داستان من یک مادرم
قسمت اول
بخش اول
تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار ...
بعد داد زدم .. آی آقا بیا ،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدویین .....
تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ... و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ...
از دم تاکسی تا قطار ، باربر می دوید و ما هم دنبالش ......
وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا ....
بلافاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ...
باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود .. برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید... اسکناس تکون دادم و پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم .....
حالا مونده بودم با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ...
اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ... چهار تا واگن جلوتر تونستم ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم .... ولی دیگه پدرم در اومده بود ...
من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم بردیم بطرف کوپه خودمون ........
وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ...
به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ... آب رو که خوردم یک کم حالم جا اومد .....
بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم ....
گارسون برامون چایی آورد ... گفتم : بیاین چایی بخوریم که روده هام بهم چسبیده ......
ناهید گلکار