داستان من یک مادرم
قسمت دوازدهم
بخش پنجم
صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ...
مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد .... بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ...
و گفت : بهاره ... می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟
سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم : مگه بلدی ؟
گفت : آره ... اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه ....
گفتم : عزیزم از خدا می خوام ... تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ...... تلفن زنگ زد ...
من همون طور زیر لحاف موندم ...
بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت : سلام دکتر جان خوبین ...
بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم .... نمی دونم به خدا بهش بگم .... نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین .... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه .... چشم ... نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار ....
من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟ ولی خوب از مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود .....
پرسیدم می خواد بیاد دنبالم ؟ می خواستی بگی بیاد .....
گفت : پر رو شدی بهاره ... نه من اجازه نمیدم بری ......
سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز .....
خندید و از مامان پرسید : ... شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....
مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن ....
گفتم : اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟
گفت : دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ... وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن.....
ناهید گلکار