خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    پول دستی به من دادی ؟ که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده ،،،،
     من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو ؟ آخه رواست ؟
    خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟
    دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی ... سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....

    من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم ....
    گفت : اوووو حالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه .... گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟
     گفت : اونش دیگه به تو جزغاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم .... و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها .........

    بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟
    دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید .... مامان که تازه دوزاریش افتاده بود .
    گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ...... دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ...
    یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ... من می رفتم دانشگاه و بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ... و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد .....
    و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ... بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود .... اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ... ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی ..........
    تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود .  که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان