مست و ملیح 🍁
قسمت پنجاه و یکم
سوار جیپم شدم و راه افتادم دنبالش . تا سر خیابون سعی كردم جلوش رو بگیرم و قانعش كنم ولی وقتی متوجه من شد ، گازش رو گرفت و دور شد و باز رفتم دنبالش . هر چقدر زور میزدم به شورولت جوندارش نمیرسیدم . آنقدر سریع رفت كه گمش كردم و راه خودم رو رفتم .
با شناختی كه ازش داشتم ، نمیذاشت من به پریسا برسم . هیچ چیز برای من مهم نبود جز اینكه اصلاً دوست نداشتم پریسا بشكنه . میدونستم اون هیچ دلخوشی دیگری جز من نداره . رفتم سمت خونهی پریسا تا بتونم همون شب با پدرش حرف بزنم . خیابونها رو با اضطراب و استرسی كه گرفتارم كرده بود و ترس از دست دادن پریسا رد میكردم . شاید رفتنم پیش ملی خانم اشتباه بود و من با عشق پریسا روراست نبودم . همین چند وقتی كه با ملی بودم ، چند باری دلم لرزیده بود ولی حیایی كه به خاطر پریسا دچارش شده بودم ، هر فكری رو از من دور میكرد .
وقتی رسیدم نزدیك خونهشون ، عوض داشت دو تا لنگه در رو كه برای تو رفتن ماشین وا كرده بود ، میبست . دم در از ماشین پیاده شدم . از لای در آقا ملك رو دیدم كه دم حوض داره دست و صورتش رو آب میزنه . عوض تا منو دید ، با تعجب اومد سمتم ولی دستم رو گذاشتم رو بینیام كه ساكت باشه . خیلی آهسته رفتم تو حیاط . بدون اینكه كسی متوجه بشه ، خودم رو رسوندم نزدیك حوض . پدر پریسا وقتی خوب سر و صورتش رو آب زد ، خیره شد تو آب . خواستم چیزی بگم كه زد زیر گریه . خیلی آروم دستش رو روی آب بازی میداد و گریه میكرد . عوض نزدیك من شد . بهش اشاره كردم كه بره . نرفت و همونجا وایستاد . از صدای گریهی آقا ملك پریسا از پلهها اومد پایین . دمپاییهاش رو پاش كرد و تا دو قدم اومد جلو ، با دیدن من سر جاش واستاد . بابای پریسا سرش رو چرخوند سمت پریسا و گفت :
- خوبی بابا ؟
- خوبم .
- بابام ، عزیزم ، اون وقتی كه تو كاواره میخوندی و تنها زندگی میكردی ، شب و روزم سیاه بود . آوردمت اینجا که خوش باشی . نیومدی ، به زور آوردمت . چیكار كنم بابا ، من عاشق دخترهامم . خوب دیوانهام ، باشه . خُلم ، باشه . دست خودم نیست . نمیذارم باز حیرون بشی پریسا جان . من امروز رفتم سراغ امیر . خودم با معشوقهش خفتش كردم ، شبونه . هر شب اونجاست . شاید تو دلت امروزی باشه و كم نیاری ، ولی دخترم من دیوانه شدم . امیر تیكهی خانوادهی ما و زندگی ما نیست . كنسلش كن . امیر نداریم . تعطیله .
پریسا به صورت من نگاه میكرد و هیچی نمیگفت . من هم چشمم رو ازش ورنمیداشتم . پریسا همونطور كه مات حرفهای باباش بود ، گفت :
- نه آقام ، امیر این كار رو نمیكنه . من میشناسمش .
- كرده بابام . خودم دیدم . بیشتر وقتها تو خونهی صاحبكارشه ، صاحب رستوران . از دختر اون مراقبت میكنه . این پسره هنوز نتونسته تصمیم بگیره كی رو باس بگیره . والله به خدا .
- من خیالم به امیر تخته آقام . خودش میدونه دنیای منه .
- خیلی خوب ، اگه باور نمیكنی ، فردا میبرمت دختره رو ببینی . میگفت عاشق امیره ، كنار امیره ، شبها با امیره . حالا میری میبینی . دختره شَل و شوله . علیله . میبینی تو رو به كی فروخته .
راه افتادم و خیلی آروم رسیدم پشت سر بابای پریسا . آقا ملك جلدی چرخید و روبهروم وایستاد و قبل از اینكه كاری بكنه ، گفتم :
- من پریسا رو به هیچ طرف دنیا نمیفروشم . من كه گفتم ، هیچ صنمی با ملی خانم ندارم .
پریسا كه هیچ وقت با ملی خانم خوب نبود و همون موقعی هم كه تو كاواره میخوند ، ازش پس میكشید ، اومد سمت من و گفت :
- ملیحه ؟ اون كجای زندگی توئه امیر ؟ تو كه میدونی من از اون نفرت دارم .
- هیچ كجا پریسا . من كمی ازش پرستاری میكنم ، فقط همین . دلم با توئه پریسا . حتی نمیخوام فكر بد بودن من رو بكنی خانم .
هیچ كس حرف نمیزد . اهل خونه هم که انگار شستشون خبردار شده بود ، یکییكی اومدن تو حیاط . پریسا اومد كنارم و گفت :
- میدونم امیر . پس دور اونا رو خط بكش .
پدر پریسا دستش رو گرفت و كشید سمت خودش .
- نه بابا جان . تمومه . من نمیذارم . من یقین دارم این دوتا عاشق همن . میفهمی بابا ؟ شیش ماه نشده ، هوو مییاره سرت . خود دانی .
- آقام ، من امیرو خوب میشناسم . میشناسمش كه اینطوری پاش موندم .
- من نمیذارم . این پسر بره همون دخترهی علیل رو بگیره .
خیلی محكم و سریع رفتم و جلوش وایستادم و حرفم رو زدم .
- اون دخترهی علیل نامزد داره ، داره شوهر میكنه .
- هیچ كس نمیذاره یه مرد تا صبح كنار نامزدش بمونه .
- میرم نامزدش رو مییارم اینجا .
پریسا كه از شنیدن این حرفم كمی لبخند رو لبش اومده بود ، دستش رو آورد و دستم رو گرفت . باباش سرش رو چرخوند و دستهامون رو تو دست هم دید . پریسا از ترسش تندی دستش رو انداخت و باز خنده ماسید رو لبش . بابای پریسا سرش رو چرخوند سمت من و گفت :
- برو بیار . دروغ میگی . نری یه چلغوزی رو بیاری اینجا .
پریسا پرید وسط حرفش و قبل از اینكه پدرش با عصبانیتی كه كاملاً به هم ریخته بودش یه بلایی سرم بیاره ، گفت :
- اجازه بده من هم باهاش برم .
- باشه . بیا سه تایی میریم .
...
با ماشین آقا ملك راه افتادیم سمت شادآباد . حرفی زده بودم و حالا بدتر شده بود . یوسف تنها كسی بود كه میتونست حرفم رو تأیید كنه . راه دیگهای نداشتم و باید تا آخرش میرفتم . تا برسیم شادآباد ، هیچ كس حرفی نزد . پیچیدیم تو كوچه و دم خونه وایستادیم . من پیاده شدم و رفتم در خونهشون رو زدم . كمی بعد یه پیرمرده درو وا كرد .
-سلام . یوسف هست ؟
رفت تو خونه و كمی بعد یوسف از خونه اومد بیرون . من رو كه دید ، كمی به هم ریخت و گفت :
- بفرما . این موقع شب جریان چیه ؟
قبل از اینكه حرفی بزنم ، بابای پریسا رفت سمت یوسف و گفت :
- این رو كه من كی هستم و چرا این موقع شب اینجام ، بذار كنار و فقط یه جواب به من بده . تو ملیحه میشناسی ؟
- بله .
- قراره باهاش ازدواج كنی ؟
یوسف مات زل زده بود به آقا ملک و هیچی نمیگفت . پریسا اومد كنار آقاش وایستاد . یوسف یه نگاهی به من انداخت و گفت :
- بله ، میخوام باهاش ازدواج كنم . یه كدورتی پیش اومده بود كه حل شد .
بابای پریسا بدون اینكه حرفی بزنه ، رفت سمت ماشین و پریسا هم اومد سمت من و وقتی خوب نگاهم كرد ، راه افتاد و سوار شد . به یوسف نزدیك شدم و خیلی آروم بهش گفتم :
- خوبی ؟
آره امیر ، خوبم . خوب كاری كردی اومدی . راستش خیلی با خودم كلنجار رفتم . اصلاً نمیتونستم باور كنم اون ملیحهای رو كه مثل پنجهی آفتاب میدرخشید ، اونقدر به هم ریخته ببینم ، ولی با خودم كنار اومدم . قبول كردم . میرم سراغش و باهاش حرف میزنم . فردا شب میرم و دلش رو برمیگردونم .
...
وقتی كمی از شادآباد دور شدیم ، بابای پریسا كنار یه چرخی که فالوده شیرازی میفروخت ، وایستاد و مهمونمون كرد . خیلی سرحالتر شده بود و انگار نفسش بهتر بالا و پایین میشد . همینطور كه رشتههای فالوده و رو هل میداد زیر سبیلش ، گفت :
- اصلا خونهتون رو هر جا گرفتین ، گرفتین . مشكلی ندارم . فقط با هم خوش باشید .
...
شب برای اولین بار در كمال آرامش و با اجازهی آقا ملك تو خونهی پریسا اینا خوابیدم . البته تو یكی از اتاقهایی كه كنج خونه بود ، تنها و كاملاً دور از پریسا . دم در هم خودش خوابیده بود و یكی دو بار هم كه به خاطر دستشویی اومدم تو هال ، تندی بلند شد و نشست تا برگردم . بیشتر میخواست من سمت اتاق پریسا كه كنار اتاقم بود ، نرم . خوب اون هم قانون خودش رو داشت و تا وقتش باید صبر میكردم . من كه از دیدن پریسا قطع امید كرده بودم ، رفتم رو تخت خوابیدم و از پنجره ماه وسط آسمون رو نگاه میكردم كه احساس كردم صورت زیبای پریسا روبهرومه . كمی بیشتر دقت كردم . خودش بود كه از پشت شیشه نگاهم میكرد . رفتم سمت پنجره . اونورش یه بالكن بود كه به اون یكی اتاقها راه داشت . آروم در كنار پنجره رو باز كردم و رفتم تو بالكن . جلوم دختر زیبایی وایستاده بود كه نگاه و رفتار خاص و تودلبروش دل هر مردی رو میلرزوند و لباس سفیدش هم تو نسیم نرم هوا میرقصید رو تنش . بدون هیچ ترس و واهمهای اومد سمتم و گفت :
- مهمون اومدی شاه دوماد ؟ بابام خوب ازت پذیرایی میكنه ؟
- جلو در خوابیده !
- غیرتیه دیگه . تو هم بابا بشی ، همینطور از دخترت مراقبت میكنی .
این دغدغه و استرسی كه در این دیدار یواشكی بود ، خودش یه دنیا میارزید و از ته دل لذت میبردم . میخواستم در آرامش كامل پریسا رو عروس زندگیام كنم . بهش قول داده بودم و رو حرفم بودم . تو نگاهش احساس خاصی بود ، شبیه عطر تند شراب . رفتارش مثل آلوهای نوبرانهی باغ كنار خونهمون بود كه از بچگی دوست داشتم دزدكی دو تا بچینم .
...
صبح تو رستوران همهاش فكرم پی دیشب و خیال زندگی تازه و فردای خوبم با پریسا بود . از اینكه چطوری دیگه سراغ ملی خانم نرم و این موضوع رو چطور به فرنگیس بگم ، ترس ورم داشته بود و هر لحظه انتظار داشتم از رستوران بندازنم بیرون ، ولی آماده بودم . همینطور كه درگیر نوشتن بعضی خریدها بودم ، متوجه شدم یوسف پشت در به من نگاه میكنه . رفتم بیرون . دستم رو گرفت و كشید یه گوشه .
- منو ببر پیش ملیحه ! كمكم كن گندی رو كه زدم ، پاك كنم . اون منو میبخشه . فقط تو كمكم كن ببینمش . بقیهاش با من .
كارم كه تموم شد ، راه افتادیم و رفتیم سمت خونهی فرنگیس . راستش رسیدن یوسف به ملی خانم تنها راهی بود كه من رو از این بههمریختگی بیرون میآورد . در زدم و مستخدم وا كرد . اول نمیذاشت یوسف بیاد تو خونه ، ولی با اصرار من راضی شد . یوسف رو بردم سمت اتاق ملی خانم . مطمئن بودم هیچ چیز مثل دیدن یوسف اون رو خوشحال نمیكنه . رفتم تو اتاق و به ملی خانم كه رو ویلچر نشسته بود ، گفتم :
- مهمون دارین خانم .
- تو دیشب كجا غیبت زد ؟
- میگم مهمون دارید . یوسف اومده !
ملی خانم همونطور خشكش زده بود و پلك نمیزد . آروم برگشت رو به گلهای سرخ خشك شده كه كنج اتاقش آویزون كرده بودن و گفت :
- یوسف ؟ ... نمیشناسم !
بابك لطفي خواجه پاشا
بهمن نود و پنج