داستان من یک مادرم
قسمت چهارم
بخش چهارم
دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما ..... خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده ... دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت : چطوری دایی جون خانم خوبی ؟
من سکوت کردم ...... بعد رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت : خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم .....
مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟
گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که اعصابش ناراحته روزه نبودیم ....
مامان گفت ... باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین ......
من تو دلم گفتم خوبه ,, همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن ... بعد خیلی مهربون از بابام پرسید : مراد کار و کاسبی چطوره ؟ ... .
خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن ....
من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم ...... تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم ...... بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره پرسید : باز اینا اینجا چیکار می کنن؟ ...
گفتم نه ؛؛ کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن اومدن احوال پرسی ....
زیر لب گفت خدا کنه ......
بعد با هم رفتیم تو اتاق ...
بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی ... وقتی بر می داشت گفت : فدای دایی بشم دختر با سلیقه .... آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم ... اینام دیگه برن سر خونه زندگیشون .....
احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم ... اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد ...
گفتم : چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من ؛؛ من مگه دیوونه ام زن ابراهیم بشم ...
زن دایی ناراحت شد و گفت : وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد ... دختره ی پررو ...
بابام گفت : راست میگه ؛؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم ...
دایی گفت مشکلی نیست ... ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن .... ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم ... نمی خواین که نخواین .....
بهروز گفت : دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین ... بهاره بِتُرشه بهتره زن ابراهیم بشه ......
دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت : خوب زن بریم ... من خیلی کار دارم ... تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه .......
زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود ....
مامانم دنبالش رفت و گفت : به خدا بهاره بچه اس ... هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون ؛؛ ای بابا توام زود قهر می کنی تازه اومده بودیم دور هم باشیم ......این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره ........
ناهید گلکار