مست و ملیح 🍁
قسمت پنجاه و هفتم
نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود . خانمم نبود . نمیفهمیدم پریسا كجا رفته بود و چرا رفته . ترس وجودم رو گرفته بود . نمیدونستم برم كلانتری یا خونهشون . كجا رو باید میگشتم ؟
لباسهام رو تنم كردم و راه افتادم . از دم در برگشتم و باز كل خونه رو تندتند گشتم . تو كمدها ، حموم ، دستشویی ، بالكن ، هیچجا نبود .
بدو رفتم و سوار ماشینم شدم . اولین جایی كه رفتم ، خونه ی باباش بود . بعید نبود بابای پریسا برده باشدش ، خوب اون دوست داشت دخترهاش كنارش باشن . تا حدی غیرمعقول به نظر مییومد ولی باز باید مطمئن میشدم . در زدم و بدون توجه به عوض رفتم تو خونه . دم حوض كه رسیدم ، جلوم رو گرفت .
- امیر آقا كجا ؟ پریسا خانم كجاست ؟ آقا ملك واسهتون صبحانه برده ، خیلی وقته .
- واقعاً ؟
- مگه شوخی دارم باهات ؟ این رسم خانواده است . ببینم ، تو صبح كله سحر اینجا چیكار میكنی بدون خانم ؟
- خوب ... اومدم بگم داریم میریم ... میریم ماه عسل ، خواستم نگران نشید .
- تو ماشین كه كسی نبود .
جواب ندادم و دویدم بیرون و سوار شدم و راه افتادم . فقط یه فكر تو ذهنم میچرخید ، اینكه كار فرنگیس نباشه . رفتم سمت خونهی فرنگیس . رسیدم و تندی در رو كوبیدم و منتظر شدم تا اینكه مستخدمه اومد و در رو وا كرد و تا من رو دید ، در رو بست . مجدداً در زدم ولی باز نكردن . با تمام وجودم میكوبیدم ، ولی باز نمیكردن . چندین بار هم زنگ زدم ولی خبری نشد . همش تو دلهره ي نبودن پريسا بودم كه مبادا از دستش بدم . جز اون ديگه چي داشتم . كاش ميشد حداقل حرفاي نگفتم و بهش بگم . كاش طوري نشده باشه كه بي پريسايي بشه بلاي جونم . واي كه چقدر بد ميارم خدا . چرا ؟ دليلش و كاش يكي بهم ميگفت .
اوضاع بدي داشتم مثل مرغهاي سر كنده هي خودم و اينور اونور ميزدم . اومدم كمی عقبتر . سعی كردم یه سنگ مناسب پیدا كنم و بزنم شیشهها رو بیارم پایین . پیدا كردم و با تمام قدرت به سمت خونه پرت كردم ولی قبل از اینكه بخوره به پنجرهی اتاق ملی ، یكی در رو باز كرد . سنگ خورد به شیشه و فرنگیس خانم هم اومد بیرون ولی تا دید شیشهی اتاق ملی خرد شد ، دوید بالا . رفتم سمت خونه و دم در مستخدم اومد جلوم وایستاد .
- چرا وحشیبازی درمییاری ؟ معلوم هست چه غلطی میكنی ؟
- زن من كجاست ؟
- زنت ؟ من چه بدونم ؟
زدمش کنار و از پلهها دویدم بالا و رسیدم تو خونه . در اتاق ملی باز بود . رفتم تو . سنگ خورده بود تو شیشه و شیشه ریخته بود رو ملی . سر و صورتش زخمهای ریز شده بود و ازش خون مییومد . فرنگیس اومد سمتم و گفت :
- دیوانه ، ببین چه غلطی كردی .
رفتم نزدیك ملی . فرنگیس هم رسید و سعی كرد با نوك ناخنهاش بعضی شیشههای ریز رو از پوست ملی دربیاره .
بعد سرش رو آورد بالا و به من گفت :
- یعنی پدرت رو درمییارم امیر ، معلوم هست چیكار میكنی ؟ خل شدی ؟ ملیحه به اندازهی كلی داغون شده ، چیكار با این بدبخت داری ؟ ببین حال نفس كشیدن هم نداره .
- من اومدم دنبال پریسا ، كجاست ؟
- زن توئه ، از من میپرسی ؟
فرنگیس بلند شد و رفت از اتاق رفت بیرون . بیشتر شیشهها ریخته بود رو زمین و چند تا تکهی ریز ریخته بود رو ملی . لاغرتر شده بود و معلوم بود اصلاً حالش خوش نیست و تا متوجه شد من روبهروش هستم ، سرش رو چرخوند سمت دیگه . فرنگیس با چند دستمال و مایع ضدعفونی اومد تو و نشست بالا سر ملی .
- زنت و به این زودی گم كردی ؟ تحویل بگیر ملیحه خانم ! شما به خاطر این دست و پا چلفتی داری خودتو به كشتن میدی ، نه غذایی ، نه آبی ، نه حركتی .
ملیحه هیچ عكسالعملی نشون نمیداد و اصلاً انگار تو اتاق نبود . كمی از فرنگیس فاصله گرفتم و گفتم :
- از دیشب پریسا نیست . نمیدونم كجا رفته . ولی از تو بعید نیست بخوای زندگی منو سیاه كنی .
- اولاً تو نه ، شما . در ثانی میشه منظورت رو روشن بگی ؟
- منظورم اینه كه تو پریسا رو دزدیدی ! خودت دم عروسی تهدیدم كردی .
- من فقط گفتم عاقل باش و برگرد . ولی حالا كه زن گرفتی ، همه چی تمومه . من وقتی دم در عروسی بودم ، ملیحه و یوسف هم تو ماشین بودن . ملیحه ازم خواست بیارمش اونجا تا تو رو برای بار آخر ببینه . بیحال و مریض آوردمش اونجا و فقط چند كلمه باهات حرف زدم تا ملیحه ببیندت ، بعدش هم ازم خواست برگردیم كه عروسی شما به هم نخوره . من كاری با زنت نداشتم و ندارم . ملیحه هم از تو دل میبُره ، نترس .
- یوسف كه برگشته ، ملی چرا آروم نگرفته ؟
- دیگه یوسف رو نمیخواد . یوسف میخواد باز عاشقش كنه ، نمیتونه . اصلاً نمیخواد ریختش رو ببینه . دیروز از عروسی اومدیم خونه و تا دم صبح ملی یه بند گریه كرد و حالش بدتر شد . این هم كه وحشیبازی شما . سنگ میزنن تو شیشه ؟