مست و ملیح 🍁
قسمت شصت و یکم
پام و كه گذاشتم تو حياط وايستادم . عجيب بود . چشمم خود به ويلچري كه مَلي روش نشسته بود و سرش يه وري افتاده بود و
تا منو ديد آروم بلندش كرد . فرنگيس خانم كنارش وايستاده بود و دستش و تو دستش گرفته بود كه يهو صداي داد و بيداد از خونه بلند شد و نگار از خونه زد بيرون و رو به فرنگيس گفت :
- ترو خدا شما يه چيزي بگو ، كاري بكن .
- آخه با اون دو تا ديوانه مگه ميشه حرف زد . تو رو خدا بيايين بيرون ، مليحه حالش خوش نيست . نگفتم نيا مليحه ، نگفتم دخترم .
يهو در خرپشته وا شد و يوسف اومد بالاي ناودوني وايستاد و چشماش و دوخت به من . نگار از نگاه يوسف رخ گردوند و ديد منو . محمد بي هوا از خرپشته رفت رو بوم و چند قدم به يوسف نزديك شد . يوسف هم اومد عقب و وايستاد . محمد جلدي پريد و از بازوي يوسف كشيد سمت خودش و چنان كوبيد تو صورت يوسف كه من تو جام يخ كردم
بعد خيلي كفري به يوسف كه دستش و گذاشته بود رو صورتش نگاه مي كرد و بعد از اينكه كمي هم با من چشم تو چشم شد سرش و انداخت پايين . من رو به نگار گفتم :
- انگار خبراييه خانم .
قبل از نگار ، محمد از بالاي بوم جوابم و بهم داد :
- بله خبرائيه ، فقط شما آقايي كن و به حرف من گوش كن . من قد خودت و دولت و قاضي و كلانتري ، برادرم و خِركش ميكنم .
از حرفاش لپ مطلب و نگرفتم ولي ميشد ميفهميد دل من راست مي گفته . نگار رفت و رو پله ي دوم وايستاد .
-من قد سگ نميفهمم ، كه اگه ميفهميدم اينطور تربيت نميشد . شما بفهم ، شما آروم باش ، نبين .
ضربان قلبم رفته بود بالا ، نفسم و تندتر مي كشيدم . دستمو انداختم تو جيب بغل كت كثيف عروسيم . چاقوي كهنه ي زنگ زده اي كه تو باغ جسته بودم و در آوردم و رفتم تا از پله ها برم بالا . نگار بي محابا دو قدم اومد سمت من و مثل كوه وايستاد .
- نمي ذارم بري تو امير .
- بايد برم ؟ من اينجا كلي كار دارم .
- منو بزن بعد برو .
دو قدم اومدم عقب ، چند تا نفس گرفتم و ديدم صبرم داره ته ميكشه . يعني زدن نگار و محمد و يوسف هركسي كه دور و برم بود هم آرومم نميكرد . يهو چشم افتاد به پنجره ي خونه .
تمام احساسات زيبايي رو كه ميشه درك كرد ، وجودمو گرفت . پشت شيشه ي خاك گرفته ي خونه تمام رخ زيباي پريسا رو ديدم كه به من نگاه ميكرد و ذوق داشت . رفتم سمت پله ها و تا رفتم بالا نگار رفت و درو از پشت بست . بدون كه وايستم يه لگد زدم تو در و چهار طاق بازش كردم . نگار دقيقا روبروم بود و احساس مي كردم مثل قبل اعتماد به نفس نداره ولي خودش و نمي شكست . زير لب ، خيلي آروم مي گفت ، خواهش مي كنم . بعضي وقت ها يه قطره اشك از گوشه ي چشمش مي افتاد . دستم و دراز كردم و دست گيره ي در كهنه رو دادم پايين و هلش داد و كنجش وا شد . پريسا كنار ديوار تكيه داده بود به من نگاه مي كرد . دلم آروم گرفت و يك دفعه از خوشي هق زدم .
...
...
سرمو چرخوندم و از كنار نگار رد شدم و رفتم سمت خرپشته . نگار فقط زير لب ميگفت ببخشيد و زير چشمي چاقوي تو دستم و نگاه مي كرد . رفتم بالا . يه ور يوسف وايستاده بود و اون طرفش محمد كه خيس عرق بود نگاهم مي كرد . دقيقا زل زدم به چشماي يوسف . انقدر ازش كفري بودم كه دوست داشتم نيست و نابودش كنم . حالا دليلش هر چيزي بود برام مهم نبود . بهش گفت :
- به جان مادرت قسم خوردي .
يوسف كمي صبر كرد و بعش گفت :
- بعضي ها مادرشون دوست ندارن ، مادر من نگار بوده ، خواهرم .
تا حرفش تموم شد ، چاقو رو تو دستم فشار دادم و رفتم سمتش ، قبل اينكه برسم بهش محمد اومد نزديك من و تا دست انداخت بهم نوك چاقو خورد تو دستش و پس كشيد . رسيدم روبروي يوسف و بهش گفتم :
- مرتيكه بيشرف ، مي دوني چه غلطي كردي ؟
- تو يه روز بي پريسا موندي حال كردي ؟ ببين من چي ميكشم بي مَلي .
- حيوون .
- تويي ، نه من . تويي كه مَلي رو از من گرفتي ، تو اگه نبودي وضع من اين نبود . تو اگه آدم بودي ، اگه معرفت داشتي نمي رفتي دم به ديقه بالاي سر مَليحه كه هواييش كنه و از من بِبُره .
سرمو چرخوندم و چشمم و انداختم به مَلي كه رو ويلچر بود و به زور بهمون نگاه مي كرد .
-مَلي خانم ، من كاري كردم شما عاشق من بشيد ، من غلطي كردم ؟حرفي زدم ؟ كه اين ...
با دست چپم يكي زدم تو گوش يوسف و اون هم يه قدم رفت عقب ، موهاش و گرفتم و آوردمش جلو
- اين حيوون ، منو مقصر ميدونه ؟ من حرفي نزدم يوسف ، من كاري نكردم .
يكي ديگه زدم تو گوشش و اون هم دو قدم رفت عقب و پاش خورد به دور چين لب بوم و وايستاد .
- مرتيكه بي همه چيز ، تو عروسي منو زهرمار كردي ، تو وجود من و داغون كردي ، چراااا ؟
- به خاطر مَليحه، نميخوام ذره ذره آب شه . منو دوست نداره ، نداشته باشه . فقط نگاش كن داره داغون ميشه . تو رو ميخواد باشه . با او باشه ، فقط زنده باشه .
چاقو رو انقدر محكم تو دستم فشار دادم كه قلنج انگشتام شكست . ملي خانم از پايين و طوري كه تلاش مي كرد من و يوسف صداش و بشنويم نفس هم به زور مي كشيد گفت :
- ولي من عاشقتم يوسف ، من هميشه عاشقت بودم ديوانه ، تو منو ول كردي پسر . تو تا مليحه رو عليل ديدي پس كشيدي يوسف . من بخاطر تو همه چي رو باختم يوسف ، ولي تو ككت هم نگزيد . نفرت پيدا كردم ازت . امير براي من هميشه امير بوده . خيلي هم عزيز بوده . ولي تو دنياي ديگه اي براي من بودي . خودت خرابش كردي .
- ديگه درست نميشه ؟
- مي دوني چرا از مادرم خواستم منو بياره اينجا ، چون ... مي خوام بسازيمش . امير جان ، به حرمت من تمومش كن .
بدون اينكه بهش نگاه كنم گفتم :
- حرمتي نمونده .
يوسف برگشت سمت مليحه و طوري كه رنگ به صورتش نداشت و خيره شد به چشماش ، تمام حس نفرتي كه ازش داشتم و جمع كردم و ريختم تو دلم تا تلافي كنم ، هر چقدر بدي كه در حقم كرده بود رو . صدايي از پشت سر شنيدم ، آشنا بود . خيلي آشنا عين پريسا ...
- امير جان ، من عروسم ، سياه بختي زوده واسه ما ...
بعضي وقتها آدمهايي تو زندگي آدم وجود دارن كه روح آدم و صيقل ميدن ، بي محابا ميشه دوستشون داشت و سراسيمه عاشقشون شد ، پريسا تمام اين خصوصيات و داشت و بهتر هم به نظر ميومد .
چشمم و از يوسف ور نداشتم و تكون نخوردم ، هيچ كس حرفي نمي زد . فقط صداي گريه هاي آروم فرنگيس بود كه خيلي آروم و زير لب مي گفت مليحه ، مليحه ، خوبي ؟ مَليحه خانم ، آروم باش ، مليحه ....
احساس كردم يكي دستمو گرفت ، پريسا بود و دستاي نرم و دخترونش بعد از اينكه پشت دستم و لمس كرد چرخيد و چاقوي تو دستم و گرفت . ولش نكردم و اون هم كمي بيشتر كشيد .
- امير
...
چاقو رو ول كردم و اون هم گرفت و انداختش تو حياط و افتاد كنج درخت انار .
...
تو حياط كنار ديوار خونه تكيه داده بودم و پريسا روبروم نشسته بود و دستام رو گرفته بود تو دستش . .الباقي آدمها دور مَلي خانم بودن و هر كس يه كاري مي كردن . تشنجش قطع نمي شد . حالش خوش نبود . فرنگيس دست و پاشو گم كرده بود و هي اينور اونور مي رفت . پريسا من و بلند كرد و با سر بهم اشاره كرد كه بريم .
فرنگيس قبل از ما از خونه رفت بيرون و من و پريسا هم كنار به كنار از خونه اومدم بيرون . فرنگيس ماشينش و آورد دم در و پياده شد . كمي به من و پريسا نگاه كرد و از چشمش ميشد يه دنيا درد رو فهميد . رفت تو .
دم در يه لحظه چرخيدم و يوسف و ديدم كه پاي ويلچر زانو زده و زار ميزنه ،
من و پريسا راه افتاديم ، در ماشين و وا كردم و پريسا نشست و بعدِ روشن كردن ماشين راه افتادم . صداي هق هق از تو خونه بلند شد و من آروم از خونه دور مي شدم . از آيينه به عقب نگاه مي كردم ، فرنگيس طوري كه دست و پاش و گم كرده بود اومد بيرون و پشت سرش محمد و يوسف مَلي خانم و تو بغلشون و طوري كه دستاش رو هوا آويزون بود آوردن بيرون ، فرنگيس برگشت و به محمد و يوسف كمك كرد تا مَلي خانم و بذارن رو صندلي عقب . بهم ريخته بودن . همه دست و پاشون و گم كرده بودن .
پريسا با دستش دستم و گرفتم و برگشتم سمت نگاهش و به اندازه ي تمام زيباييش لبخند زدم . راه افتادم و رفتم .
سي و دو سالمه .
احساس خوبي دارم .
كمي هيجان و يه ذره اضطراب كه لحظه به لحظه داره زياد ميشه .
چند ساعتي هست كه دارم قدم رو ميزنم .
تجربه ي خاصيه ، بي بديله ، اسمش رو قراره بذاريم بهار .
زيباست ، هم از نظر من هم پريسا .
تنها مسئله اي که اذيتم مي كرد ، پريسا چند ساعتي بود كه رفته بود تو اتاق عمل ، حدوداي صبح . ولي الان ، ظهر بود .
بابك لطفي خواجه پاشا
اسفند هزار و سيصد و نود و پنج