داستان من یک مادرم
قسمت سیزدهم
بخش چهارم
فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم . دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت : مامان ... مامان جون خیلی بد بود ، خیلی ... به دادم برس ... من به کمک ناظم ، یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم .
گفتم : چیزی نیست ... خودت که می دونی ... نگو عزیز دلم ، نگو . شب با هم حرف می زنیم . تو رو خدا تحمل کن قربونت برم ... الان آروم باش ...
بالاخره تونستم اونو آروم کنم .
خانم ناظم گفت : می خواین ببرینش خونه ؟ ما نفهمیدیم چی شده بود ؟
گفتم : وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده .
اونم گفت : خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت کرده ... طفلک بچه ... شما برو من مراقبش هستم ... گفتم : اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه .
مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم . خبری نبود ... با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون ...
مصطفی جلوی در منتظرم بود ....
ناهید گلکار