خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم ...
    بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره ؛؛
     آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی ذارم  .... اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس ......
    همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود .... و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید  ....
    نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا یک حموم توی خونه کنار حیاط  بسازه و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد ...
    خودش و بهروز هم کمک می کردن ....
    کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگرها کار می کردن و منو مامان بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و  مامان بیدار شدیم ..........
     من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت ....
    منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده ..... سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟
    از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت : به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده ....
    بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که ،، بعد به مامورها گفت بذارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
    من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم : چیکار کنیم بابا ....
    گفت : هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بذار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون .... و رفت بالا و همراه مامورها از خونه رفت بیرون ...
    مامان دوید و رفت سراغ تلفن .... من به بهروز گفتم بدو ... بدو باهاش برو ببین کجا می برنش ... اونم با عجله لباس پوشید و رفت .....
    مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت .....
    مامان ساده دل من با گریه گفت : منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن داداش شکایت کرده ......

    زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من ... می خواستی کجا باشه ؟ نمایشگاه ست دیگه

    مامان گفت : منصور جون شنیدی مراد رو بردن ... باز داشتش کردن ...
    گفت : من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن ..... و گوشی رو قطع کرد ...

    مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت ...
    گفت: الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن ... این کارو تو کردی ؟
    گفت : نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,, تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.....
    آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم ... دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم .....



    ناهيد گلكار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان