داستان من یک مادرم
قسمت پنجم
بخش دوم
ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن ...
ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ... نمی دونم چرا این کار و می کنه ... نگران نباش لج کرده ....
بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن . یواش یواش با هم از پیش ما ، قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو
عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده ؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان ....
گفتم : تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم ....
مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ها ...........
هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین ....
مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون .... تو برو زنگ بزن بیاد ....
همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه ....
و همه با هم شروع کردیم به دویدن .... تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و به شدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود ... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد ...
منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ...
اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد ...
عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ... همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ......
ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر .... بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت ....
من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس , نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم .... پدرسگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی ...
حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبر کنین.....
ناهید گلکار