داستان من یک مادرم
قسمت دوازدهم
بخش دوم
درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد .
من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ...
سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش ....
با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا ..... هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیزترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم .....
با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق .... وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید درو زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم ....
یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد ......
من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ...
خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد .
ازم پرسید ... حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ... چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن ؛؛؛؛ کیا رفتن ؛؛؛ .....
روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن .... از کی خوشت اومد ....
اون وقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ...
گفتم : نه ؛؛ من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم ......
خنده ی کش داری کرد و گفت : راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ... تا الان شوکه بشی ....
گفتم : راستی مامان ؟ بهروز ؟
مامان گفت : چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی .....
همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن ..... و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن ......
راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن ...
مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم ...
ناهید گلکار