خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت شصتم



    یه لحظه پام رو از روی گاز و كلاج ورداشتم و دنده‌ی ماشین رو خلاص كردم . با تعجب سرم رو چرخوندم سمت نگار و اون هم كه از حرف مادر مهلقا متعجب شده بود ، ابروهاش رو گره زده بود به هم .
    - برو امیر ، برو پیش یوسف تا با هم بریم سمت باغ .

    برگشتیم دم خونه‌ی نگار اینا . در زدم ، كسی باز نكرد . كلی وایستادیم و خبری نشد . دو تا لگد به در زدم و بازش كردم رفتم تو خونه . این‌ور و اون‌ور رو گشتم ولی یوسف رو ندیدم . رفتم بیرون و با نگار برگشتیم پیش مادر مهلقا و بعد از پرسیدن آدرس باغی كه از ذهن نگار پاك شده بود ، راه افتادیم و رفتیم سمتش .
    چند بار راه رو اشتباه رفتیم و برگشتیم و دست آخر از جاده پیچیدیم تو یه راه فرعی و خاكی و از كنار یه سری درخت سنجد رد شدیم و بالاخره دم در یه باغ كهنه با دیوارهای كاهگلی وایستادیم . رو درش یه قفل سیاه كهنه زده بودن .

    هر كاری كردم ، باز نشد . چند تا هم با سنگ زدم روش ولی نشکست . رفتم از كنار در بالا و خودم رو رسوندم رو دیوار و یكی دو تا از انارهایی كه بالای درخت‌ها رنگ گرفته بودن ، خوردن به صورتم .
    خم شدم و پریدم پایین . خلوت بود و هیچ صدایی نبود جز آواز چند تا گنجشك و بلبل و فنچ . هر از گاهی صدای باد تو درخت‌ها می‌پیچید . نگار نمی‌تونست بیاد تو و خودم باغ رو گشتم . فقط دار و درخت بود و سكوت . یه اتاقك كوچیك هم ته باغ بود . راه افتادم سمتش . در چوبی سبز رنگش رو هل دادم و بازش كردم و رفتم تو . یه حصیر روی زمین بود ، والسلام .

    پریسا اونجا هم نبود . شاید ظنی كه من به یوسف داشتم ، بی‌مورد بود ، ولی همه‌اش به خودم می‌گفتم شاید از سر لج با من این بلا رو سرم آورده یا شاید هم خواسته من رو برگردونه سمت ملی خانم . دور از ذهن نبود . آدم كه عاشق باشه ، یه سرش می‌ره سمت دیوانگی .
    باید برمی‌گشتم و با پدر پریسا حرف می‌زدم . شاید اون راهی جلوی پام بذاره . این‌طوری دست تنها كاری از دستم برنمی‌یومد و لحظه به لحظه كه از رفتن پریسا می‌گذشت ، یه ذره از وجود من كم می‌شد .

    راه افتادم و از اتاقك رفتم بیرون . تا پام رو از در گذاشتم بیرون ، چشمم خورد به یه چاقوی كهنه و زنگ‌زده . برام عجیب بود . عین همونی بود كه قبلاً تو حیاط پای درخت انار دیده بودم . شاید هم شبیه اون بود . نمی‌دونم ، ولی دلم افتاد به هول و ولا .

    از باغ رفتم بیرون . نگار كه من رو آروم دید ، یه نفس عمیق كشید و رفت تكیه داد به ماشین . انگار خیالش از طرف یوسف آروم شد و رنگ به صورتش برگشت .
    همون‌جا دم ماشین وایستادم تا اونجایی كه می‌تونستم به همه جا و همه كس فكر كردم ، ولی هیچی به مغزم نمی‌رسید .
    از راهی كه رفته بودیم ، برگشتیم و هوا كه داشت گرگ و میش می‌شد ، رسیدیم به راه اصلی .

    نگار گفت :
    - كجا بریم ؟
    - برمی‌گردم .
    -منم باهات می‌یام و همراهتم تا همه‌شون رو پیدا كنی . اگر كمكی لازم داشتی ، از گفتنش دریغ نكن .
    خواستم راه بیفتم ولی یه لحظه فكر كردم و نتونستم وجود اون چاقو تو باغ رو واسه خودم هضم كنم . از یه طرف هم نمی‌خواستم بی‌دلیل باز پای یوسف رو به ماجرا باز كنم . گفتم :
    - امكانش هست قبل از اینكه بریم سمت تهران ، كمی تو خونه‌ی شما استراحت كنیم ؟
    نگار كه از حرف من متعجب شده بود ، بعد از كمی من‌من كردن ، گفت :
    - والله من كه حرفی ندارم ، البته اونجا وسیله‌ای هم واسه استراحت نیست . به هر حال شما می‌گید ، می‌ریم .
    تو اون شرایط درخواستم آن‌قدر غیرمنطقی بود كه نگار تو راه هر چند لحظه یك بار بهم نگاه می‌كرد . رسیدیم نزدیك خونه‌شون و پیچیدیم تو كوچه . كمی مونده به خونه چشمم خورد به ماشین فرنگیس كه دم در پارك بود . نگار از ماشین پیاده شد و راه افتاد . دو سه قدم كه ازم دور شد ، برگشت و در ماشین رو باز كرد و گفت :
    - پیاده شید دیگه ، احتمالاً محمد و فرنگیسن .
    از جیپم پیاده شدم و گفتم :
    - نه دیگه ، نمی‌خوام یه سری هم نصایح و وصیت محمد و فرنگیس رو گوش بدم . منصرف شدم . من می‌رم ، شما نمی‌آیید ؟
    - خوب آخه من كه نمی‌تونم تنهات بذارم . فرنگیس و محمد هم از نگرانی اومدن اینجا .
    - می‌دونم ، ولی واقعا روحیه‌م مناسب نیست . بهتره برم . اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه ، تنها می‌رم و شما با برادرتون برگردید .
    - خواهش می‌كنم ، قصد من كمك به شماست . می‌دونید آدم وقتی همسن شما یا یوسفه ، برای خودش ماجراهایی داره كه هیچ‌وقت تكرار نمی‌شه . آدم كمی غیرمنطقی می‌شه .
    ازش خداحافظی كردم و رفتم سمت ماشین و راه افتادم . كمی بیشتر نرفته بودم كه از آینه به پشتم نگاه كردم و نگار رو دیدم كه رفت سمت خونه . تا چشم از آینه گرفتم و به روبرو نگاه کردم ، جعفر رو دیدم كه جلوی ماشینه ، جفت پا پریدم رو ترمز . كنار همون خونه‌ای كه مرتب‌تر از اون یكی‌ها بود ، وایستاده بود و به من نگاه می‌كرد . بهش اشاره كردم بره كنار ولی از جاش جم نخورد . از ماشین اومدم پایین و بهش گفتم :
    - مسخره كردی ؟ برو كنار .
    - تنهایی ؟
    - برو كنار بابا جان ، من حالم خوش نیست .
    - با عجله می‌ری .
    - خوب عجله دارم ، گمشده‌م رو پیدا نكردم . حالا می‌ذاری برم ؟
    - گاه‌گه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی !
    تا اینو گفت ، در خونه وا شد و یه مرد درشت هیكل اومد بیرون و نزدیك جعفر شد و یکی زد تو صورتش و از گوشش كشید سمت خونه . جعفر همون‌طور كه می‌خندید و می‌رفت سمت خونه ، گفت :
    - ای پریشان گوی مسكین پرده دیگر كن !
    مرده تا اونجایی كه می‌تونست به جعفر مشت و لگد زد و انداختش تو خونه . بعد بدون اینكه حرفی بزنه ، خودش هم رفت تو خونه . صدای جعفر از داخل خونه شنیده می‌شد كه می‌گفت :
    - حق می‌زنی عمو ، بزن ، بزن مرد كه حق می‌زنی . محكم بزن جگر گوشه‌ی من .


    برگشتم سمت ماشین تا خواستم سوار بشم ، چشمم افتاد به خونه‌ی نگار اینا و یوسف كه بدو از خونه اومد بیرون . تا من رو دید ، كمی تو جاش موند و خواست برگرده خونه كه دم در با محمد سینه به سینه شد . از كنار محمد رد شد و رفت تو . محمد كه نفس‌نفس می‌زد ، كمی بهم نگاه كرد و رفت . من راه افتادم سمت خونه ، اول آروم و بعد قدم‌هام رو تند كردم و بدو خودم روسوندم دم در و رفتم تو .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان