خانه
113K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    گفتم : بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده ... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت ... مطمئن باش بازم با شماها همدست می شد و بالاخره منو می داد به تو ...
    حامد گفت : آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش ... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه ... بد نیستن ... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم .
    از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم . هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه . در آمدم از بیمارستانه ... همین و همین .
    گفتم : چه خوب ...

    پرسید این خوبه ؟

    گفتم : یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم .

    با خوشحالی گفت : آره منم همین رو می خوام . اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم ... ولی ... یک چیز دیگه باید بهت بگم ... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس ... تو راضی میشی با ما زندگی کنه ؟

    گفتم : خوب معلومه که میشم ... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه ... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره ...
    با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ...


    حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن ... من دلم پیاز می خواست ... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری ؟ و در حالی که هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب ....
    تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه ...

    وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت : بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما .

    گفتم : نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه .

    گفت : پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین . به مامانت بگو خبرشو به من بده .

    راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم . خدا حافظی کردم و رفتم . اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم ...

    با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا ... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم ...

    یک خونه ی قدیمی با در آهنی کوچیک . این در توی یک راهرو ی خیلی باریک باز می شد و اتنهای اون یک هال کوچیک بود . یک طرف سرویس بود و آشپزخونه و یک راه پله باریک که روش موکت قرمز کشیده بودن و طرف دیگه دوتا اتاق اِل مانند که پذیرایی و ناهار خوری اونا بود . یک دست مبل کهنه ی نخ نما و دو قطعه فرش قرمز رنگ قدیمی و خیلی وسایلی که همه مال خیلی سال پیش بود اتاق رو پر کرده بود . من بالا نرفتم ولی پیدا بود که اتاق حامد اون بالاس ... زندگی اونا از ما بهتر نبود که هیچ ، یک جورایی ما از اونا بهتر بودیم . توی اون خونه همه چیز بوی کهنگی می داد و این ناخودآگاه باعث خوشحالی من می شد .

    یک حس عجیب و باور نکردنی ، چرا که من دلم نمی خواست که جلوی شوهرم کم داشته باشم و حالا از اینکه اونا مثل ما بودن راضی بودم . خانجان شام درست کرده بود و حسین و محسن با خانواده اومده بودن . حسین یک دختر و یک پسر بزرگ و یک دختر کوچیک داشت و محسن هم سه تا بچه داشت که معلوم می شد پشت سر هم هستن از ده ساله تا شش ساله و شنیدم که طاهره زن محسن بازم بارداره ...

    شب خیلی خوبی رو توی خونه ی حامد گذروندیم و حالا من تازه اونو شناختم و می دونستم که اون کیه و چطور بزرگ شده ...

    من از حامد خواستم که تا عقد نکردیم توی بیمارستان به کسی نگیم ، موافق نبود ولی قبول کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان