا قباست . من بمیرم هم نوكری تو رو نمیكنم . قیافه رو . فكلهاش رو ببین !
همینطور پشت سرم ور میزد و من هم با یه لبخند بسیار نرم رفتم تو . دم خونه كه رسیدم ، خواهر پریسا با عصبانیت گفت :
- خوش اومدی !
طوری نگاهم میكرد كه آدم احساس امنیتش رو از دست میداد . دعوتم كرد برم بالا . دم پلهها حدود بیست جفت كفش بود . من هم كفشهام و در آوردم . خواهر پریسا نگاهش منتظر بود تا آدم دیگهای هم بیاد . با تعجب برگشت سمت من و گفت :
- تنهایید ؟
- بله .
- یا ابالفضل !
قبل از من از پلهها رفت بالا . من هم راه افتادم و رفتم بالا . نرسیده به پلهی آخر ، خواهر پریسا برگشت و دو سه تا پله برم گردوند .
- كجا میری یهویی ؟ آقام سكته میكنه خدای نكرده .
- چرا ؟
- بیشتر خواهر و برادراش و بزرگهای طایفهی ملكدخت اینجان . بعد تو یه نفری اومدی خواستگاری .
همینجور که حرف میزد ، من رو کشید پایین پلهها .
- یه کم منتظر بمون . در گوش پریسا گفتم بیاد پایین .
همونجا وایستادم . چشمم افتاد به بالای پلهها . پریسا با لباس كرم و طلایی كه مثل دسته گل تو دستم دوستداشتنی شده بود ، اومد پایین . مثل پریزادها قدم ورمیداشت . دامن تنگ و بلندش نمیذاشت راحت قدم برداره . تا من رو دید ، گل از گلش وا شد . دندونهای سفید و مرتبش از لای لبهای خوشفرمش پیدا بود و چهرهی وحشی و خاصش رو جذابتر میكرد . كمی از پایین ابروهای كشیدهاش كم كرده بود . فر مژه زده بود و رژ كمرنگی داشت و موهای بلندش رو هوا میرقصید . اومد جلوم وایستاد .
- خوش اومدی . چرا پایین ؟ بیا بالا دیگه .
- تنها اومدم . خواهرت میگه در شان ملكدختها نیست .
- نباشه هم نباشه . تو راحت باش . بیا بالا و حرفت رو بگو .
- بد نمیشه تنهام ؟
- تو همینجوری تنها قشنگی . من همینجوری میخوامت امیر خان . تو وایسا ، من میرم . بعد تو بیا .
از پلهها رفت بالا . یه دست به سر و روم كشیدم و رفتم بالا . خواهر پریسا سری تكون و داد و دهنش رو برام كج كرد . اصلاً آدم حسابش نكردم و رفتم تو هال . تا رسیدم ، چشام دودو زد . یه سری پیرمرد و پیرزن و چند تا هم كلاهمخملی دور تا دور رو مبلهای سلطنتی نشسته بودن . اکثرشون داشتن تخمه میخوردن . تا چشمشون افتاد به من ، كمی تو جاشون صاف شدن . با نیشگون خواهر پریسا رفتم تو . روی یكی از صندلیها نشستم . مهمونها شروع كردن به پچپچ . مدتی همینجوری گذشت . یه پیرزن هشتاد نود ساله كه فك پایینش تا نزدیك دماغش بالا بود ، به شدت تو نخ من بود . تا سرم رو مییاوردم بالا ، چشمم میافتاد بهش . یه لحظه احساس كردم یكی دسته گل تو دستم رو میخواد بگیره . پریسا بود . گفت :
- ممنونم ، لطف كردی .
دسته گل رو گرفت و رفت . صدای پچپچ بالا گرفت و سرفه و فینفین هم قاطیاش شد . كمی بعد باز سرم رو آوردم بالا . هنوز پیرزنه بهم نگاه میكرد . یهو با جدیت تمام گفت :
دوماد اینه ؟ این اصلاً تا حالا زن دیده ؟ میدونه خوردنیه ، گرفتنیه ، پختنیه ؟ پسر ، تو چرا تنها اومدی ؟
احساس میكردم الان صورتم از فشار و گرما منفجر میشه . خیس عرق شده بودم . نمیدونستم چی باید بگم . فكر میكردم خواستگاری سخت باشه ، ولی انتظار این حدش رو نداشتم . هیجانی مرگآور بود كه بهش میگن خواستگاری . كلاً ما از این جنس هیجانات زیاد داریم .
سرم رو چرخوندم سمت پدر پریسا . آقا ملك با چشمهاش كه عین كاسهی خون بود و غبغب آویزونش زل زده بود بهم . احساس میكردم اگه یه كلمه حرف بزنم ، خرخرهام رو میجوه . همینطور چشمهام به چشمهاش قفل شده بود . همه ساكت شدن . هیچ كس جیك نمیزد . پدر پریسا یك دفعه با صدای دو رگه و بم خودش گفت :
- خوب ؟
انگار كنارم گلوله انداختن . كمی از جام پریدم . یكی دو نفر یواشكی خندیدن . بعد ساكت شدن . كمی تمركز كردم . سعی كردم آروم باشم ، ولی نمیشد . همهاش لرزم میگرفت . بالاخره گفتم :
- با سلام خدمت شما و تمامی میهمانان عزیزتون . باید مزاحمت منو ببخشید ... بله ، من چیزم ... یعنی چیزه ... اون ... ای ... ا ... بله ... یعنی بله ، من تنهام ... یعنی تنهایی اومدم تا چیز كنم .
یك دفعه همون پیرزن كه روبهروم نشسته بود ، پرید تو حرفم و گفت :
- جیش كنی !
یهو همه زدن زیر خنده . یكی دو تاشون كه ریسه میرفتن و زنها هم قاطیشون شدن و كلاً با حضور من خیلی بهشون خوش میگذشت . باعث خندهشون شدم بودم و همه با تمسخر نگاهم میكردن . اقا ملك هم یواشیواش قاطی جمع شد و شروع كرد به خندیدن . دست خودم نبود ، كمی چشمهام پر شده بود . چشمم افتاد به پریسا كه كنار در آشپزخونه وایستاده بود . با پشت دستش اشك چشمهاش رو پاك كرد و بعد دو تا دستش رو مشت كرد و بهم اشاره كرد كه محكم باشم . شروع كردم به حرف زدن .
- من سالهاست كه عاشق دختر شمام . با تمام باورم دوستش دارم و میخوام كه تنها پناهم باشه . بعله ، من تنهام . كسی رو ندارم و اگر دارم هم درست و درمون نیستن ، ولی عوضش واسه زنم جای تمام آدمهای دنیا رو پر میكنم . من تنهام ، عوضش نه سیگار میكشم ، نه عرق میخورم . تنهام ، ولی نه قمار میكنم ، نه تا حالا با یه زن ... دختر .. بیوه ... چیز نكردم ... س ... رابطه ... ما ... دكتر با ... كلاً ...
باز نگاهم افتاد به پریسا كه با شوق نگاهم میكرد . دوباره زبونم راه افتاد و این بار چشم از پریسا ورنداشتم .
- اگر قبلاً خطایی داشتم ، بعد از ازدواج با دختر شما خبطی نمیكنم . دخترتون رو میبرم تا پادشاهی كنه . شما هم تاج سر ما تو زندگیمون هستین ، بزرگ من و پریسا خانم . كل طایفه شما هم نگینهای تخت سلطنت ما . كار دارم . خونه گرفتم . از دخترتون جهاز نمیخوام . خودش رو بهم بدید ، از سرم هم زیاده . هم مراقبشم هم آبرودار شما . گذشته گذشته ، فردا ما طوری زندگی میكنیم كه شیرینی زندگیمون بشه نقل و نبات خونههاتون . اجازه بدید پریسا بشه زن زندگی من . ممنونم .
همه ساكت بودن . همه به من نگاه میكردن و نوع نگاه بعضی از زنها عوض شده بود . پدر پریسا خیلی خشك و عصبی نگاهم میكرد . دستش رو كشید دور دهنش و گفت :
- مباركه .
بابك لطفی خواجه پاشا
بهمن ماه نود و پنج