خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم ..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش  .... ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده ....
    مامان پرسید چی شده ؟؟!! چرا حالت بده ؟  گفت : نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ... تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم .... چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم ... ولی مثل اینکه اشتباه کردم ....
    دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ... زود ببرینش سی سی یو سکته کرده .......
    منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم ,, و اونم اشک ریختن بود ؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ... آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ... انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ... خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم : آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ...
    نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی ؛؛ عزیز بابایی .....
    دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد ....

    ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... ان شالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین .......
    سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ... بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن .. .منم وضو گرفتم ایستادم به نماز  هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ......
    صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ... گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون ....

    هانیه گفت : ما بیداریم . چرا ؟ بابا حالش خوبه ؟ ...

    ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود  .... هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم ....
    دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ...
    عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت ....
    مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد ؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟ چرا خبر نمیده ؟ مراد ... مراد ... مراد ...
    هانیه اونو دلداری می داد ...
    نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ...

    ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم .... که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در  رو  باز کرد .... هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ... پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود .....
    اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون  موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن .....

    ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ... ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان