خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوم

    بخش اول



    بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان ....
    وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم ..
    چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود .
      اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش  ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد .... آخر شب هم پیاده برمی گردوند خونه  ...
    ما که  از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ....
    تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ... زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم ....
    هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و  می نشست و هی به هانیه دستور می داد ... و اونم بدون چون و چرا  گوش می کرد و فرمون می برد.....
    برای درس منو بهروز هم همین طور بود ..... به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی ......
    من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ...
    مامان با تعجب پرسید واااا ؟  این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟  گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا ...... اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود  ....
    بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن و روشنش کردن ......
    کار من و بهروز در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب  که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم ...... و من بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم ....
    یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه  می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم .... و ادای خواننده ها رو در میاوردم ... مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی .....
    بعدم دستگاه رو می گذاشت تو کمد و می گفت: دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده ....
    ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم  ...
    و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعرها رو حفظ شده بودم می خوندم  ...,,,,
    آی عروس و آی دوماد
    شما گلهای نَشکُفته
    توی آسمون هفتم
    ستار ه تون با هم جفته ,,,,

    و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم .......



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۳:۲۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان