داستان من یک مادرم
قسمت سوم
بخش چهارم
لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ...
زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ...
نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم ....
بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ... دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ...
ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه ....
نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ...
من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اسراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین .....
بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟
گفت : نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟
من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین ، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین ....
زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ...
بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ... بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟
دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ...
بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم .....
بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن ...
ناهید گلکار