داستان من یک مادرم
قسمت دوم
بخش سوم
تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان .
هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد ....
بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من .......
بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ... تا اینکه بابام گفت : بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ... اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود ......
من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون ......
حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم ......
با رفتن هانیه ,, مامان از اسم من خوشش اومد ....... .
هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار .....
و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته .....
ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه ... و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد .....
تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شد ....
دایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ...
هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کرد ... تو دلم گفتم ایکبیری .... و اخمهام رو کشیدم تو هم . دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ...
مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود .... بابا که مرد شوخی بود جواب داد :... اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو ناراحت نمیشی ؟ ...
مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت : حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری ....
بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم و یکی می گیرم و با خودم میارم .........
مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی .
ناهید گلکار