داستان من یک مادرم
قسمت یازدهم
بخش سوم
رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی .......
گفتم : نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی ذارم .....
گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم ... میشه ؟
گفتم : چشم آقای دکتر ...
خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت .....
علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟
یلدا گفت : ده صبح ...
گفتم : خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم ... برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟
یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ...
گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم ....
الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ... کو امیر ؟
گفت : رفته تو حیاط داره بازی می کنه ....
گفتم : چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو .....
اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار .....
وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم ... اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...
گفتم : اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....
از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ...
خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ... و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم .... و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ... سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ....
کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت .... داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ...
حاج خانم اومد جلو و گفت : تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخترم ....
دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....ریلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین .... تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم ....
گفت : بهاره جان میشه یک کم راحت باشی ... خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ... منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد ..... یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ... و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته
گفت :بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی .....
گفتم : حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟
گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن ....
گفتم : حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟
گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ......
ناهید گلکار