خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاهم



    برگشتم سمت پدر فرنگيس كمي به چشماش نگاه كردم و منتظر موندم . مستخدم خونه كمي منتظر موند و باز تعارف كرد و رفت تو . سعي ميكردم تا جوابي پيدا كنم و دليل خوبي بخاطر حضورم تو خونه ي ملي خانم پيدا كنم و جوابش و بدم ولي نگاه تند و ابروهاي اَخم كرده ش كمي ترس تو دلم انداخته بود . خودم و جم و جور كردم و گفتم :
    - اينجا خونه ي صاحاب كارمه .
    - شما خونه ي صاحاب كارت گل ميبري ؟
    - ايراد داره ؟
    - نداره ؟
    - نه !!
    - نه و نكمه ، واسه من پررو بازي در نيار . من دخترمو به بي پولي و بي عاري تو ميدم ولي به زن بارگي و عياشيت نميدم .
    - من عياش نيستم . جز دختر شما هم كسي ديگه تو زندگيم و فكرم نيست . بعد اين همه وقت بايد منو شناخته باشين .
    - جووناي اين دوره زمونه مثل نخود كيشميش عاشق ميشن . انگار  راحت الحلقوم قورت ميدن . بگو صاحاب كارت بياد ببينمش ، يا نه من ميام .
    - شما با همه دوماد هاتون اينطوري تا ميكنيد ؟
    - تو كه هنوز دوماد من نيستي . قراره بشي ، قراره بشي اگر گند نزني .
    - من اين شک شما رو نميپسندم .
    - زر نزن بابا . هي باهاش خوب تا ميكنم هي پرر رو تَر ميشه . نپسند ، به اونجاي آقام . يالله برو تو ميخوام صاحابكارت و ببينم . من و زد كنار يالله بگو رفت تو خونه . وقتي رسيد تو اول خاك كتش و گرفت كمي اينور و اونور و نگاه كرد كسي رو نديد محكم و با صداي بلند گفت :
    - شرمنده بي هوا اومدم تو . يالله گفتم كه سرتون لخت نباشه . كسي نيست تو خونه ؟
    - يهو مستخدم خونه بدو از آشپزخونه اومد بيرون و گفت:
    - يواش مشدي . چرا بلند حرف ميزني ؟
    با دست بهم اشاره كرد و گفت :
    - من با صاحابكار اين آقا كار دارم . ببين عزيز من . اين پسر ميگه اومده صاحابكارش و ببينه راست ميگه ؟
    - بله راست ميگه ببم .

    پدر پريسا يه نفس چاق كرد و كمي ساكت موند و برگشت سمت منو گفت :
    - نه انگار دروغم نگفتي ، واسه چي گل گرفتي پس ؟

    مستخدم قبل از اينكه من جوابي بدم اومد بين ما وايستاد و خيلي آروم و جدي رو صورت آقا ملك گفت :
    - چون صاحبكارش مريض داره اينم اومده عيادت مريض . مورد داره. واسه مريض گل ميگيرن خوب . اصلا ببينم ببم جان شما مفتشي ، پليسي ، آژاني ، كي هستي كه انقدر پرس و جو ميكني ؟

    دستم و گذشتم رو شونه ي مستخدم و گفتم :
    - مشكلي نداره . يه سوال براشون پيش اومده بود كه حل شد . شما بفرماييد من الباقي رو حل ميكنم .
    مستخدم همونطور به چشاي باباي پريسا زل زده بود و پلك نميزد .
    - داد هم نزنيد ، چون خانم خوابه .

    اينو گفت و رفت سمت آشپزخونه . من سرم و چرخوندم سمت باباي پريسا . كمي بهم نگاه كرد و سرشو انداخت پايين . بعد چرخيد سمت در و خواست بره بيرون . كه صداي ملي خانم خيلي نرم و شيكسته بلند شد .
    - صابر . چي شده چرا داد و هوار ميكنين ؟
    - صابر سرش و از آشپزخونه آورد بيرون گفت :
    - بفرماييد بيدار شد ... چيزيش نيست خانم . مهمون داريم .
    -كيه ؟ اميره ؟ اااامير جان اومدي ؟

    صابر سرش و برد تو آشپزخونه و منم يه نگاه انداختم به صورت باباي پريسا كه انگار امير جان ملي خانم كمي داغش كرده بود .
    -ب له منم خانم .
    - خوب چ چ ... اينهمه سر صدا . تندي بيا كه دلم برات يه ذره شده .
    باباي پريسا با دست زد رو شونم كه راه بيافتم . منم رفتم سمت اتاق ملي خانم . سعي كردم خيلي سريع جواب هايي كه ميتونستم در مقابل سوالاي باباي پريسا بگم و آماده كنم . ملي خانم تا جايي كه ميتونست خيلي مهربون و تو دل برو من و صدا ميكرد .
    -امييير ، امير ، امير ، امشب دير كردي آ . باور كن كه انقدر بهت عادت كردم كه وقتي نيستي انگار رمانم و گم كردم .
    خنده ي نرمي كرد و منم عرقي كه داشت ميرفت تو چشمم و پاك كرد و رفتم تو اتاق . ملي خانم تا چشمش بهم افتاد گفت :
    -شوخي كردم آقا . ولي خدايييش ... ك ... كتابي که گ ر فتي خيلي عاليه . مرسي كه ديشب پيشم بودي . تا صبح نه بختك روم افتاد نه كابوس ديدم . خوابيدم أساسي . 


    برگشتم سمت در و با آقا ملك چشم تو چشم شدم . باباي پريسا طوري كه رنگ چشماش مثل رنگ گل هاي تو دستم سرخ شده بود اومد تو اتاق و گفت :
    - يالله

    كمي به سر و وضع و ويلچر و حال و روز ملي خانم نگاه كرد و يكي دو بارم من و ورنداز كرد و متعجب به ملي خانم خيره موند .
    - واسه ايشون گل گرفتي نه واسه صاحابكارت .
    - ايشون دختر صاحب رستورانه .
    - از امير جان و ماجراي ديشبتون پيداست .
    ملي خانم كه با اينكه زبونش هنوز مثل قديما تند و تيز نبود گفت :
    - امير م م مشكلي پيش اومده ؟

    باباي پريسا كه هم ناراحت به نظر ميومد و هم از حال و روز ملي خانم دلش سوخته بود گفت :
     -نه خانم مشكلي نيست .
    ملي خانم با دست به اقا ملك اشاره كرد و به زور خواست بلند شه ولي نتونست . مجددا افتاد رو تختش
    - امير اين آقا كي هستن ؟

    باباي پريسا قبل از اينكه حرفي بزنم دو قدم رفت سمت ملي خانم و رسيد بالا سرش كمي به صورت جذاب ملي كه موهاشم از پشت بسته بود و بخشي از موهاي لختش دور صورتش ريخته بود نگاه كرد و گفت :
    - من ملكم ، ملك ِ ملك دخت . تو بازار پارچه فروشا بهم ميگن آقا ملک . رفيق اين آقا پسرم .
    - رفاقت شما و امير چه سنخيتي داره ؟
    - واسش پيدا ميكنيم . رفاقت از اين چيزا نميخواد مرام ميخواد كه امير خان داره ، ببينم خانم خيلي به امير خان علاقه داري ؟
    - دارم كه دارم . اينا چه ربطي به رفاقت شما و بازار پارچه داره .
    - ربطشم پيدا ميكنيم . اين شازده عاشق شماست .
    رفتم سمت باباي پريسا و خيلي آروم رو به صورتش گفتم :
    - خواهش ميكنم آقا ملک . چي ميگيد ؟
    - حرف بزني من ميدونم و تو .
    - نميشه آقا . خانم مريضه حالش بدتر ميشه .

    اومد جلو ، دهنش و آورد بيخ گوشم . نفسي كه ميكشيد و احساس ميكردم . گفت :
    - پس بهش بگو داري زن ميگيري .

    ساكت شدم . كمي تو همون حس و حال موندم . باباي پريسا سرش و تكون داد و رفت از اتاق بيرون و منم رفتم دنبالش . هر كاري كردم وانستاد . تا رسيد دم در كوچه جلوش و گرفتم .
    - كمي آروم باشيد تا بگم .
    - نميخواد بگي .
    - بابا مسئله چيز ديگريه . اين دختره صاحاب كاره منه . من واسه مادرش كار ميكنم . تو رستوران .
    - زر مفت نزن . من شصت و نه سالمه و وقتي پريسا به دنيا اومد از باباي توام بزرگتر بودم . ميفهمم نگاه شيطون يه دختر  واسه خاطرخواشه يا كارگر مادرش تو رستوران !
    - ما صنمي با هم نداريم . بخدا به جان مادرم تنها دختري كه تو زندگي ... چيزه . تو زندگي منه پريساست . من مجبورم كه اينجام من ... اصلا چيزه ... چي ... چيز دارم .
    - خواهرم تو خواستگاري هم گفت : جيش داري ! برو پسر واسه من قر نيا . به يه تير نميشه دو تا نشون زد . دو تا زن كمرت و ميشکونه . در ثاني يه حرف ميگم آويزه ي گوشت كن . با دم شير بازي نكن . كردي تقاصش و پس ميدي . يهو آقا شيره بر ميگيرده دهنت و ... لا اله الا الله
    راه افتاد و چند قدم ازم دور شد . وايستاد برگشت و گفت :
    - من ميبايست الان جنابعالي رو در أسرع وقت بزنم بتركونم . يعني ميگم بيان بزننت بتركي !
    چرا نميگم ؟ چون خيلي مردي . تو كه انقدر مردي پاي يه دختر عليل ميموني چرا واسه پريساي من نامردي كردي . بيشعور قرار بود چند وقت ديگه عروسيتون و بگيرم .
    - آقاي ملك دخت . عزيز من . بخدا اصلا من ...
    - يه كلام . اين دختر علاقه اي به تو نداره ؟
    - شايد داشته باشه .
    - تو هم داري كه واسش گل گرفتي و عاشقانه شب زنده داري ميكني .
    - من دارم فقط كمكش ميكنم خوب شه . بهش نزديك شدم تا بهتر بشه . بخدا همش بازيه . الكيه آقا ملك .
    - اون دختري كه رو تخت خوابيده كاملا عاشق توئه شك نكن امير خان . تو هم عاشق اوني ، نگو نه
    - من ... ولي من ... من ميخوام با پريسا ازدواج كنم . اينجا رو ول ميكنم . هر كاري ميكنم تا باور كنيد .
    باباي پريسا خيلي نرم و آهسته اومد و روبروم وايستاد و گفت :
    - من نميذارم پريسا زن تو بشه . همون دختر عليل قسمت توئه . بخاطر عليلش ولش نكن . مرد باش . دختر من اگه باعث اين جدايي بشه كفره . گناهه . نميذارم . 

    خيلي تند رفت و سوار ماشين شد و راه افتاد و وقتي رسيد كنارم وايستاد و پنجره رو داد پايين .
    - من باهات كاري ندارم . فقط ديگه دور و بر پريسا نبينمت . تو با همين دختره ميموني تا آخرش . كمكت هم ميكنم . 


    اينو گفت و رفت .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان