مست و ملیح 🍁
قسمت شصتم
یه لحظه پام رو از روی گاز و كلاج ورداشتم و دندهی ماشین رو خلاص كردم . با تعجب سرم رو چرخوندم سمت نگار و اون هم كه از حرف مادر مهلقا متعجب شده بود ، ابروهاش رو گره زده بود به هم .
- برو امیر ، برو پیش یوسف تا با هم بریم سمت باغ .
برگشتیم دم خونهی نگار اینا . در زدم ، كسی باز نكرد . كلی وایستادیم و خبری نشد . دو تا لگد به در زدم و بازش كردم رفتم تو خونه . اینور و اونور رو گشتم ولی یوسف رو ندیدم . رفتم بیرون و با نگار برگشتیم پیش مادر مهلقا و بعد از پرسیدن آدرس باغی كه از ذهن نگار پاك شده بود ، راه افتادیم و رفتیم سمتش .
چند بار راه رو اشتباه رفتیم و برگشتیم و دست آخر از جاده پیچیدیم تو یه راه فرعی و خاكی و از كنار یه سری درخت سنجد رد شدیم و بالاخره دم در یه باغ كهنه با دیوارهای كاهگلی وایستادیم . رو درش یه قفل سیاه كهنه زده بودن .
هر كاری كردم ، باز نشد . چند تا هم با سنگ زدم روش ولی نشکست . رفتم از كنار در بالا و خودم رو رسوندم رو دیوار و یكی دو تا از انارهایی كه بالای درختها رنگ گرفته بودن ، خوردن به صورتم .
خم شدم و پریدم پایین . خلوت بود و هیچ صدایی نبود جز آواز چند تا گنجشك و بلبل و فنچ . هر از گاهی صدای باد تو درختها میپیچید . نگار نمیتونست بیاد تو و خودم باغ رو گشتم . فقط دار و درخت بود و سكوت . یه اتاقك كوچیك هم ته باغ بود . راه افتادم سمتش . در چوبی سبز رنگش رو هل دادم و بازش كردم و رفتم تو . یه حصیر روی زمین بود ، والسلام .
پریسا اونجا هم نبود . شاید ظنی كه من به یوسف داشتم ، بیمورد بود ، ولی همهاش به خودم میگفتم شاید از سر لج با من این بلا رو سرم آورده یا شاید هم خواسته من رو برگردونه سمت ملی خانم . دور از ذهن نبود . آدم كه عاشق باشه ، یه سرش میره سمت دیوانگی .
باید برمیگشتم و با پدر پریسا حرف میزدم . شاید اون راهی جلوی پام بذاره . اینطوری دست تنها كاری از دستم برنمییومد و لحظه به لحظه كه از رفتن پریسا میگذشت ، یه ذره از وجود من كم میشد .
راه افتادم و از اتاقك رفتم بیرون . تا پام رو از در گذاشتم بیرون ، چشمم خورد به یه چاقوی كهنه و زنگزده . برام عجیب بود . عین همونی بود كه قبلاً تو حیاط پای درخت انار دیده بودم . شاید هم شبیه اون بود . نمیدونم ، ولی دلم افتاد به هول و ولا .
از باغ رفتم بیرون . نگار كه من رو آروم دید ، یه نفس عمیق كشید و رفت تكیه داد به ماشین . انگار خیالش از طرف یوسف آروم شد و رنگ به صورتش برگشت .
همونجا دم ماشین وایستادم تا اونجایی كه میتونستم به همه جا و همه كس فكر كردم ، ولی هیچی به مغزم نمیرسید .
از راهی كه رفته بودیم ، برگشتیم و هوا كه داشت گرگ و میش میشد ، رسیدیم به راه اصلی .
نگار گفت :
- كجا بریم ؟
- برمیگردم .
-منم باهات مییام و همراهتم تا همهشون رو پیدا كنی . اگر كمكی لازم داشتی ، از گفتنش دریغ نكن .
خواستم راه بیفتم ولی یه لحظه فكر كردم و نتونستم وجود اون چاقو تو باغ رو واسه خودم هضم كنم . از یه طرف هم نمیخواستم بیدلیل باز پای یوسف رو به ماجرا باز كنم . گفتم :
- امكانش هست قبل از اینكه بریم سمت تهران ، كمی تو خونهی شما استراحت كنیم ؟
نگار كه از حرف من متعجب شده بود ، بعد از كمی منمن كردن ، گفت :
- والله من كه حرفی ندارم ، البته اونجا وسیلهای هم واسه استراحت نیست . به هر حال شما میگید ، میریم .
تو اون شرایط درخواستم آنقدر غیرمنطقی بود كه نگار تو راه هر چند لحظه یك بار بهم نگاه میكرد . رسیدیم نزدیك خونهشون و پیچیدیم تو كوچه . كمی مونده به خونه چشمم خورد به ماشین فرنگیس كه دم در پارك بود . نگار از ماشین پیاده شد و راه افتاد . دو سه قدم كه ازم دور شد ، برگشت و در ماشین رو باز كرد و گفت :
- پیاده شید دیگه ، احتمالاً محمد و فرنگیسن .
از جیپم پیاده شدم و گفتم :
- نه دیگه ، نمیخوام یه سری هم نصایح و وصیت محمد و فرنگیس رو گوش بدم . منصرف شدم . من میرم ، شما نمیآیید ؟
- خوب آخه من كه نمیتونم تنهات بذارم . فرنگیس و محمد هم از نگرانی اومدن اینجا .
- میدونم ، ولی واقعا روحیهم مناسب نیست . بهتره برم . اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه ، تنها میرم و شما با برادرتون برگردید .
- خواهش میكنم ، قصد من كمك به شماست . میدونید آدم وقتی همسن شما یا یوسفه ، برای خودش ماجراهایی داره كه هیچوقت تكرار نمیشه . آدم كمی غیرمنطقی میشه .
ازش خداحافظی كردم و رفتم سمت ماشین و راه افتادم . كمی بیشتر نرفته بودم كه از آینه به پشتم نگاه كردم و نگار رو دیدم كه رفت سمت خونه . تا چشم از آینه گرفتم و به روبرو نگاه کردم ، جعفر رو دیدم كه جلوی ماشینه ، جفت پا پریدم رو ترمز . كنار همون خونهای كه مرتبتر از اون یكیها بود ، وایستاده بود و به من نگاه میكرد . بهش اشاره كردم بره كنار ولی از جاش جم نخورد . از ماشین اومدم پایین و بهش گفتم :
- مسخره كردی ؟ برو كنار .
- تنهایی ؟
- برو كنار بابا جان ، من حالم خوش نیست .
- با عجله میری .
- خوب عجله دارم ، گمشدهم رو پیدا نكردم . حالا میذاری برم ؟
- گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی !
تا اینو گفت ، در خونه وا شد و یه مرد درشت هیكل اومد بیرون و نزدیك جعفر شد و یکی زد تو صورتش و از گوشش كشید سمت خونه . جعفر همونطور كه میخندید و میرفت سمت خونه ، گفت :
- ای پریشان گوی مسكین پرده دیگر كن !
مرده تا اونجایی كه میتونست به جعفر مشت و لگد زد و انداختش تو خونه . بعد بدون اینكه حرفی بزنه ، خودش هم رفت تو خونه . صدای جعفر از داخل خونه شنیده میشد كه میگفت :
- حق میزنی عمو ، بزن ، بزن مرد كه حق میزنی . محكم بزن جگر گوشهی من .
برگشتم سمت ماشین تا خواستم سوار بشم ، چشمم افتاد به خونهی نگار اینا و یوسف كه بدو از خونه اومد بیرون . تا من رو دید ، كمی تو جاش موند و خواست برگرده خونه كه دم در با محمد سینه به سینه شد . از كنار محمد رد شد و رفت تو . محمد كه نفسنفس میزد ، كمی بهم نگاه كرد و رفت . من راه افتادم سمت خونه ، اول آروم و بعد قدمهام رو تند كردم و بدو خودم روسوندم دم در و رفتم تو .
بابك لطفی خواجه پاشا
اسفند نود و پنج