خانه
113K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم



    باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ...
    می گفتم  آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم  :باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری .....
    گفت : نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان .... قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه .....

    کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم  ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟
    گفت : اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ... اون بود ....
    گفتم : خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن  اگر اینطوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی .....
    با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه .......
    ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ... من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین .... و شماره ی حاج خانم رو دادم بهش  .....
    خانم ناظم پرسید : دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ...
    گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه ....
    با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟
     با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........ اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم .....
    نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم .... زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ......
    همیشه همین طور بودم ... یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم ....
    نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ... با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...

    گفت : سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم ....
    گفتم : وای دست شما درد نکنه ... کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه .......
    مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو  وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ... مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم  ......
    ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ... وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله ....
    نفس راحتی کشیدم ... منو که دید دوید طرف من  با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ... چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...

    بی اختیار بغلش کردم و گفتم : الهی مادر به قربونت بره ان شالله همیشه خوب باشی فدات بشم .....بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ......
    ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....

    گفتم : آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم .....
    شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم .....
    اون شب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد ...... هی از این دنده به اون دنده می شدم .............. یادم اومد که ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان