داستان من یک مادرم
قسمت اول
بخش چهارم
تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت .... مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی ....
روزگار خوشی داشتم ... یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت .... و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ...
مامانم با اعتراض می گفت : اینقدر ناز اینو کشیدی ,, که باید به شپش تنش بگیم منیژه خانم .... و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم ......
خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ... وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کرد و همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم ....
بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم .....
راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت .....
من سال 1335 به دنیا اومده بودم ... چیزی که از اون زمان بیشتر به یادم مونده و بزرگترین دلخوشی من بود بلند شدن صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده ..... و من با خواهش و تمنا یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم ...... زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم ....
وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم .....
تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت ......
ناهید گلکار