داستان من یک مادرم
قسمت پنجم
بخش اول
مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم ....
دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو میگی صبر کردی ؟ ... تو برای چی صبر کردی ؟ من تا حالاشم آقایی کردم به روی شما نیاوردم گفتم ببینم خودتون حالیتون میشه ؟
من که خبر دارم این روزا وضعش خوب شده چرا دوزار به من نداد ؟ حالا من بده شدم ؟ سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف ... بی احترامی کردین چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از خونه تون اومدم بیرون ؛؛ بچه هات تو روم وایستادن بازم چیزی نگفتم بسه دیگه ... حالا برین پول منو بیارین و مراد رو آزاد کنین ,, همین آبجی تموم شد و رفت ...
و گوشی رو قطع کرد ..... مامان کنار تلفن تا شد ...
گوشی رو گذاشت و همون جا نشست و دستشو گذاشت روی سرش .... و زیر لب گفت : خاک بر سرت کنن اکبر که هیچی حالیت نیست مرده شورت رو ببرن ... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ .......
من همون طور که گریه می کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به هانیه و جریان رو گفتم : و اون بلافاصله گریه کنون در حالیکه دخترش تو بغلش بود با عطا اومدن خونه ی ما ...
عطا از من پرسید ... کجان ؟ منم برم ببینم شاید با ضمانت آزاد بشه ....
گفتم : نمی دونم بهروز رفته هنوز بر نگشته آقا عطا ممکنه ببرنش زندان ؟
گفت : بستگی به دایی داره مامان شما زنگ بزنین نذارین کار به جای باریک بکشه ....
مامان گفت : دیگه کشیده مادر الان باهاش حرف زدم ... اینقدر بد جواب داد که جای حرفی باقی نمود ....
گفت : من الان میرم نمایشگاه و هرطوری شده می برمش رضایت بده نگران نباشین ... داشت از در میرفت بیرون
گفتم : منم میام خودمم با دایی حرف بزنم شاید بشه کاری کرد .
مامان گفت : نه تو نمی خواد بری اون غیظ ش برای توئه نمی خواد بری ...
گفتم : چرا من ؟ بزارین برم شاید کاری بکنم ....
با عصبانیت گفت : بگیر بشین گفتم نه ....
و عطا رفت ...
حالا ما در انتظاری سخت و جانکاه موندیم .... خیلی سخت بود که نمی دونستیم چی می خواد سر بابام بیاد و اگر اون بره زندان ما چی میشیم ؟
هر سه تایی به خودمون می پیچیدیم و کاری از دستمون بر نمیومد .... تا بهروز برگشت .... با لب و لوچه ی آویزن ... همون جا روی پله نشست ... ما سئوال پیچش کرده بودیم ... ولی از بس ناراحت و نگران بود نمی تونست حرف بزنه بغض کرده بود ... و بالاخره به حرف اومد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و با همون حال گفت : بابامو انداختن تو بازداشتگاه
اجازه نمی دادن ببینمش منم برگشتم ببینم چیکار می تونیم بکنیم ....
می خواستم برم پیش دایی ولی اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم کارو بدتر کنم ...
مامان گفت : صبر کن شاید عطا راضیش کرد حالا ببینیم اون چیکار می کنه ....
دو ساعت بعد عطا اومد ... و گفت : نه بابا دایی الان خر مراد رو سوار شده و پایین هم نمیاد میگه پول بیارین تا رضایت بدم ...
بهروز بلند شد که بره و اونو بزنه فحش می داد و شاخ و شونه می کشید ... ولی هیچ فایده ای نداشت .....
کسی صدای ما رو نمی شنید .......
اون شب توی خونه ی ما شام غریبون بود هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و هیچ کاری نمی کردیم ... فقط دنبال راه چاره ای می گشتیم و امیدوار بودیم دایی فقط زَهر چشمی به ما نشون داده باشه و فردا توی دادگاه رضایت بده ...
عطا می گفت : به من گفته تو ضمانت کنی پولو بدی من رضایت میدم ... حالا من از آقاجون می پرسم ببینم چیکار کنیم که اون راحت تر باشه ... خاطرتون جمع فردا میاد خونه ....
با این امید اون شب رو سر کردیم منم صبح همراه بقیه رفتم به دادگستری با اینکه دانشگاه داشتم و نمی شد غیبت کنم ....
ناهید گلکار