داستان من یک مادرم
قسمت دوازدهم
بخش سوم
من ساکت به حرفاشون گوش می کردم و اونا هم خیلی راحت با هم می گفتن و می خندیدن تا بهروز به دکتر گفت : بفرما چایی تون سرد میشه ...
اونم گفت: بهاره خانم شیرینی تعارف کنه بعدا چایی هم می خوریم .....
مادرش گفت : این طوری که نمیشه ... باید اول بله بگیریم بعد شیرینی بخورم ......
خوب با اجازه (کمی جابجا شد و یک دستشو گذاشت روی زانو شو به من نگاه کرد و گفت : ) ..... بهاره خانم ..خلاصه که ما اومدیم خواستگاری شما عزیز و نور چشم ؛؛؛... پسر من یک دل نه صد دل نه هزارون دل عاشق شما شده ..... حالا شما زن پسر من میشین ؟ ......
من که خیلی هم خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ... خندم گرفت و گفتم : خوب الان نمی دوم چی بگم ... راستش غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم ...
مادر دکتر که یک زن تهرانی بود و خیلی هم شبیه مامانم بود ... سر و گردنشون تکون و داد و گفت : هرچی دلت میگه ... نازخاتون بی رو در وایسی حرف دلتون بزن ........
یک کم سکوت کردم ... سرمو بلند کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن ....یک نگاهی به دکتر کردم و بعد به مادرش گفتم : اگر الان بگم راضیم پر رویی میشه ؟ ...
همه شروع کردن به دست زدن ... اون دوتا خانم که زن برادر های دکتر بودن از جاشون بلند شدن و هورا کشیدن و یکی شون با لحن مخصوصی که انگار داره با یک بچه حرف می زنه گفت : آخیش .... چقدر ساده و بی ریاست . الهی .... عزیزم ....
مادر دکتر هم گفت : فکر کنم همین طوری دل بچه ی منو بردی مبارکه .... ان شالله مبارکه دست دست ........ بیا جلو بوست کنم ، عروس من ... به به چه عروسی گیرم اومد همونی که می خواستم به به ....... و منو بغل کرد و چند تا ماچ محکم از لپ من کرد و گفت : الهی شکرت خدا و نشست
و گفت : بگیر اون شیرینی رو ببینم زنیت داری یا نه ؟ ........
خودشم کلی خندید ..... ولی من رفتم سراغ مامانم و اونو بغل کردم و بعدم بهروز منو بغل کرد و محکم به خودش فشار داد و گریه اش گرفت و سرمو بوسید ... و با همون بغض نشست ...
در حالی که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودیم ... مادر دکتر که خانجان صداش می کردن گفت : هر چی دلت می خواد الان بغلش کن و ماچش کن که دیگه شوهر کنه ... این طوری نمی تونی بغلش کنی دیگه خواهرت صاحب داره .... از این حرف خوشم نیومد و اگر من از چیزی خوشم نیاد فورا میگم و نمی تونم تو دلم نگه دارم گفتم : صاحب که نه یار و همراه ....
خانجان بلافاصله گفت : البته اونم تو این دور و زمونه .... من به شوخی گفتم نازخاتون ......
من شیرینی رو تعارف کردم و همه با شادی خوردن در حالی که من خجالت می کشیدم به دکتر نگاه کنم ولی صداشو می شنیدم که با بهروز و عطا حرف می زد ... و معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست ....
همه مشغول خوردن بودن و یادشون رفته بود برای چی اومدن ....
بالاخره خانجان که نبض جلسه دستش بود از مامان پرسید : خوب کی برای بله برون بیام شما وقت تعیین کنین ...
مامان هم که خودش از اونا بیشتر عجله داشت گفت : هر وقت شما بگین ... فردا شب پس فردا شب هر وقت شما بخواین ما در خدمتیم .....
من گفتم : اجازه میدین مامان ؟ شب جمعه ی هفته ی آینده که ما هم کارامون رو بکنیم .........
بعد از قول و قرار اونا راه افتادن که برن ولی فکر کنم نیم ساعت بیشتر طول کشید تا از در رفتن بیرون البته خانجان و مامان حرف می زدن و اون دوتا خانم ، و من بدون اینکه حتی یک نظر به دکتر نگاه کنم وایستاده بودم و کاملا مشخص بود که نمی خوام چشمم بهش بیفته .....
ناهید گلکار