داستان من یک مادرم
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
وقتی رفتن یاد حرف اون روزِ دکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ... دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ...
خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ... و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ... وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلش ... و گفتم بهروز خیلی خوب شد ...
راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن .......
گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...
مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکترو می بینم ... یک پارچه آقا ؛؛ برو ... هانیه برو اسفند دود کن ... به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد .....
هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم .....
اون شب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود ..... و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم ... و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود ...
آره به شدت آغوش پدرم رو می خواستم ... کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.
ناهید گلکار